5شنبه صبح. خوابم میاد اما بیدارم. کتاب میخونم. اسمش رو نمیگم هم خودش هم نویسندهش رو اهل کتاب میشناسن. نقش اولش یه زنه. از نظر شخص من این خانمه… آشغاله کثیفیه واسه خودش. دلم ضعف میره کلمه درستش رو بگم ولی اینجا نمیشه.
اسرا دیروز رفت تا مهر. امیرعلی هم احتمالا2شنبه میاد واسه امتحان اولش. امتحان فرمالیته. سالهای پیش اگر بود حرص میخوردم که ببین فقط واسه اذیت کردن شبیه های من. الان خیالم نیست. به هیچ چی خیالم نیست. به جهنم که امسال من از همه دیرتر مرخص میشم. خیالم نیست.
مادر در ارتفاعاته با2تا خاله. من نرفتم. گفتم4شنبه مرخصی نمیدن. اصلا تقاضا نکردم که بدن. اینجا با گوشیم راحتم.
شنبه عروسیه. فیروزه یکی از دختر داییها میره خونه بختش. دعوت شدم. کلاس زبان تیمتاک رو بهانه کردم گفتم نمیتونم مادری کلاس دارم کلاس زبانه میگی چیکارش کنم. کلاس شنبه تعطیله. کلاسی در کار نیست. حوصله ندارم. اونهمه شلوغی و دیوونه بازی از یه مشت آدم که موزیک میخوان و هی میچرخن و توی سرشون نقشه میکشن که دفعه بعد نوبت کدومشونه و چه مدلی چشم زن داداش و خواهر شوهر رو جا بندازن و زبون طرف رو از حلقش بکشن بیرون و هزار و یک فکر دیگه از لای موزیک و شام شب عروسی از کله هاشون استفراغ میکنن توی هوای اون هتله. بذار استفراغ رگ و پیهای مغز هم رو نفس بکشن من نیستم.
باید برم گندم بخرم. قرص و چندتا چیز دیگه هم لازم دارم ولی گندم. گندم باید گندم بخرم.
هنوز واسه جایی رفتن زوده. ساعت6و9دقیقه صبح. میخوام بخوابم. خوابم میاد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 11
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام پریسا
کاش میشد آنقدر خوابید که وقتی بیدار شد یا صبح شده ش یا کلا خوابید تا همیشه!
چقدر تلخ و …
عروسی حقیقتش هفته قبل و دو هفته قبلترش عروسی داشتیم و نرفتم
با یکی دوتا از بچه ها رفتم بیرون طبق نقشه قبلی که اون بیچاره ها رو خودم کشیدم بیرون
با اونها بودن رو ترجیح دادم به سر و صدا و شلوغی هایی که واقعا حس میکنم داخلشون بودن هیچجوره برام معنی نداره و نمیتونم باهش کنار بیام
راستی خیلی وقته از اون پرپری کوچولوها نگفتی هنوزم میان؟؟
البته چون گفتی گندم میخری بنظرم میان اون پرپریها خخ
دلت آروم و امید به رسیدن چیزی که آرزومونه
سلام ابراهیم. آخ ابراهیم! آخ خدا! آخ خدایا! امشب گرفته گریه ها دست دلم را! آخ چه شبیِ امشب ابراهیم! حتی نمیتونیم از دردمون داد بزنیم! آخهای امشبم رو قورتش میدم تا صدام از بین دیوارهای خونه بیرون نره. دلم عربده میخواد ابراهیم. دلم نعره زدن میخواد. دارم دیوانه میشم! خدایا میدونی خاکیها زمانی که جوون هستن چقدر آرزو دارن واسه عمری که فقط یک بار بهشون میدی؟ حواست هست زمانی که به خاطر هیچ چی مهلت ادامه ازشون گرفته میشه چه جوریه؟ میدونی چه حسی داره عزیز آدم، بچه آدم نامزد آدم پدر آدم امشب زنده باشه ولی بدونی فردا صبح قراره بره؟ بیمار نباشه تصادف نکرده باشه سکته نزده باشه هیچ چیزیش نباشه ولی قراره بره؟ میدونی چه حسیه حتی نشه جنازه عزیزت رو روی دستت ببری و واسه خاطر دل خودت مجلس دلخواهت رو بگیری واسش؟ خدایا حواست هست اینهایی که امشب دارن یواشکی نفس میبرن فقط آدمهای خاکی هستن؟ میدونی صبوری بی انتها ندارن؟ میدونی ما دلهامون یه مشت خاک بیشتر نیست که اینجوری از شکستن گذشته؟ خدایا اینها رو میدونی؟ خدایا میبینی؟ خدایا میخونی؟ ما رو میخونی؟ منو میخونی؟ ابراهیم! ببخش ابراهیم! دارم خفه میشم. دارم میمیرم ابراهیم! کو شونه ای که تو و من و همه بتونیم سر بذاریم بهش و ضجه هامون رو بدون ترس ول کنیم بره به عرش؟ ابراهیم! ببخش ابراهیم! امروز سکوت کردم. عادی حرف زدم. عادی زندگی کردم. حتی خندیدم. اما ابراهیم! الان که اینجا دیدمت… دارم میمیرم ابراهیم. قلبم درد میکنه. خدایا میدونی بالاتر از شکستن دل چه جوریه؟ حسش رو میدونی؟ آخ خدا! آخ ابراهیم! عروسی نمیرم. از هر صدایی متنفرم. از ادای این شادیهای مسخره بدم میاد. حق داشتی نرفتی. با اونهایی که هنوز یهخورده بیدارن تا بفهمنت بزن بیرون. شاید آرامشی داخلش باشه. بیشتر از اون عروسیها باشه. آخ ابراهیم! خدایا شب اول قبر جوونی که هیچ چیزیش نبود و رفت به خاطر هیچ چی میدونی چه جوریه؟ واسه بازمونده ها میدونی امشب چه مدل شبیِ؟ خدایا هستی؟ خدایااااااااااااا! هستیییییییییییییییییییی؟ هستی خدایا اصلا هستی؟ ببخش ابراهیم! نمیدونم چی شد که وقتی اینجا دیدمت افسار خشم و عقل و اشکم همه از دستم در رفتن. دست خودم نیست ابراهیم. ببخش. نمیتونم. نمیفهمم. خودم رو نمیفهمم. واسه چی یه دفعه اینطوری شدم؟ اون کوچولوها هنوز میان. گنجشکها و یاکریمها. چند وقت پیش یه صدای وحشتناکی اومد که خیال کردم شیشه میشکنه از برخوردش. ظاهرا یه کلاغ میخواست فرود بیاد بالهاش بزرگ بودن نتونست به چنان ضربی خورد به شیشه که هم شیشه لرزید هم دل من. مونده بودم اگر بی افته روی بالکن و گیر کنه من چه مدلی باید پروازش بدم بدون اینکه نوکم بزنه و پدرم رو دربیاره. این موجودات خدا تنها مثبتهایی هستن که حس میکنم هنوز پاکن ابراهیم. آخ ابراهیم. ببخش! دلم بدجوری امشب گرفته! به امید صبحی که بتونیم با خاطر آسوده و با صدای بلند روی جاهای خالی شمشادهامون ضجه بزنیم!