بعد از ظهر4شنبه. تعطیل شدم. پس کو جیغ و دادهای سالهای پیشم؟ بیخیال. ولی آخ جون تعطیل شدم! به شدت از جو مدرسه و هر چیز مربوط بهش احساس خستگی میکنم. به شدت از خیلی چیزها احساس خستگی میکنم. و تعطیل شدم! آخ جون.
امیرعلی رفت. از سال آینده باید وارد جامعه بزرگتر مدارس تلفیقی بشه! موفق باشی بچه!
باران کوچولو حسابی پدر و مادرش و2تا خونواده هاشون رو گذاشته سر کار. کولیک داره و حسابی داستان درست میکنه واسشون. این موجود کوچولو رو چقدر من دوستش دارم!
دستم به شدت درد میکنه. دست راستم. واقعا دردش کلافم کرده. دیشب درست نتونستم بخوابم. درد اذیتم میکرد. میگن نباید بنویسم. چه جوری آخه؟ تمام زندگی من روی کیبورده مگه میشه ننویسم؟ خدایا دستم لعنت بر ذات هرچی نکبته دستم درد میکنه!
دیشب بعد از یک زمان دراز دوباره شروع کردم به سبک کلاسهای پارسالم درس خوندن. یکی از همون متنها رو برداشتم شروعش کردم. تصمیم داشتم از شنبه شروع کنم ولی تأخیر فایده نداشت دیشب بازش کردم. گفتم 4-5روزی سرش زمان بذارم. همون دیشب بلدش شدم و از ذوق موهای سرم سیخ شد. ظاهرا مغزم هنوز به خاطر وقفه ها مرخص نشده. امروز یکی2دفعه دیگه تمرینش کنم فردا برم سراغ متن بعدی. آخ جون خدایا شکرت من هنوز میتونم! درسهای کلاس تیمتاک رو هم شروع کردم دقیقتر بخونم. امتحانی که شنبه دادم از افتضاح اون طرفتر بود. واقعیتش، از خودم خجالت کشیدم. من حتی یه ساعت هم نخونده بودم. کار زشتی کردم. بستن دفتر این ماجرا از طرف من اصلا درست نبود. باید جبران کنم. حسش نیست دلایل این حس رو توضیح بدم ولی کار خیلی زشتی کردم. از حالا بیشتر میخونم. حالا که مدرسه ها بسته شدن دستم بازتره. قرار بود خیلی چیزها بشه و دیگه از نشستن و فقط گفتن خسته شدم. باید سعی کنم. دارم سعی میکنم. بیشتر از گذشته.
امروز رفتم واسه اصلاح یکی از آزاردهنده ترین موضوعات مورد نظرم. مادرم گفت بده تقاضانامهت رو من ببرم. گفتم نه نمیخوام تو هیچ زمانی با این حرکتم موافق نبودی هر دفعه ازت خواستم یه کمکی کنی نکردی یه دفعه هم صاف گفتی نه الان دیگه نه کلاس زبان فشرده ای هست نه سر کار رفتنی خودم میبرم. مادرم اصرار کرد و من هم اصرار کردم که ممنون نمیخوام خودم میبرم. یه کسی بهم توصیه کرد که تو هم کوتاه بیا پریسا. بهش گوش کردم. امروز مادرم گفت پس بیا با هم بریم. گفتم باشه بریم. رفتیم و فرم پر شد و جریان شروع شد. حالا باید منتظر تماس باشم. خدایا واسه چی یادم رفت شماره اون دفتر رو بردارم خودم هم اگر دیر شد زنگ بزنم؟ بیخیال جاش نزدیکه یه ماه بعد اگر خبری نشد دوباره خودم بلند میشم میرم اونجا. احتمالا مادر باز میگه با هم بریم. هر طور میلشه در هر حال من میرم. مادر همچنان موافق نیست اما همراهم میاد. دیشب برادرم هم میگفت دردسر داره و گرفتار میشید و ازینا. گفتم در هر حال من میخوام تلاشم رو کنم اصرار هم ندارم کسی همراهم باشه. امروز پروسه رسما شروع شد و با اینکه هیچ اتفاقی نیفتاد ولی من حس مثبتی گرفتم ازش. از اینکه عاقبت یه حرکتی زدم. نه اینکه فقط حرفش رو زده باشم. حرکت امروز، حرکت دیشب، حرکتها رو دوست دارم. خدایا من باز هم حرکت میخوام خیلی حرکتها مونده که بزنم. خدایا کمکم کن!
همچنان دلم کلاسهای هنرم رو میخواد ولی فعلا نمیرم. مادرم نصیحتم میکنه که اینهمه بافتی و ساختی و گذاشتی گوشه های خونه خب باز هم ببافی و بسازی باید بذاری گوشه های خونه چه فایده ای داره؟ اینجا این چیزها پیشرفتی بهت نمیدن. اینجا جایی واسه موارد دلخواه نیست. عوضش زبانت رو بیشتر بخون و موسیقیت رو دوباره شروع کن و… زبان. آخ خدایا زبان! حتی دیگه حسش نیست فحش بدم! این همه چیزم رو ازم گرفت و هنوز مادر من معتقده که عاقبت یه چیزی بهم میده ولی نداد و عوضش کلی چیز گرفته ازم. شاید مادرم درست بگه. همیشه توصیه هاش هرچند تلخ درست درمیومدن و من که بهشون عمل نمیکردم آخر ماجرا مثل چیز پشیمون میشدم. شاید ایندفعه هم درست بگه کی میدونه! اما من کلاسهای هنرم رو میخوام. انجمن شعری که میرفتم رو میخوام. سرزندگیم رو میخوام. غم و شادیهای رفیقانه ای که از دست دادم و تموم شدن رو میخوام. عروسیها و خداحافظیهایی که رفتن و گذشتن. بدون حضور من رفتن و تموم شدن. گشت و تفریح و سفره خونه های آشنا و جمع دیروزهامون رو میخوام. اشتیاق و خنده هامون واسه یه چایی کثیف در فلان آلاچیق رو میخوام. حس خوشبختی و آرامش و کیفم از خوردن یه ساندویچ میکروبی با یه دسته رفیق آشنا رو میخوام. لذت انتظار رفتن به یه جمع کوچولوی صمیمی و خرید یه شیشه فسقلی عطر و امتحان یه آلاچیق جدید و آخر هفته تعطیل با رفقا رو میخوام. من قهقهه های بلندم که گروه آلاچیقهای بغلی رو میکشید به آلاچیقمون رو میخوام. من رویاهای دستیافتنی و کوچیکم رو میخوام. رویایی به اندازه خرید یه باربی جدید و گذروندن یه عصر با آشناهای دیروزی داخل یه آلاچیق چرک و آش بی کیفیتی که چنان از خوردنش با بقیه حال میکردیم که انگار داشتم داخل برج ایفل شام میخوردم. من تمام اینها رو میخوام و اونها دیگه نیستن. همه رفتن. وقتی من سرم به خوندن زبان بود رفتن. بدون من رفتن. برای همیشه رفتن و من بدون تمامشون وسط این سکون لعنتی جا موندم!
هی! من چیم شده! بابا بیخیال! تعطیلی رو عشقه! ای بابا! تماشا کن! هی! هِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِییی! بسه بابا! الانه که مادرم بیدار بشه و… عجب! نمیشه. برمیگردم!
خب دوباره اینجام. پریسای داخل آینه کجکی با نگاهی از جنسِ «واقعا که» بهم اخم میکنه. واسش دستی بیحال تکون میدم. پریسای داخل آینه به نشانِ «خر خودتی» واسم سر تکون میده. لبخند میزنیم. هردو به هم. تلخ ولی واقعی. خدا رو چه دیدی شاید از اینجاش به اون سیاهی که بود نباشه! من دیشب یه متن رو سریعتر از حد انتظار خوندم. امروز هم واسه اصلاح یکی از اذیتکنهای زندگیم تلاش کردم. شاید بزنه و سریع درست بشه و خدایا بیا اینجا باهام راه بیا و یکی از اون معجزه های کوچولوی قشنگت رو رو کن به کسی نمیگم.
مادر میگه از جمعه بریم به ارتفاعات تا جمعه بعد. خدایا کاش اینهمه اون بالا رو دوست نداشت من واقعا… بیخیال. مادره. میخواد. بذار رضایتش کامل باشه بلکه خدا هم مهربونتر از اینکه هست تا کنه باهام. اگر نظر مادر عوض نشه یا مورد جدیدی پیش نیاد صبح جمعه باید راهی بشیم. طوری نیست اینترنت گوشی به تیمتاک و سایتهای مورد نظر من جواب میده پس اونجا هم با همین فرمون میشه رفت. اما خونه! خدایا دلم خونم رو میخواد آخه! بیخیال. زود برمیگردیم. اگر بریم!
اوه کی ساعت از3گذشت؟ آخ خدا دستم! این واقعا درد میکنه باید یه فکری کنم واسش. خدایا راست میگم دستم بدجوری درد میکنه کمک کن درست بشه من از مطب و درمونگاه بدم میاد. بسه دیگه خیلی نوشتم. ساعت3و19دقیقه. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در رویایی از جنسِ هذیان.
- مهشید در رویایی از جنسِ هذیان.
- پریسا در رویایی از جنسِ هذیان.
- عادل در رویایی از جنسِ هذیان.
- پریسا در رویایی از جنسِ هذیان.
- ابراهیم در رویایی از جنسِ هذیان.
- پریسا در یک صبح از جنس معمول.
- پریسا در یک صبح از جنس معمول.
- پریسا در نسیمی از هوای دیروز.
- ابراهیم در یک صبح از جنس معمول.
- ابراهیم در نسیمی از هوای دیروز.
- مهشید در یک صبح از جنس معمول.
- پریسا در نسیمی از هوای دیروز.
- مینا در نسیمی از هوای دیروز.
- پریسا در یک قصه کوتاه.
- ابراهیم در یک قصه کوتاه.
- پریسا در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
آمار
- 0
- 201
- 58
- 244
- 78
- 3,527
- 36,859
- 256,447
- 2,759,055
- 281,760
- 58
- 1,146
- 1
- 4,836
- پنجشنبه, 2 شهریور 02
سلام پرپری کوچولو ایول تعطیلات
ولی یه چی
یه شعر بود
اولش یادم نیست میگفت برگ درخت میریزه هوا شده کمی سرد
و ادامش اولشو یادته آیا؟؟؟ خخ
پریسا این چیزای خواستنی که گفتی چقدر شبیه رویا و خوابای قشنگ میمونن
در عین دوری چقدر نزدیکن بهمون
چه راحت میخندیدیم سر چیزایی که هیچجوره خنده دار نبودن ولی برای ما انگار ..
چی بگم که نگفتن بهتر
اگه سفر رفتی سفرت بیخطر و امیدوارم بهت خوش بگذره
دلت آروم
سلام دشمن عزیز. یعنی ابراهیم من گیرت بیارم یه گونی برگ پاییزی برمیدارم همه رو میکنم توی دماغت! من هنوز خواب میبینم که تابستون فشنگی رفت و باید برم مدرسه از بس امسال پدرم در اومد الان تو میایی اذیتم میکنی؟ ای خدا من دستم به این نرسه وگرنه برگ برگش میکنم! تمام مواردی که گفتم رو داشتیم ابراهیم. دلم بدجوری تنگ شده واسه تمامشون. فقط دلم میخواد میشد برگردن. فقط برگردن! سفر که نه ولی اومدم ویلا و اینجا… اینجا خیلی خوبه ولی من دلم خونم رو میخواد. خوش گذروندن هم بلد نیستم ابراهیم میبینی؟ همچنان مواظب خودت باش ابراهیم. خوب یا بد یا هر جفتشون، هنوز خیلی چیزها هست که ما ندیدیم. به امید صبح.