یک قصه کوتاه.

صبح جمعه. امروز باید برگردیم پایین. اگر جاده باز بشه. بارون و تگرگ بارید و جاده رو داغون کرد. خدایا دلم میخواد گریه کنم میخوام برگردم پایین خدایا لطفا اجازه بده برگردم خونه!
داخل تیمتاکم. تیتی2و موزیک فاصله اصفهانی. کلی کار دارم. گوش کن حسابی تمیزکاری لازم داره و من باید کمک کنم ولی این لحظه دلم میخواد بنویسم.
دلم قصه نوشتن میخواد. قصه ای از یه جاده و کلی مسافر که داخل مه و شب های جاده گیر میکنن. خیلیهاشون زمانی که امداد بهشون میرسه قصه همسفر ناشناسی رو میگن که یه جاهایی همراهشون شد و کمک کرد تا از ناگذرهای وحشتناک رد بشن ولی بعدش دیگه همراهشون نبود. تا به خودشون بیان رفته بود. خیلیهاشون هم اصلا خاطرشون نبود که چی شد فقط یادشونه که گذشتن. یکی2نفر تردید کردن که شاید اون همسفر ناشناس یه جایی گیر کرده باشه و الان کمک بخواد و رفتن تا بگردن و پیداش کنن و خودشون هم گرفتار شدن. بعدها نه همه، اما افرادی که بیشتر تمرکز داشتن یادشون بود که وسط خواب و بیداریهای تشنگی و شب و سرما یه کسی باهاشون حرف میزد. تشویقشون میکرد که بلند شن. حتی دستشون رو میگرفت و حرکتشون میداد. یکیشون میگفت مردن رو با لذت میپذیرفت ولی یه نفر پشت پلکهای بستهش هوار میزد. فحشش میداد و حتی کتکش میزد اونقدر سفت و اونقدر سخت که دیگه نتونست به انتظار مردن بخوابه. درد و اون دستهای مصر کشیدنش بالا و پرتش کردن جلو. قدم به قدم. وجب به وجب. یکیشون میگفت خودش هم فحش داده و گفته که نمیخواد ادامه بده ولی صاحب اون هوار و اون دستها انگار گوشی واسه شنیدن نداشت. یکیشون میگفت وسط تلاش برای زنده موندن میدید که همسفر ناشناسش یه جایی متوقف شد. بالای سر یه گم شده تبدار موند و وقتی مطمئن شد طرف موندنی نیست واسش یه قبر کند و بعد جنازه سردش رو دفن کرد. مزار رو پشت سر گذاشت و گذشت. امداد گشت و گشت ولی چیزی پیدا نکرد. همه مسافرها روی یه چیز اتفاق نظر داشتن. اونی که دیده بودن فرشته نبود. نه نور اطرافش داشت نه بال روی شونه هاش. یه خاکی بود شبیه خودشون. حتی شنل روی شونه هاش خاکی بود. بعضیها میگفتن دیدن که زخمی هم بود. گاهی از لابلای کابوسهای تبآلود میدیدن که به مه تکیه میزد و از درد بیحال میشد اما تا بیدار میشدن باز دستشون رو میگرفت و پیش میرفت و پیششون میبرد. همه روی یه چیز دیگه هم اتفاق نظر داشتن. به محض اینکه توانایی و هشیاریشون رو تا حدی که بتونن روی پا وایستن و ادامه بدن به دست میآوردن خاطر همسفر ناشناس ازشون جمع میشد و میرفت به راه خودش. چندتایی هم سعی کردن سر صحبت رو باهاش باز کنن. ازش بیشتر بدونن یا نگهش دارن اما موفق نشدن. بعضی قصه یادگاریهای تاریکی از زخمهای دور رو میگفتن که میشد نشونه هایی برای پیدا کردن ناشناس جاده باشن. امداد خیلیها رو پیدا کرد که زخمی بودن. توی راه بودن. خسته بودن. در حال کمک هم بودن. ولی ناشناسی که حرفش بود و نبود رو پیدا نکردن. و همسفر تنهای ناشناس کجا بود؟
به نظرت کسی هست که پیداش کنه؟ کسی میدونه داستان این مسافر گرد و خاکی جاده چی بوده؟ کسی حکمت حضورها و غیبتهاش رو بلده؟ من نمیدونم. تو چی؟ تو میدونی؟ به نظرت کسی هست که بتونه سردربیاره ماجرای این همسفر تنهای نیمه حاضر چیه؟ به نظر من شدنی نیست که از خودش پرسید. نمیگه. نمیمونه که بگه. اما اگر کسی بتونه خطهای ناخوانا رو بخونه چی؟ یعنی کسی هست؟ به نظرم اون ناشناس جاده ها ترجیح میده اینطوری نشه. تو چی فکر میکنی؟ باهام موافقی؟ ولی من از یه چیزی مطمئنم. اون ناشناس هر جا که باشه، بی تردید خودش قصه سنگین و پرماجرایی داره که روی شونه هاش میبره. قصه ای سرشار از ناگفته های ناخوانایی که به یک همسفر ناشناس جاده ها تبدیلش کردن.
من میدونم که امداد نمیتونه کمکش کنه. هیچ کسی نمیتونه کمکش کنه. اگر میشد با آدمهای قصه حرف بزنم بهشون میگفتم بهتره دیگه دنبالش نگردن. باید دست از سرش بردارن و اگر میخوان کمکی کنن بهتره واسش دعا کنن. نمیدونم چه دعایی. فقط دعا کنن. همسفر ناشناس هنوز توی جاده هاست. اگر زمانی بهش برخوردی، اگر اتفاقی شناختیش، وانمود کن که قصه هاش رو نشنیدی. وانمود کن که نمیدونی. وانمود کن که نشناختیش. فقط دستی که به طرفت دراز شده رو بگیر. بلند شو و حرکت کن. اونقدر که بتونی دوباره بیدار بشی و ادامه بدی. بعدش هم چشم هات رو ببند و بذار که بره. این تنها چیزیه که ازت برمیاد.
هوا باز شده. شاید آسمون سر مهر اومده و داره با جاده مذاکره میکنه که اجازه بده من ازش رد بشم و برگردم خونه. خونه شلوغ و فسقلی و آشنای خودم. با هوای گرم و اعصابخوردکن و پنجره های بزرگ و یاکریمهای روی بالکنش. با صدای ماشین و آدم و همه چیزهای پردردسر که شب و روز نمیشناسن و نمیذارن راحت بخوابی. با تمام واقعیت سنگیش. اما خونه خودم. خونه آشنا و صمیمی خودم. خدایا کاش امروز بشه که برگردیم!
مادرم صدام میکنه. دلش میخواد لابلای گلهای حیاط ازم چندتا عکس بگیره. قبلیهایی که گرفته بود پاک شدن. دلداریش دادم که طوری نیست عزیزه من دوباره میگیری. میگه گلها عمرشون کوتاهه و دیگه نیستن. گفتم طوری نیست منظره های قشنگتر میان. باید برم تا عکسهاش رو بگیره. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «یک قصه کوتاه.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پرپری کوچولو
    آخ از این ناشناس
    نمیدونم پریسا گاهی میگم کاش همچین کسی نباشه
    کاش بزاره همه همونجایی که افتادن و دراز کشیدن بخوابن و بخوابن تا ناکجاآباد فقط بخوابن
    اما بعدش میگم خوب که چی
    بخوابیم و بخوابن تا کی
    یعنی همیشه همینجوری می مونه؟ یا عوض میشه
    دلم یه پیشگو میخواد پریسا
    پیشگویی واقعی که بگه آخرای ماجرا کی میرسه
    نمیدونم شاید این مدلی بد یا شاید هم خوب میشد در هرجهت دلم این پیشگو رو میخواد
    و همچنان به یاکریما حسودیم میشه
    نه مرزی محدودشون میکنه
    نه زندانی نه کمایی که ناخواسته میرسه
    نه خبر دارن امروز هستن فردا نیستن و و
    جفنگیات چرتی بود خودم میدونم
    و البته اینم میدونم فقط خودت و خودم و امثال ما میتونن رمزگشاییش کنن
    امیدوارم برگشته باشی
    به جایی که بهت حس خوب امنیتی که نیست
    و آرامشی که حتی بودنش بهت میده
    دلت آروم و به امید فردایی که باید بیادش

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. زمانی دلم پیشگو میخواست ولی بعدش اتفاقهایی افتاد که حس کردم خوب شد پیش از وقوعشون چیزی ازشون نمیدونستم وگرنه همون زمان دق میکردم از تصورش. آخ اگر میدونستم! همون بهتر که آگاه نبودم! خدایا از آگاهی میترسم یعنی بعدش چی میشه! بیخیال. هنوز نرسیده. یاکریمها. خیلی جدی خوش به حالشون ابراهیم. حتی اگر صید هم بشن فقط یه لحظه طول میکشه. حس میکنم اونها شبیه ما از مرگ و وحشتش هیچ تصوری ندارن. اونها اعدام نمیشن. اونها یک شب تا صبح در انتظار طلوع آخر نیستن. تا دم آخر عشق میکنن و یه دفعه تموم میشه. خوش به حالشون! کاش این سعادت رو ما هم داشتیم! برگشتم ابراهیم. نمیدونم تا کی اینجام و بعدش دوباره باید بریم ولی ترجیح میدم این لحظه ها رو سفت بچسبم و ازشون کیف کنم. و ناشناس. کی میدونه شاید خودش هم دلش بخواد که ای کاش میشد شبیه همه واسه خودش میرفت و یه جایی ولو میشد و تمام. کسی گیرش نیاورد باهاش حرف بزنه که بدونه اون دلش چی میخواد. ولی من تصور میکنم اون ناشناس یواشکی از خیلیها خسته تره. احتمالا خیلی پیش اومده که با این آرزوی تو موافق باشه. و فردا. خیلی میخوامش ابراهیم خیلی زیاد. چرت و جفنگ هم نگفتی این مدل گفتن ها زبون مشترک ماست. تو و من و افراد دیگه ای که شبیه ما هستن. ولی شاید خیلی نباشیم. هر کسی این نعمت رو نداره ابراهیم. هرچی اوضاع نفله باشه از این یکی رضایت دارم و خدا رو به خاطرش شکر میکنم. به امید صبح، و تمام ملزوماتش، از جمله امنیت. از جمله آرامش. از جمله پایان شب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *