تاریکی. سکوت. تونل!
خاطرم نیست از کی اینجام. خاطرم نیست پیش از این کجا بودم. خاطرم نیست کجا میرم. خاطرم نیست!
ضربانی توی سرم تکرار میشه. جلوتر. جلوتر. یهخورده جلوتر.
صداها. نورها. تصویرها. اول مبهم. بعدش واضحتر. واضحتر. واضحتر. دستی تکونم میده. نور حرارتِ پلکهامرو نوازش میکنه. آهسته به خاطر میارم.
-من نمیبینم. نباید ببینم. این واقعی نیست.
دوتا دست روی شونههام نشستن. شبیهِ دوتا کبوتر. آروم تکونم میدن. حواسم بیدار میشه. تو لبخند میزنی.
-صبحِ شما به خیر! بسه دیگه بلند شو.
متحیر تماشات میکنم.
-ما کجا هستیم؟
یکی از دستهات آروم از روی شونهم بلند میشه و به اطراف اشاره میکنه.
-اینجا.
نگاهی که قاعدتا نباید باشهرو به اطراف پرواز میدم. تصویرِ بهار پردهی نگاهمرو پر میکنه. یه دسته پرستو انگار با هم قرار گذاشته باشن، یه دفعه میزنن زیرِ آواز. درختها انگار به نشونهی تشویق واسشون شاخه تکون میدن. یه عالمه شکوفه عطری میریزه روی سرمون. تو میخندی. پرسشم وسطِ ترکیبی از آوازِ پرنده و صدای جریانِ ملایمِ آب و وزشِ نسیم بینِ شاخههایی که از برگ و شکوفه خم شدن گم میشه.
-چی شده؟
خندههاترو وسطِ حیرتم ول میکنی.
-چیزِ بدی نیست مگه نه؟
به خودم میام.
-بد؟ نه که بد نیست! این… خدایا این… این فراتر از مثبته. خدایا این…
کلامی واسه توصیفش پیدا نمیکنم. تو از جستجو خلاصم میکنی.
-بلند شو. دلم حرکت میخواد.
بلند میشم. دلِ خودم هم خیلی چیزها میخواد. حرکت. تماشا. احساس. دستترو دودستی لمس میکنم. آهسته. از مچ تا شونههات. کند و منگ میایستم. تردیدمرو نجوا میکنم.
-تو واقعی هستی؟
بلند میخندی.
-معلومه که واقعی هستم. ببین؟
تردیدم در فشارِ آرومه دستت محو میشه.
چمن نرم و انگار مواج، قدمهامونرو تشویق میکنه. هنوز به حیرتم میخندی. رودی که درست کنارمون در جریانه با آوازِ پرندههای اطرافمون همکلام شده. بهش نگاه میکنم. چه آبیه عزیزی! صاف. زلال. روون. پر نمیشم از اونهمه تماشا. تشنهی این تماشام. صدایی آشنا از دورتر حواسمرو صدا میزنه. نگاه میکنیم. رفیقِ آشنا اونطرفِ پرچینهای درخشان واسمون دست تکون میده. با قدمهایی به سبکیه پر میدویم طرفش.
-آهای شما دوتا! پس کی بیخیالِ این گوشهنشینیتون میشید؟
میخوام به رسمِ همیشگی چیزی در جوابش بگم که متوجه میشم تنها نیست. پیکری درخشان پیچیده در چادری که انگار از نور بافتنش کنارشه. رفیقِ آشنا نگاهمرو صید میکنه.
-تو تا حالا مادرِ منو ندیدی.
به پیکرِ درخشان خیره میشم. سلامی متحیر از سینم به طرفش پرواز میکنه. پیرزنی که پیر نیست از زیرِ تورِ نوربافت بهم لبخند میزنه.
-پس پسرِ منو میشناسی.
محوش شدم. محوِ لبخندش. درخششش. تورش. نورش.
-بله میشناسم. رفیقِ خوبیه.
پیرزنی که پیر نیست مهربون میخنده. خندههاش به تمامِ بهارِ اطرافم بهشت میپاشن.
-پسرم پسرِ خوبیه. خیلی دوستش دارم.
خندههام خیس میشن. صدام موج برمیداره اما قطع نمیشه.
-پسرتون هم شمارو دوست داره. خیلی زیاد. از جنسِ عشق. باور کنید!
یه باغ شاپرک از خندههای پیرزنی که پیر نیست متولد میشن.
-میدونم. میشناسمش.
رفیقِ آشنا دستشرو دورِ شونههای پیرزنی که پیر نیست میذاره. دستش از درخششِ چادرِ نوربافت روشن میشه و تمامِ وجودش درخشش میگیره.
-مادرم عشقمه. دیگه هیچ وقت ازش جدا نمیشم.
هزارهزارتا پریِ بهشتی از خندههای پیرزنی که پیر نیست دنیای اطرافمونرو رنگی میکنن. رفیقِ آشنا به خندههای خیسم میخنده. بلند و بلند. مثلِ همیشه. دوتا فرشته با پرهای رنگی از بالای سرمون رد میشن و اونطرفِ پرچین فرود میان. رفیقِ آشنا واسشون دست تکون میده. فرشتهها میخندن. خندههاشون از جنسِ صدای پرِ پروانههاست. دستی برای رفیقِ آشنا تکون میدن. بوسههای گلبارون واسه پیرزنی که پیر نیست میفرستن و به طرفِ خونهی خورشیدنشونِ اونطرفِ پرچین میرن و وسطِ سروهای دورِ خونه غیبشون میزنه. رفیقِ آشنا منتظرِ پرسش نمیشه.
-امشب مهمونی داریم. پارتیه. شما دوتا هم بیایید. خوش میگذره.
تو میخندی.
-و احیانا تو امشب سوگلیِ فرشتههای مهمونی نیستی؟
رفیقِ آشنا خندههای بلندشرو توی هوای بهار رها میکنه.
-ملکهی مهمونیِ امشب فقط یکیه. مادرم.
چهرهی پیرزنی که پیر نیست مثلِ خورشید از زیرِ چادرِ نوربافت میتابه. دستهای نوربارونشرو باز میکنه و رفیقِ آشنارو در آغوش میگیره. من بلند میخندم. خیلی بلند. خیلی خیس. تار میبینم. فرشتهها رفیقِ آشنارو از پنجرههای خونه صدا میکنن. یه دسته پری از لابلای شاخههای دورِ خونه پرپرزنان میان و پیرزنی که پیر نیست در ستارهبارونِ خندههاشون گم میشه. رفیقِ آشنا و مادرش در نور محو میشن و من به ردِ تابانی که تا خونهی اونطرفِ پرچین ادامه پیدا میکنه خیره موندم بلکه دوباره ببینمشون. تو دستترو روی شونهم میذاری. خندههای من هنوز خیسن. تو آروم توی گوشم نجوا میکنی.
-درست گفته. اونها دیگه هرگز از هم جدا نمیشن. مطمئن باش.
از شادیِ این اطمینان سبک میشم. هردو پشت به پرچین و خونهی رفیقِ آشنا میکنیم و از راهِ رفته برمیگردیم. خودمونرو در نسیمِ عطرآگینی که تازه وزیدن گرفته رها میکنیم. نسیم انگار دوتا پروانه، روی دستش برمون میداره و با خودش میبردمون. از لذتی بینهایت پر میشم. تو آرومی برخلافِ من، که مثلِ بچههایی که تازه پارک دیده باشن روی دستِ نسیم پیچ و تاب میخورم، جیغ میکشم و بلند قهقهه میزنم.
-بالاتر. بالاتر. بالا بالا بالاتر. ببرمون بالاتر!
بالا میریم. روی دستهای نسیم همچنان بالا میریم. بالا بالا بالاتر. تو دستترو روی شونهم فشار میدی.
-مواظب باش! عاقبتِ بلندپروازیرو به خاطر بیار. هیچ چیزی بیشتر از اندازهش مثبت نیست. حتی اینجا.
نگاهت میکنم. دستت هنوز روی شونمه. نسیم همچنان میبردمون. آهسته پایین میاییم. در راهِ زمین، هردو دست بلند میکنیم و شکوفههای هزاررنگِ بالای سرمونرو شبیهِ موهای یه عالمه فرشته به هم میریزیم. پرندههای لایِ شاخهها شادمانه آواز میخونن. نسیم آروم شکوفههای پریشونرو با سرانگشتِ لطیفش شونه میکنه. همه میخندیم. من و تو و نسیم و شکوفهها و یه دنیا پرنده و جریانِ آهنگیِ رودی که درست وسطش فرود میاییم. خیلی آروم. خیلی سبک. آغوشِ آبیه آب جفتمونرو از شادی پر میکنه. نگاهت میکنم. نسیم با موهام بازی میکنه. ضربانی داغ و سریع قلب و مغزمرو همزمان طی میکنه. نفسهام به سرعتشون معترض میشن. تو میخندی. آب مهربونه. نسیم و عطر و خورشیدی که داغ نیست همه اینجان. تو آهسته همراهِ آوازِ رودخانه و پرندهها و نسیم توی گوشم آوازگونهای از جنسِ آسمونرو زمزمه میکنی.
-اینجا هیچ دیواری نیست. اینجا انتهای پایانهاست. اینجا محدودهها موجودیت ندارن. خودترو رها کن. رها کن تا رها بشی. تا رها بشیم.
خودمرو در آغوشِ آب، در نوازشِ نسیم، در عطرِ بهار، و در دستهای تو رها میکنم. در آغوشِ آبیه آب آرام و مواج پیش میریم. یه آسمون ستاره توی وجودم آواز میخونن. هورای فرشتهها میبردمون آسمون. روی تختی از رویا نشستیم و آهسته تاب میخوریم با آوازِ ستارهها و پروازِ فرشتهها و بوسههای نسیم.
صدایی از جایی نه چندان دور.
-آهای! اینجا کسی مهمون نمیخواد؟
هردو با هم از جا میپریم.
-خدا اومده!
به سرعتِ نور به استقبالش میریم. سلام و علیکمون شبیهِ روزِ اولِ سال تحویلهای کودکیه. بلند، شاد، پرهیجان، و بینهایت گرم و مهربون. خدا لبخند میزنه. تعارفش میکنیم به نشستن. خدا روی فرشی از چمنِ نرم ولو میشه و آهی از خستگی میکشه.
-آخ که امورِ جهان تمومی ندارن. همهی هستی یک طرف، زمین و آدمهاش یک طرف. آخ آخ آخ!
محوِ خدا شدم. با صدای تو به خودم میام.
-واسه چی وا رفتی؟ بپر یه چایی بیار!
خدا به خجالتم میخنده.
-بَهبَه! چاییِ ستارهنشون حسابی میچسبه.
چشمی میگم و سریع به طرفِ درختهای نارنج میرم که هنوز نرسیده با شاخههای پر از شکوفههای عطریشون واسم بغل باز کردن. صدای تو و خدارو میشنوم که مشغولِ بحثهای جدیتری در موردِ سیاستهای خاک و مواردِ عرش هستید. از رودخونه چندتا فنجون آب میگیرم. رودخونه با محبتی آشکار هرچی آب بخوام بهم میده. از زمین چندتا برگ چای عطری. از درختها چندتا مشت شکوفه بهار. از خورشید گرمای مهر. و در انتها…
-من یک مشت ستاره لازم دارم.
آسمون آهسته موج برمیداره. دستمرو بالا میبرم و پردهای مواج و لطیف از سایهرو روی چهرهی خندانِ خورشید میکشم. شبی روشن مهمونِ آسمونِ بالای سرم میشه. شبی با دامنی اونقدر پر از ستاره که انگار، نه! واقعا ستارههاش مشتمشت میریزن زمین. چندتا مشت ستاره ازش میچینم. شب شاد و صمیمی میخنده. خندههاش توی هوای مواج جاری میشن. پخش میشن و میدرخشن. تو صدام میکنی.
-پس کجایی؟ رفته بودی چایی بیاری.
نسیم به کمکم میاد. روی دستش در یک پلک زدن بهتون میرسم. خدا فنجونشرو توی دستش میچرخونه و با رضایتی عمیق آه میکشه. ستارههای داخلِ فنجونش بیشتر و بیشتر میدرخشن. خدا به من، به تو، به دنیای اطرافمون میخنده. چایی میخوره و با آهی از رضایت فنجونشرو روی چمن میذاره. تو اصرار داری که خدا یه چایی دیگه با ما بخوره. خدا میگه که باید بره. میگه دیر میشه و کلی سوالِ بیجواب، کلی گرهِ باز نشده، کلی راهِ ناتموم، کلی دعای بیاجابت در عرش منتظرش هستن. لحظهای که خدا بلند میشه در جنگ با خودم بازنده میشم. این صدای خودمه که نافرمان از من به اندازهی زمزمهای آروم و مردد برای یک پرسش از قفسهی سینم بیرون میاد.
-ببخشید خدا! من… خب من میخوام… میخوام بگم… میشه شما…
خدا مهربون میخنده. صدام قافیهرو میبازه. خدا میدونه. ناگفتههای همهی جهانرو میدونه. توی بغلِ سکوت مچاله میشم. خدا دستشرو روی شونم میذاره.
-بله. من میدونم. جاشرو هم بلدم. ولی بهت نمیگم.
دردی از جنسِ ناکامیِ دیرآشنا گلومرو فشار میده.
-آخه واسه چی؟ واسه چی بهم نمیگید؟ من فقط میخوام یک نظر ببینمش. فقط یک نظر. اندازهی یک پَرِ قاصدک تا دلتنگیم پرواز کنه و بره. واسه چی بهم نمیگید؟
دستهای مهربونِ خدا اشکهامرو نوازش میکنن.
-چون خودش نمیخواد. ازم خواسته جاشرو به هیچ کسی نگم. حتی فرشتهها هم نشونیشرو نمیدونن. من که نمیتونم از اصلِ حفظِ امانت عدول کنم. میتونم؟
آشکارا میبارم. اما خدا درست میگه.
-نه. نمیتونید. ولی من… دلم تنگ شده.
خدا با محبتی بیانتها به سرم دست میکشه.
-به دلت بگو خدا گفت اونی که تنگِ دیدنش شدی جاش خیلی خوبه. خاطرش آرومه. لحظههاش قشنگن. از تو هم دور نیست. تا دلت بخواد هم شاده.
به هقهق افتادم. بریده میپرسم.
-واسه چی نمیخواد منو ببینه؟ من کارمرو درست انجام دادم.
خدا با محبت میخنده.
-کی گفته نمیخواد ببیندت؟ اون تورو میبینه. میدونه که اینجایی. همیشه در موردت سفارش میکنه. ولی درک کن که هنوز خستگیهای خاک تموم نشدن. بعد از راهِ به اون سختی، حق داره بخواد بیشتر از تحملِ تو دور از هیاهوی هستی در آرامش باشه. مطمئن باش زمانی که بخواد کسیرو ببینه، اولیش تویی.
هنوز میبارم. بیتوقف و تلخ.
-شما از کجا میدونید؟
دستِ خدا دورِ شونههام حلقه میشه.
-من میدونم. خودش بهم گفت. همیشه زمانی که واسه یه چاییِ ستارهنشون شبیهِ همین که تو بهم دادی میرم دیدنش، حرفِ اول و آخرش تویی.
ناباور به خدا نگاه میکنم. خدا لبخند میزنه. لبخندش واقعیه.
-من بهت دروغ نمیگم. تو که به من تردید نداری!
به خودم میام.
-اوه نه ابدا! پس… فقط… میشه دفعهی بعد که دیدینش…
دستِ خدا لایِ موهام بهار میپاشه.
-دفعهی بعد که دیدمش، سلامِ گرمترو بهش میرسونم.
لبخند میزنم. خدا دیرش شده. باید بره. خداحافظیش هم مثلِ سلامش گرمه و مهربون. ازش قول میگیریم که دوباره به دیدنمون بیاد. خدا با خنده قول میده و میگه که حتما میاد به این شرط که باز هم از اون چاییهای ستارهنشون واسش داشته باشیم. بهش قول میدیم. خدا با عشقی بینظیر نگاهمون میکنه. دستی روی شونههامون میذاره و با مهری خداگونه بهمون میگه:
-گنجینهی حقیقی در خودِ شماست. کلید شمایید. از دستش ندید. خودتونرو قدر بدونید. همه چیز در شماست. همه چیز شمایید!
خدا در راهِ رسیدن به پرچینه که جفتمون، تو و من، هردو از جا کنده میشیم. در حالی که صداش میزنیم مثلِ پرندههای اطرافمون به طرفش پرواز میکنیم. هردو در یک زمان بهش میرسیم. خدا آغوششرو واسمون باز کرده. بیتوقف پیش میریم و در آغوشِ خدا فرو میریم. خدا محکم بغلمون میکنه. سرمرو به سینهی خدا فشار میدم و دعامرو نفس میکشم. خدا میخنده. از بالا و پایین رفتنِ سینش میفهمم. آهسته وسطِ خندههاش نجوا میکنه.
-اجابت شد.
نمیدونم تو میشنوی یا نه. خدا خیلی آهسته گفت. انگار رازی بینِ من و خودش. اما بلافاصله آغوششرو دورِ ما دوتا تنگتر میکنه. تنگتر. تنگتر. باز هم تنگتر. در آغوشِ خدا فشرده میشیم. تو و من. بیشتر و بیشتر فشرده میشیم. ما هردو چسبیده به هم و در آغوشِ خدا، هوای اجابتی که دعای من بودرو نفس میکشیم. سرمرو کمی میچرخونم و دستهای مهربونِ خدارو میبوسم. آغوشِ خدا تنگتر میشه. و ما، تو و من، فشرده به هم، فشرده در آغوشِ خدا، با همدیگه و با هستی و با هوای عطرآگینِ آوازِ نورافشانِ ستارهها یکی میشیم.
صدایی از ناکجا گوشمرو آزار میده. صدایی ناهنجار و بیگانه با حالِ من. صدایی منقطع، بلند، تیز. هر بار که تکرار میشه واضحتر میشنومش و هر بار آزاردهندهتره. شبیهِ ضربانی از دردی کوفته مدام تکرار میشه. باز هم. باز هم. باز هم! هر بار واضحتر. واضحتر. واضحتر. با هر بار تکرارش سنگینتر میشم. تاریکی غلیظتر میشه. درد ملموستر میشه. در تاریکی پیش میرم.
تاریکی. سکوت. تونل!
چیزی دمِ گوشم جیغ میکشه. درکم بیدار میشه. تلفن. گوشیم داره زنگ میخوره. میرم که از جا بپرم. نیمهی راستِ جسمم از شدتِ درد فریاد میکشه. صدایی از جنسِ عذاب ناله میکنه. صدای خودم. زمینِ سفترو حس میکنم. دردرو در تمامِ نیمهی راستم حس میکنم. فضای سنگینِ اطرافمرو حس میکنم. آشپزخونهی چهاردیواریِ آشنای خودم. پس واسه چی کفِ زمینم! چی شده! آهسته و دردناک به خاطر میارم. صبحِ خسته و گرمازدهی تابستون. مغزم که واسه دریافتِ نیکوتین اعتراض میکرد. و سرگیجههای خمار، که این روزها به شدت، بیمقدمه و ناگهانی میان و دنیای اطرافم از حضورشون موج برمیداره و اگر مواظب نباشم…
به یاد میارم که در حالِ آماده کردنِ قهوه بودم. به یاد میارم که تکیهم به اوپن بود. به یاد میارم که دنیا ناگهان بدونِ هیچ هشداری در زیرِ قدمهای تاریکِ سرگیجههای خمار به شدت موج برداشت. به یاد میارم که دستهام برای گرفتنِ تکیهگاهی که نبود بالا اومدن اما این زمین بود که به سرعتِ نور واسم آغوش باز کرد. و شلیکِ دردی کور و تاریک که تمامِ قسمتِ راستِ جسممرو شلاقکش طی کرد و گذشت، آخرین چیزی بود که درک کردم. یعنی چه مدت وسطِ یک خروار قهوهی آسیاب شده کفِ آشپزخونه از حال رفته بودم؟ از تصورش منجمد میشم. صدای زنگِ گوشیم دوباره بلند میشه. سعی میکنم بهش برسم. درد وحشتناکه. ترس از شکستگیِ یک یا چندتا از استخونهای سمتِ راستمرو موقتا عقب میزنم و گوشیمرو جواب میدم.
-سلام مادری.
-سلام کجایی دخترجان واسه چی گوشیرو برنمیداری نگرانت شدم.
-نگران واسه چی مادری رفته بودم دستشویی گوشیم به شارژ بود دستم بهش نمیرسید.
-دلواپست شدم گفتم نکنه…
-باقیشرو فراموش کن مادری. من هیچ چیم نشده. همه چی درسته. تو هم دیگه دلواپس نباش. بعد از ظهر میایی خودت میبینیم. هنوز زندم و در حال اذیت کردن تو.
-زنده باشی. امروز دیرتر میام چون شب اونجام.
-هر زمان اومدی قدمت روی چشم عزیزجان.
گوشیمرو که قطع کردم، به قفسهی سینم اجازه میدم از شدتِ درد تنگی کنه. آهسته میشینم. با احتیاط بخشهای ضربه خورده از جسمِ داغونمرو معاینه میکنم. ظاهرا جاییم نشکسته. خدایا شکرت! ولی تمامِ آشپزخونه و تمامِ وجودِ من پوشیده از قهوهی آسیاب شده و حسابی کثیفه. باید بلند شم و پیش از رسیدنِ مادرم این افتضاحرو تا حدِ امکان جمعش کنم. اما قبلش… خودمرو عقب میکشم. سرمرو به کابینت تکیه میدم. چشمهامرو میبندم. هرچند میدونم شدنی نیست، اما در کمالِ ناامیدی در انتظارِ ورود به تونلم. مکث میکنم. متمرکز میشم. منتظرم. سکوت. آهسته چشم باز میکنم. چیزی عوض نشده. هنوز کفِ آشپزخونه روی سرامیکهای سرد با سر و لباسِ کثیف وسطِ یک کیلو قهوه با دردی آزاردهنده ولو موندم. تونلی در کار نیست. تو نیستی. هیچ کسی نیست. من تنهام. من هستم و خودم و درد و آهی که به خاطرِ دندههایی که تیر میکشن، بریده و خسته توی سینم قدم میزنه. نشستن فایده نداره. باید بلند شم. یک دستمرو به کابینت و دستِ دیگهمرو روی زمین تکیه میدم و با نالهای از درد از زمین کنده میشم. درد شدیده. کلافه میشم. اینجا کسی نیست. من تنهام. حسی از جنسِ یک مدل شادیِ دردناکِ حاصل از این آگاهی زیرِ پوستم پخش میشه. با یک تکونِ شدیدِ دیگه صاف وایمیستم و این بار آزاد و رها از دلواپسیِ شنیده شدن، درد و هقهقمرو با عربدهای بلند و کشیده توی هوای راکدِ دنیای سنگ و سیمان ول میکنم.
-از شبنوشتهای پریسا.-
12-5-1402.
سلام پریسا.
چقدر قشنگ دلم همچین جایی خواست
این همه صبح به این روشنی و قشنگی
خدایا … هیچی نگم بهتره ..
کیبردم همچنان همونه با اینکه یکی جدید گرفتم
پریسا بیحسی و خستگی نمیدونم چرا عجیب بهم فشار آورده
دلم ساعتهای زیادی خواب و بیخبری میخواد اما نمیتونم بدبختانه نمیشه و نمیتونم که بخوام و بخوابم!!
کاش صبح برسه
میگن ساعتهای تاریکتری در پیش کاش همه اشتباه کنن
کاش صبح ناغافل سر برسه و دیگه صبحخواهان مجبور نشن به جنگ شب و شبپرستا برن و …
مراقب خودت باش پرپری کوچولو
دلت شاد
سلام دشمن عزیز. افسردگی حس قالب این روزها، نه. این شبهای همگی ماست. دلایلش هم که گفتن نداره هر کسی بخواد ببینه با یک نیمه نظر همه رو میبینه و گیر اینجاست که اونهایی که میبایست میدیدن… بیخیال الان دیگه دیره. دیگه هیچ چیزی نمیتونه اونهمه رنگ قرمز براقرو… چند شب پیش واسه توضیح حال وحشتناکم به یک کسی ناموفق بودم. آخرش بهش گفتم دلم داره میترکه. آخ فلانی! این دلم داره میترکه! و این به نظرم گویاترین وصفی بود که اون لحظه میشد از حس و حالم کنم. خدا نخواد کسی بفهمدش. درست شنیدی ابراهیم. متأسفانه در مورد تاریکیهای جهنمی که در پیشه من زیاد شنیدم. کاش میشد واست بگم که اشتباهه و خاطرترو یهخورده جمع کنم ولی قطعا موافق نیستی دلداریهای جفنگ بشنوی و حق هم داری. شنیدم ساعتهای بسیار تاریکی در پیشه و من بیشتر از خود تاریکی از بیشتر شدن اون رنگ سرخ براق عزیز میترسم که حاضرم تمام عمرم شب باشه ولی حتی یه قطره بیشتر روی تابلوی خاطرات تلخمون نقش نشه. ای خدا! کاش از دستم چیزی برمیومد. خدایا! دلم داره میترکه! تورو به مقدساتت! ببخش ابراهیم. این شبها حالم واقعا دست خودم نیست. به خاطر خیلیها. به خاطر خیلی چیزها. خیلی دلها. خیلی لبخندها که خاطره هایی شدن داخل قابها. به خاطر خیلی رویاها. به خاطر خیلی دردها. حال من این شبها دست خودم نیست. به خاطر خیلی چیزها. تاب بیاریم ابراهیم. صبح جایی پشت تاریکی گیر کرده. صبح میاد. حتما میاد. باید بیاد. به امید صبح.
سلام.
این جمله:
-درست گفته. اونها دیگه هرگز از هم جدا نمیشن. مطمئن باش.منو به فکر فرو برده، فکری طولانی با تفسیرهایی عجیب و بعضا متناقض که بعضیهاشون باعث میشن به نتیجه ای برسم که دوستش ندارم. نتیجه ای که اگر درست بهش رسیده باشم، اصلا برای تو چیز خوبی نمیتونه باشه.
سقوط و سرگیجه، نباید به این شدت بهت دست بدن،
این هم نگرانم میکنه،
تماس نگرفتنت با من و مرضیه تو یکو نیم ماهه گذشته، نگرانم میکنه،
اینکه منتظر بودم اول تو زنگ بزنی، باعث میشه از خودم خوشم نیاد.
تو کجایی و چه بلایی داره سرت میاد، نمیدونم،
احتمال میدم ازت هم توضیح درستی در نیاد.
نیکوتین! من هنوز دارمش، ازش استفاده هم میکنم،
تو میخواستی ترکش کنی، ولی نمیدونم احتمالا ترک کردنش بیشتر داره بهت آسیب میرسونه تا استفاده مدیریت شده و محدود ازش.
نمیدونم،
نمیدونم!
باران دِتِریِ ما داره بزرگ میشه، سه ماهگی رو پشت سر گذاشت،
بهم میگه دلش میخواد خاله پریساشو ببینه، بره بغلش و اونجا حسابی تف تفیش کنه، روی شالش شیر بالا بیاره و تو بغلش آروم بگیره،
بهش گفتم فعلا خاله پریسا بهمون افتخار زیارت نداده.
هروقت این افتخار رو داد میبینیش قشنگ من.
بهت زنگ میزنم.
این بیخبریِ تقریبا دو ماهه که نمیدونم چی شد اینقدر کش اومد امروز تموم میشه. تمومش میکنم.
سلااااااااااااااااااااام آشنا چطوری؟ وای خداجون جدی اینهمه هفته گذشته؟ اصلا نفهمیدم. از دست این بابا زمان!
هرچی در جاده زندگی بیشتر پیش رفتم بیشتر درک کردم که هیچ فریادی تسکین یه سری دردها نمیشه. زندگی یادمون میده که عمیقتر سکوت کنیم و هرچی شونه هامون سنگینتر میشن ماسکهای ضخیمتری بزنیم و بلندتر بخندیم و عادیتر و قاعده مند تر رفتار کنیم به امید اینکه اگر خلوتی در این آشفته بازار واسمون بود، از درد تمام زخمهامون شدیدتر بباریم. اگر هم خلوتی و مهلتی نبود پس همین بارون هم سهم ما نبود.
کسی میگفت تقدیر را تدبیر نیست. الان که به پشت سرم متمرکز میشم میبینم چه جمله های ارزنده ای واسه شنیدن بود و منه خر نشنیدم. ای کاش میشنیدم! خدایا کاش میفهمیدم امکان اون شنیدن ها همیشگی نیستن و میشنیدم!
سالها میچرخیم. میجنگیم. جونمون رو به بنبست ها می کوبیم تا کنارشون بزنیم. درد میکشیم و عربده میزنیم. تمامش واسه اینکه مسیر این رودخونه عوض بشه و عاقبت هم نمیشه. زندگی مروت نداره. واقعیت ها در هر حال جریان تاریکشون رو طی میکنن و برای ما هم چاره ای نیست جز تماشا. تحقق کابوسهای سیاهمون رو در بیداری تماشا میکنیم و هر بار مطمئنیم که این یکی دیگه گذرا نیست و این بار دیگه همراهه پایانش تموم میشیم ولی بعد از مدتی به خودمون میاییم و میبینیم که همچنان هستیم و خواه ناخواه ادامه میدیم. و زندگی همچنان جریان داره. پیش میره و ما رو هم با خودش میبره. هر بار بسته به شدت ضربه بعد از یک زمان مشخص بلند میشیم. من بعدش از تکیه کلام «این نیز بگذرد» استفاده میکنم. گاهی یک هفته بعد، گاهی یک ماه بعد، گاهی هم… همه چیز گذراست. زندگی میگذره و ما همچنان میگذریم.
نیکوتین. کثافته با معرفتیه. واقعیتش درسته غافلگیرم کرد اصلا تصور نمیکردم ترکش بتونه همچین وضعیت مزخرفی واسم درست کنه خیلی مسخره هست من واقعا می افتم! هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته. قلیون رو که خاطرت هست! اثرش روی من مضحک بود. این لعنتی هم ترکش نتیجه های عجیب غریب بهم میده و هی افقیم میکنه. شاید لازم باشه کوتاه بیام و نظریه مدیریتت که میگی رو اجرا کنم خیلی بدم میاد که هر دفعه پخش میشم روی زمین.
این جفنگ جات چیچیه میگم خخخ! بارانت رو عشقه! اوخ من زیادی گنده ام به نظرم جا گودزیلا بگیردم شب از خواب بپره. جدی حس میکنم خیلی بلد نیستم بچه بغل کنم هرچند به اصرار چندتا مامان امتحان کردم خطرناک نبود ولی خخخخخ.
زنگ صبحت غافلگیری قشنگی بود. ممنونم از هر سه تاتون. خودت و همسر و فرزند. حسابی دلم میخواد مرضیه رو اینجا هم اذیت کنم ولی نمیشه قربون دستت از طرفم بهش بگو همون کلمه خوشگله که من خیلی خوشم میاد بچسبونم بهش. دارم صدای فحش دادنش رو میشنوم. تا یه چی پرت نشده توی ملاجم فرار پیشه کنم که جون همیشه عزیزه. حسابی مواظب خودتون باشید. مواظب همدیگه هم باشید. و یادتون باشه که زندگی عقبگرد نداره پس بدجوری از لمس حضور همدیگه لذت ببرید. همراهی شما3تا ارزشمندترین و قشنگترین موهبتیه که هر3تون دارید. قدر هر نفسش رو بدونید و هرچی عمیقتر به خاطرش شاد باشید. شبیه مادربزرگها شدم. پیر خودتی. بسه خیلی نوشتم احتمالا وسطش خوابت برده. عمری اگر باشه میبینمتون.
خیلی قشنگ بود. بغض کردم، لبخند زدم و بهار رو زندگی کردم. عطر آغوش خدا هنوز و همچنان تو هوای اطرافم می چرخه و من… امیدِ روزهای خوبِ آینده رو، عشق به تمامِ چیزهایی که امروز دارم و تموم شدنِ گذشته های تلخ و سخت رو با عطرش نفس می کشم. آغوشش نوید اتفاقات خوبه! مگه نه؟
آغوش خدا آغاز بهترین مژدههاست. فقط اون بیداری آخرش اضافی بود کاش اتفاق نمیافتاد! کاش تونل دوباره باز بشه!