یک صبح از جنس معمول.

1شنبه صبح. آخ خدایا شکلک خستگی.
چقدر چیز دلم میخواد بگم ولی تمامش تکراریه و حوصله تکرار ندارم. مثلا اینکه دلم سفر میخواد ولی نه از این مدل سفرهای…
آخرین لامپ چشمک زن تیز هم عاقبت خاموش شد. و عجیب بود که ابدا به خاطرش متأسف نشدم. من سپردمش به خدا که هرچی خیره همون بشه و اون نور تیز عاقبت خاموش شد. درست لحظه آخر. مثل همیشه. خخخ. خب انتظارش میرفت مگه نه پریسا؟ از این لحظه آخریها من زیاد دیدم. ولی کاش دیگه نبینم خوشم نمیاد. خب اینکه ازش غافلگیر بشم یا نشم دست خودمه مگه نه؟ و من غافلگیر نمیشم. این دفعه هم نشدم. تمامش یه دفعه خاموش شد و من خیلی ساده نشستم چایی خوردم. دلم خواست اینجا بگمش.
داستانهای گوش کن انگار تموم شدنی نیستن. اما عجب روز وحشتناکی بود روزی که آخرین پستم رو اینجا زدم. اول بهمنماه بعدش مرداد و اوه خدایا واقعا که من تا همیشه یک بوق لعنتی باقی می مونم. الان اثر اون روز رفته. و من میتونم بی دردسر به خودم بخندم و تماشا کنم که پریسای داخل آینه هم بهم میخنده. و مشقهای گوش کنی، آخ خدایا اینها واسه چی انتها ندارن بدجوری خسته شدم. از تصور تراکم موارد در روزهای باقیمونده از تیرماه دچار حس استرس و افسردگی میشم. خب پس واسه چی هی کتاب میخونم و الان اینجام و نمیرم بالای سرشون؟ هی! خستم به خدا خستم این توضیحش چه مدلیه؟
تماشای اثر نامجازها رو ابدا نمیپسندم. بله دارن آشکار میشن و گاهی که بهش متمرکز میشم ترس اذیتم میکنه. بیخیال. ولش کن.
دیروز صبح وقتی میخواستم تختم رو مرتب کنم باز یادم رفت کیبوردم روی بالش بین تخته و پرت شد اون پشت و دوباره کلیدهاش پخش شدن اون زیر. باید درشون میاوردم. به سرم زد همون لحظه بلند شم برم بازار و یه کیبورد دیگه بخرم ولی بعدش منصرف شدم. دستم اون زیر نمیرفت و باید یه فکری میکردم. طولش ندم. مجبور شدم خخخ دشک و بعدش چوب تخت رو از وسط چارچوبش بکشم بیرون که به خاطر سنگین بودنشون و به خاطر محدودیت فضای اتاق حسابی واسم دردسر شد ولی انجام شد و رفتم اون وسط و کلیدهام رو جمع کردم اومدم بیرون. الان تمام کلیدهای کیبوردم جابجاست ولی چه اهمیتی داره اونها دارن به نوک انگشتهای من جواب میدن و همین کافیه. خوب شد خر نشدم نرفتم کیبورد نخریدم قیمتش الان وحشتناکه و من حسابی خسیسم.
نمیدونم فقط من این مدلی ام یا همه هرچی داخل جاده عمر پیشتر که میرن نگاهشون… تفاوتهای آدمها بدجوری توی چشمم میزنه. آدمهایی که تا امروز شاید تفاوتشون با خودم رو اینهمه واضح نمیدیدم یا میدیدم و خیالم نبود. اونها بدجوری متفاوتن و بدجوری… بی تجربه. از این واقعیت خوشم نیومد ولی به خاطرش گریه نکردم خخخ.
دلم میخواد زمان رو چسبش بزنم که نگذره. خدایا نذار تعطیلات بره دلم مدرسه رو نمیخواد. ناشکریه؟ من ناشکرم؟ اگر کسی بگه دلش محیط کارش رو نمیخواد ناشکره؟ اینطوری به من گفتن ولی من خیلی موافقش نیستم. بیخیال. لحظه رو عشقه.
داخل کلاس زبان تیمتاک سعی میکنم صبور و مودب باشم. چند وقت پیش چنان خسته شدم که چیزی نمونده بود بگم دیگه ادامه نمیدم و بیخیالش بشم. ولی الان در حال برنامه ریزی هستم که در یک کلاس احتمالی دیگه از همین جنس شرکت کنم. یعنی تا کجا تحملم میکشه؟ باید بکشه. من باید قویتر باشم. ولی زبان. تمرین نمیکنم. خدایا سایت این ماه زمان تمرین نداده بهم. خدایا من واقعا لازم دارم تمرین کنم این واسه چی تموم نمیشه! کلی پست هم تا آخر تیرماه روی دستم مونده که باید… اوه خدایا! کلافم بسه نمیخوام بگم.
2تا کتاب خوندم که حس کردم پشت سرشون باید مکث کنم. پیش از این هر دفعه یه کتاب تموم میشد سریع یکی دیگه از آستینم میکشیدم بیرون. بعد از این2تا مکث کردم. شبیه غذایی که مکث میکنیم مزهش رو قشنگ بفهمیم. دلم میخواد دوباره بخونمشون. جفتشون تخیلی بودن ولی… پیش از این کسی ازم پرسید به نظرت موارد غیر واقعی واقعا وجود ندارن؟ گفتم کی میدونه! دنیا خیلی بزرگه و خیلی چیزها داخلش جا میشه. اگر زمانی بفهمم هری پاتر و چوب جادو و مغازه تام واقعا وجود دارن دیگه اصلا تعجب نمیکنم. توی دنیای به این بزرگی هر چیزی میشه که وجود داشته باشه و ما چیزی ازش ندونیم. پس با این حساب یعنی ممکنه کافه ای باشه با یک صندلی که باهاش در زمان سفر میکنیم؟ یا سرزمینی در اعماق دریا که شین خدای دریا درش با عروسش زندگی میکنن؟ این دومی اگر واقعی باشه با کمال میل حاضرم بپرم توی دریا. ولی غرق شدن ترسناکه خوشم نمیاد ازش.
باید برم کتابخونه دیدن عادل واسه تبریک تولد باران ولی هر دفعه یه چیزی میشه و نمیرم. جدی واسه چی من از بیرون رفتن از خونم اینهمه فراری شدم؟
من توی عمرم خریتهای خیلی زیادی داشتم هنوز هم دارم. انواع مختلفی از خریتها رو هم دیدم و هنوز میبینم. ولی دیروز چیزی از یک مدل حماقت جدید و عجیب شنیدم که خدا شاهده شوکه بودم و هیچ مدلی توی سرم نمیرفت کسی واقعا بتونه در خریت تا اون عمق پایین بره. مادرم که اومد داشتم هی گیج میخوردم و با خودم حرف میزدم. واقعا دست خودم نبود هنوز هم توی سرم نمیره کسی بتونه همچین کاری کنه و بهش ادامه هم بده. این واقعا از نامجازهای من بدتره. آخه خدایا مگه میشه! بیخیال به من چه اون آدمها حتما از پسش برمیان. دارن برمیان ولی آخه این… خدایا این… این واقعا ورای خریته! کاملا جدی مغزم بهش که متمرکز میشم ارور میده دیگه نمیخوام بیشتر از این تابم بده. ولی خدایا این… آخه مگه میشه!
کلی کار دارم و این کتابه که بذار یهخورده بخونم دیگه! اندازه یه قهوه و… بسه. میخوام بخونمش. ساعت9و3دقیقه صبح. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «یک صبح از جنس معمول.»

  1. مهشید می‌گوید:

    #ترک
    آدم گاهی ناچار می شود یک چیز هایی را ترک کند. چیز هایی که یا جسمش را بیمار و خسته می کنند، یا آن که زخمی عمیق روی روحش می شوند و تا همیشه اگر نه، روز ها و شب ها و سال های بسیاری روی روحش می مانند. کم رنگی شان تا مدت ها یک خیالِ خوشِ دور است، یک تلقینِ بی هوده!
    اصلا آدم گاهی خودش می خواهد یک چیز هایی را ترک کند! میخواهد آلودگی هایی را که روی جسم و روحش، آن هم بی وقفه و دنباله دار گذاشته اند و می گذارند، تمام کند، مچاله کند و بعد هم بیندازد میانِ خاطراتِ سیاهِ روز ها و سال های رفته.
    ترک کردن وقتی به خواست و ارادۀ آدمی باشد، سخت یا آسان تمام می شود. حتی اگر روز هایی بیاید که روحت از شدت بی نفسی یک گوشه به جان کندن بیفتد یا بند بند جسمت از شدت درد با هم غریبگی کنند! تمام می شود و این پایان هیچ هم بد نیست، حتی اگر ذهن به تمامی بازگشتن به روز های پیش را بخواهد.
    یک وقت هایی اما آدمی ناچار به ترک کردن است. ناچار به پذیرش و باور، وقتی نه ذهن می خواهدش، نه مغز از پسِ پردازشِ پیشآمدها بر میآید.
    این ترک زمانی میتواند آدم را تا لب پرتگاه خستگی، نا امیدی و بی زاری بکشاند که روح و جسم، همزمان درگیر باشند.
    روز های بعدش، روز ها و لحظه های بعدش اما عزیز، دوست داشتنی و آرامند.
    مثل یک قایق سواری ناگهان روی آب، یا ایستادن بر قله ی کوه، رقصیدن و چرخیدن باد، آغوش خنک باد! درست مثل پرسه های شبانه در جهانِ رویاهای دور و خیال های عزیز. مثل ایستادن کنار رود، برای دیدن و شنیدن و لمس کردن، برای احساس کردنِ آرامشِ رود، در قطره قطره ی خون، در تمامیِ رگ های تن!
    بی تفاوتی بعدش، بی تفاوتی بعد از روز های در شب جا ماندۀ ترک، حسیست که آدمی آرزو می کند تا همیشه ماندگار باشد. حسِ بی اهمیت بودنِ آجر هایی که به اشتباه، می خواستی روزی با آنها یک جهان کوچک بسازی. حس فرو ریختنِ یک خانۀ چوبی چند روزی بعد از ساختن، به دست های طوفان. حس و حالِ پوست انداختن، بزرگ شدن و چند قدمی، دور شدن از خامی ها.
    اما در این اندیشه ام که آدم ها و اتفاقاتی که باعثِ ترک می شوند، آن ها که روزی تسکینی بی دریغ بوده اند چی! آن ها را باید بخشید؟ همان ها که خودشان، چیزی از تو می خواهند و بعد، آن را به گذشته و فراموشی و بی خیالی وا می گذارند؟ این ها را آدم باید ببخشد؟ اگر باید ببخشد چطور؟ چطور و از کجا باید شروع کند؟ شاید در همان لحظه های بعد از ترک.
    منِ اکنون، دلش بخشیدنِ چنین اتفاقات و آدم هایی را نمی خواهد. حتی در لحظه های بعد از ترک، در همین پرسه زدن ها، کنار یک خانۀ چوبی ویران، که نه عذابم می دهد، نه برایم آشنا می نماید، نه می تواند اندک خمی به ابروی دقیقه ها و ثانیه ها بیاورد، نه به اندازۀ پلک زدنی مرا، نگاه و ذهن و پاهایم را می تواند از پیش رفتن وا بدارد!

    • پریسا می‌گوید:

      دلم در هوای کوچ، آرام، بی صدا، پنهان، جاده های خاک و آسمان را می‌گرید. کجاست راهی که ببرد مرا از این شبستانِ بی‌سر انجام، تا هوای بی‌غبارِ سحر! خسته‌ام از خاک تا بی‌کرانِ آسمان، که اینجا، جز انجمادی از جنسِ تاریکِ شب، هیچ نیست! خدایا! این شبانگاهِ غبارپوش را پایان کجاست!

  2. ابراهیم می‌گوید:

    منم دقیقا عین خودتم
    بعضی دکمه های کیبردم رفته داخل و بعضی وقتا باید با تمام زور فشار بدی تا حرف رو بزنه
    بعضی وقتا هم تخته گاز چندین بار حرف مورد نظر میخوره و مجبورم پاک کنم تا برگردم سر جایی که باید باشم
    ولی حقیقتش میگم تا وقتی کار میکنه چکاریه برم یکی جدید بگیرم خخخخ
    چندین بار عاقلای اطرافم تذکر دادن و گفت ن اگه پول نداری برات بگیریم ولی من قانعشون کردم که پول دارم
    اما حس خریدن نیست خخ
    غافلگیری!!!
    دیگه از ما گذشته غافل گیر بشیم
    بطوری که هر اتفاقی میافته میگیم بعدی قراره چی باشه!!!
    جدی چرا به این حال افتادیم ما خدایا خودت بگو
    مراقب خودت باش پرپری کوچولو
    به امید صبح و دلت م آروم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. حواسم هست از بی حسیم استفاده میکنی و هی این پرپری کوفتی رو ردیفش میکنی همه رو مینویسم به حسابت تا تلافی کنم. کیبوردت در چه حاله؟ عوضش کردی یا نه؟ احتمالا نه. ابراهیم! … چی بگم. بدون نق و تشریفات و کلمه بازی، فقط یک کلام. وحشتناک خستم. کاش میشد یه کلمه واسه توصیف اندازهش پیدا میکردم تا واسه اونهایی که انتظار ندارن خسته باشم میفهمیدنش بلکه… بلکه چی میشد؟ نمیدونم. کاش این خستگی بره فقط بره! نمیدونم اگر بیشتر بشه… خدا نکنه واقعا نمیخوام بهش فکر کنم. دعا کنیم ابراهیم. فقط دعا کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *