روزمرگیها با کمی ایجاز.

صبح جمعه.
دیروز3خرداد باران متولد شد. تولدت مبارک فسقلیه عزیز! واقعیتش رو بخوایی به دنیای قشنگی وارد نشدی ولی در هر حال خوش اومدی. هنوز میشه که من به زندگی خوشبخت و آروم واسه یه فرشته کوچولو که تو باشی امیدوار باشم. خدایا مواظبش باش!
داخل مدرسه تقریبا همه تعطیل شدن جز خودم. باید تا4شنبه برم سر کار. اگر سالهای پیش بود چه حرص وحشتناکی میخوردم واسش! الان هم خوشآیندم نیست ابدا نیست ولی چندان هم حس حرص نیست. کرختم. کسر حس دارم. همون اخم واسه این داستان بسه. فردا باید برم امتحان ریاضی بگیرم برگردم. کاش لازم نبود! بیخیال!
فردا شب امتحان زبان کلاس تیمتاک. ابدا اون اندازه که باید نخوندم. واقعیتش این… در هر حال نتیجه رو میدونم پس حس ندارم خودم رو اذیت کنم. عوضش به ویرایش چندتا ترجمه رسیدم که تموم شدن و حالش رو بردم و یه سری گیرهای گوش کنی هم بود که باید حل میشدن و حل شدن و عجب شب با حالی بود خودم و بقیه داخل کانال نشسته بودیم مثل فرفره کار میکردیم و حس قشنگی بود. شکر خدا کار پیش رفت ولی حس قشنگی بود.
ولی این امتحانه رو بذار امروز یه دید به جزوه هاش بزنم. خدایا این قید و کانکتورها رو هیچ مدلی نمیتونم توی سرم نگه دارم همه فرار میکنن با هم قاطی میشن. گاهی یواشکی به خودم میگم… بیخود میگم. بیخیال. آخه این… واقعیتش خسته شدم اینجا در هر حال داستان عوض نمیشه. خدایی تقصیر من نیست آخه داخل هیچ کدوم از کلاسهایی که در اون سالهای کزایی رفتم هیچ استادی واسه نوشتن Be going to به جای will ازم غلط نمیگرفت! بیخیال بابا به نظرم جلسه دوم بود یا سوم که فهمیدم این قصه عوض بشو نیست و منه بوق زمانی که مطمئن بشم چیزی قابل تغییر نیست خودم رو هم بکشم دیگه با هیچ چسبی به مورد مورد بحث نمیچسبم. ولی در هر حال بذار واسه خاطر خودم هم شده امروز یه دید به جزوه هاش بزنم.
به شدت دوش لازمم. امروز عصر یا امشب حتما! واقعا لازم دارم. خدایا همون نق همیشگی و قدیمی! من وان میخوام! آخه چی میشد اینجا جای یه وان رو داشتم من وان میخوام آخه!
دیشب سردرد روانم رو خاک کرده بود. تقصیر خودمه. اصلا پرهیز نمیکنم. قهوه در هفته تاریک، نامجاز به حد افراط، نشستن پشت پنجره ای که در تیر رس آفتابه، و… و موارد دیگه. نتیجهش میشه سردردهای عوضی. دیروز اونقدر از دست خودم حرصم گرفت که دلم میخواست به ضرب تمام خودم رو بزنم. واقعا بزنم. شبیه مازوخیسمیها بزنم تا دردم بیاد بلکه حواسم جمع بشه و این… توی روحش آدم خودش رو چه مدلی میشه بزنه که دردش بیاد نمیشه خب! نشد و حواس من هم جمع نشد. به جهنم که نشد. دیوونه هم خودتی من مدعی عقل نیستم این ننگ مال خودتون ولی تو که خیال کردی عاقلی واسه چی اومدی داری این چرت و پرتها رو میخونی؟ اون هم خودتی. خیال کردی توی دلت بگی بی تربیتی نمیشه؟ خودتی اصلا تمامش خودتی!
مادر امروز از ارتفاعات میاد پایین. خدایا چیکار کنم اخبار خوندن از سرش بپره! سر صبحی میگم نصفه شب گوشیت رو خاموش کن میگه توی این مملکت هر لحظه ممکنه اتفاق و نمیدونم چه و چه کلافه شدم گفتم شارژ میفرستم واست و بحث رو عوض کردم. خدایا حالم واقعا به هم میخوره از اینکه دائم استرس باهام باشه. میدونم وضعیت افتضاحه افتضاح ولی آخه از دست من چی واسه اصلاحش برمیاد؟ چی برمیاد ازم جز اینکه کمتر بدونم تا دیوانهتر از این که هستم نشم؟ بهشون میگم نمیخوام بدونم میگن ما توی این مملکت زندگی میکنیم باید بدونیم. میگم حالم از دونسته هام خوش نیست میگن باید توانمون رو ببریم بالا این چیزها از حالا بیشتر هم میشه. خب عاقلها من نمیتونم توانه کثافتم رو ببرم بالا چیزی هم ازم برنمیاد نمیخوام بدونم شماها هم کاری نمیشه کنید واسه چی توی این اخبار نکبت شنا میکنید که همیشه عزازده باشید بسه دیگه به خدا تا حد تهوع از این اوضاع بدم میاد محض خاطر خدا دیگه بسه!
این هفته نرفتم آب بازی. تاریک. از فردا دوباره میتونم. به نظرم بدم نیاد. قد گذشته ها واسش ذوق ندارم ولی به نظرم بدم نیاد. گذشته ها. گذشته های من. کجا رفتید گذشته های ملتهب اما پویا و شادم! کاش این شب هرگز شروع نمیشد!
این کتابی که دارم میخونم گاهی کفرم رو درمیاره. نویسندهش شبیه بعضی بچه های تیمتاکه. هر چیزی رو به مسخره میگیره و گاهی حس میکنم ازش بدم میاد. احتمالا این کتابه رو تا آخرش میرم ولی اگر سبک نوشتن این نویسنده این باشه ترجیح میدم دیگه هیچ اثری ازش نخونم هم حاشیه زیاد میره هم چرت زیاد میگه خوشم نمیاد.
دلم یه تابستون پربار میخواد. دلم میخواد زمانی که تموم شد فقط افسردگی پایانش نمونه واسم. حس کنم عوضش فلان کارها رو کردم. خدایا بیا کمک کن یه چیزهایی رو بتونم درست کنم امسال تابستون اینها جور بشن! حس اصرار و طول و تفضیل نیست. خدایا حس هیچ چی نیست. ولی تو میدونی کمک میخوام. لطفا کمکم کن!
بسه باید یهخورده محض رضای خدا هم شده درس بخونم. ولی فایلها رو گوش نمیدم فقط جزوه. به جان خودم حسش نیست اینهمه فایل! بیخیال بابا! ولی جدی باید بیشتر درس بخونم این کلاسه رو بیخیال واسه خودم باید درس بخونم.
ساعت داره11میشه. درس. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «روزمرگیها با کمی ایجاز.»

  1. مهشید می‌گوید:

    #شب،_اشک،_بیداری.
    این شب های لعنتی انگار کش می آیند. کُند، خسته، خوابآلود و طولانی، طولانی!
    وقتی شب به اوج می رسد، حس می کنی هرگز قرار نیست صبح شود، صبح بیاید! آرام، بی دقدقه و حول قدم برمیدارد، نه انگار که کسی اینجا، زیر قدم هایش دارد جان می دهد، نفس کم می آورد و تمام می شود.
    این شب ها چسبناکند. نم زده و تاریک و خفه!
    کلیدر جهانی شده که چند ساعتی می تواند سینه ام را سبک کند، جانم را توی دست هایش بگیرد و گرمایی دلخواه، کوتاه و عزیز در رگ هایش بریزد.
    کلیدر که تمام میشود، تازه روی نقطه ی آغازِ شب ایستاده ام. آغازِ شب! غریب، چسبنده، تنبل و سرد.
    دیشب انگار دریای خاطراتِ آن روز ها نه تنها پیش چشم هایم، که توی روحم به جریان افتاده بود. میخواست از چشم هایم بیفتد، آرامشش را از خاطر لحظه هایم بشوید، می خواست ماهی بی نفس روحم را همراه سیل از تنم بگیرد. چشم هایم، متکای زیر سرم، اتاق، همه جا درگیر سیل و شب و اشک بود. روحم ماهی کوچکی بود که سیل، هر لحظه ذره ای از تنش را با خود می برد. احساس می کردم روحم درد می کشد! از زخم هایی که سیل و دریا به همدستی هم میزنند، هر لحظه عمیقتر و سخت تر.
    اشک از آغاز شب، درست بعد از کلیدر به کمین بود. بهانه می خواست. فریب خوردنِ این دخترکِ بیچاره، توی سریالی که برای گذراندن وقت گذاشته ام، میتواند خوب باشد. یا مثلا تلفن مادر، پیش از آغازِ شب.
    اشک، از آغاز سریال تا آخر قسمت دوم، از لحظه ی شروعِ جمعه ی محسن چاووشی، تا آخرین حرف های داریوش، که از روز های خوبِ با هم بودن می خواند، همچنان در جریان بود، بدونِ لحظه ای وقفه و امان.
    معین چه به وقت دارد می گوید همینطور نمی ماند. بگذار فکر کنم خدا این گونه می خواهد این را به من بگوید. بگذار فکر کنم دیشب، دیشبِ جهنمی را دیده است. بگذار خیال کنم یک نشانه است، که می خواهد با من حرف بزند. خیال کنم حالا که دیده بر من چه گذشته و می گذرد، حالا که دارم همه چیز را با شانه های واژه و جمله تقسیم می کنم، اینطور می خواهد پاسخ بگوید. همینطور نمی ماند!
    به من فکر کن داریوش، دارد در سلول های مغضم می چرخد. واژه هایش را انگار یک نفر برعکس، برای قلبم تکرار می کند.
    رها شدن در بیابانِ بی انتهای شبِ شک، دور از گل و بهار و لبخند. نفس کشیدن زیر آسمان نا امیدی، خستگی، غربت!
    ***.

    • پریسا می‌گوید:

      آه ای شب! ای پناهدهنده تاریک! ای تاریکی بیپایان! سردی آه پنهانم را در بر گیر. بیا تا با هم به آرامش بی کران فراموشی سفر کنیم!

  2. مهشید می‌گوید:

    چه خبر خوبی. به دنیا اومدن باران! یه فرشته کوچولو که با لبخند خدا پا گذاشته توی این دنیا. خدا اون رو برای مامان باباش و مامان باباش رو برای اون، حفظ کنه.

    • پریسا می‌گوید:

      کاش زمانی برسه که فرشته های خدا تاریکی جهان ما رو فتح کنن و قانونهای جدید بذارن. قانونهایی که بر طبقشون خوشبختی واجب و شادی از اصول اولیه آدمها باشه!

  3. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پرپری کوچولو
    آرین ما هم دنیا اومد
    کاش براشون صبح بشه
    کاش اومدن اونا مصادف بشه با طلوع آفتاب و رسیدن صبح و تموم شدن جاماندگان که هر لحظه بیشتر میشه تعدادشون تو شب
    منم نمیخونم اخبارو پریسا دیگه واقعا خسته شدم
    ولی روانداغونایی هستن که تا بهم میرسن یا زنگی میزنن میگن راستی خبر داری و و و … تا آخرش میرن و نگرانی وحشتناکی که جایگزین میشه با نگرانی یواشکی که دارم و نمیخونم اخبارو
    ولی کاش برای بچه ها شب تموم شه
    بنظرم دیروزای ما اوایل شب بود
    گاهی شاکی میشدیم ولی هیچوقت فکر نمیکردیم هر لحظه به وسطای شب میکشتمون بابا زمان و حالا ما رسیدیم اوج سیاهی و تاریکی
    کاش خوابمون میبرد و آنقدر میخوابیدیم که …
    تو تلاشتو میکنی به هرجهت مطمئنم بزودی میخونیم نام کتاب فلان چیز نویسنده اون یارو مترجم پرپری
    به امید اون لحظه ی قشنگ و موفقیت روزافزونت
    دلت آروم وسط این شب سیاه و تاریک

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. ایول یک تولد وسط اینهمه درد! تبریک میگم. به تمام دعاهایی که گفتی یک آمین از جنس خالص دل میگم ابراهیم. درست میگی دیروزهای ما اوایل شب بود و واقعا در هیچ کجای کابوسهای من ادامه این شب اینطوری نبود! تفسیری مجسم از جهنمی که همیشه از بچگی واسمون توصیفش میکردن. و ما به جرم هیچ شاهدیم که… خدایا چقدر حرف زیاده و چقدر سخته سکوت! بچه ها صبح رو میبینن ابراهیم. تا زمان بزرگ شدن اینها شب موندگار نیست. تموم میشه و اگر ما نبودیم، شاید اونها جایی برای ما گوشه خنده های روشن جشن سحرگاهیشون خالی بذارن. شاید هم نذارن ولی من در هر حال دلم میخواد اینها هرچه بیشتر از خاطره تلخ و تاریک شب خالی باشن و سرشار بشن از نور صبحی که به جامانده های ما نرسید! کاش اینها رو میتونستم نگم ابراهیم. منو ببخش! وسط این سیاهی دستم که به دست یک همدرد و همدل میرسه نمیتونم در سکوت و بدون نق زدن رها کنمش. منو ببخش! مواظب خودت باش! به امید صبحی برای آرین و باران و همه بچه‌های نیمه شب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *