حس نامگذاری نیست پس بی نام.

3شنبه صبح. درست و حسابی شبیه معتادها شدم. مخدر نیست کتابه. دیوانه وار به گوشیم چسبیدم و کتاب میخونم. میخونم و میخونم و میخونم. شبیه دایم الخمری که توی نیمه هشیاری از بطری عرقش جدا نمیشه در حالت نیمه بیدار و خواب و بیدار و در هر حالتی که ازم بربیاد به گوشیم چسبیدم. و گوشیم میخونه و میخونه. کتابها آموزنده نیستن. زبان اصلی هم نیستن. فقط داستانن. داستانهایی که خوشم میاد ازشون. کتاب میخونم و خودم رو با قهوه و نیکوتین خفه میکنم و باز کتاب میخونم. نه نق میزنم نه اشک پاک میکنم نه ماتم میبره فقط مثل مستها تلو تلو میخورم و گوشی در دست میرم تا یه قهوه دیگه درست کنم و یه دفعه دیگه کارتریج خالیه دستگاه فسقلی رو پر کنم. گاهی وسط تنفسهای کوتاه کارهای دیگه هم میکنم. میرم دیدن حافظ. اون هم نصیحتم میکنه.
3هفته بسیار بسیار وحشتناکی رو گذروندم. گاهی فقط میخواستم که تموم بشه. فقط بره. فقط بره! شبیه، شبیه جهنم. الان دیگه حتی نمیخوام که بره. نمیخوام تموم بشه. به نظرم وقفه مثبتی بود. لازم بود خیلی لازم. بی نهایت کرخت و خسته و لهیده اما تقریبا بیدارم. و میدونم که خیلی خیلی ساده دوباره خواب میرم. ترجیح میدم اینطوری نشه. و در نتیجه ترجیح میدم این سیاهیه نفرت انگیز تا سفت شدن بیداریم پابرجا بمونه. احتمالا نمیمونه و من نمیخوام بهش متمرکز بشم. دلم میخواد کتاب بخونم. کتاب کمک میکنه تا درد تخفیف بگیره و سبکتر شناور باشم. من بدون خشم و التهاب، نه بدون تسکین، که سکوتم از سر تسکین نیست، در خطی مداوم و سیاه از خستگی تاریک پیش میرم و مادرم، تنها مادرم، در سکوت کامل همراهمه.
بچه عادل و مرضیه حدود1هفته دیگه وارد دنیای خاکیها میشه. یک موجود کوچولو از اون طرف! خدایا میخوام صداش رو بشنوم. خدا! وای خداجونم! بچه عادل! وای خداجون! این بچه نتیجه یک ماجراست. ماجرایی ترکیب از عشق و منطق و سفید و سیاه و هزار جور بالا پایین و بنبست های ناگذری که گاهی همگی حس میکردیم دیگه شکستنی نیستن. ولی عاقبت همه عقبنشینی کردن و الان عادل و مرضیه زیر یک سقفن و منتظر یه کوچولوی بسیار عزیز. وای خدایا این بچه رو چقدر دوستش دارم! من در شکستن بنبست ها چندان نقشی نداشتم. خیلی کمتر از خیلیهای دیگه شاید. اما هرچی ازم اون زمان میومد کردم. از ته دلم کردم. و خدا میدونه که چقدر دلی امروز رو دلم میخواست. نقش من اونهمه که دلم میخواست بزرگ نبود ولی از تصور اینکه بیشتر از یک تماشاگر خشک و خالی بودم و یه امضای هرچند کمرنگ در صفحات این قصه دارم حسم خیلی مثبته. حالا اون روزها گذشتن و این2نفر دارن پدر و مادر یه فرشته کوچولو میشن. خدایا دقیقا همین لحظه چقدر دلم… وای خدایا این عالیه! وای خدایا این عالیه! عالیه! هی کوچولو تو هیچ زمانی نمیفهمی چقدر اینجا عزیزی. شاید الان بفهمی ولی شکر خدا زمانی که خاکی بودنت کاملتر بشه چیزی از زندگی الانت خاطرت نیست. پس بذار الان بگم چون یادت نمیمونه و به کسی نمیگی. تو خیلی عزیزی خیلی! خیلی زیاد. از این مدل دوست داشتن خوشم نمیاد. هرگز گرفتارش نشو فرشته کوچولو. دوست داشتن حصارها رو ضعیف میکنه. مخصوصا اگر در جهتی نامعمول جوونه بزنه. مثلا بیرون از خونواده و بدون منطقی که بشه به کسی توضیحش داد. شبیه حس من به تو. دلم نمیخواد کسی بدونه. به کسی نگو. به هیچ کسی. حتی پدر و مادرت. هرچند تو که یادت نمیمونه. این راز کوچولوی خودم باقی خواهد موند. اینکه تو اینهمه واسم عزیز هستی. و من خیال جراحی این حسم رو ندارم. اگر خیالش رو داشتم جراحی ناموفقی میشد. ازش چیزی که مشکلی رو حل کنه درنمیومد. خب چی باید دربیاد؟ دوست داشتن که دلیل نمیخواد. بذار منطق واسه خودش نق بزنه. هرچند داره درست میگه ولی هر درستی رو که نباید بهش توجه کرد. اما در هر حال درست میگه. تو واسه چی باید اینهمه توی دل من عزیز باشی! تو که مال من نیستی! ولی بیخیالش. منطق وراجی زیاد میکنه. بذار توی هوای خودش باشه. من خیلی دوستت دارم باقی موارد هم بیخیال.
عاقبت دیشب چندتا فایل از دسته فایلهای گذشته برداشتم. کلاس زبانهای پارسالم. از باز کردن اون پوشه حالم بد بود. بازش کردم. هنوز هم حالم خیلی از باز کردنش درست درمون نیست ولی در هر حال دیشب بازش کردم و باید دوباره بازش کنم. نمیدونم تلقین منفی من بود یا واقعا اثر سکوت یک سالهم که نتونستم کلمات رو به سرعت پارسال واسه یه کنفرانس2دقیقه ای کوچولو پیدا کنم. دیشب دیدم کلی فایل از دست دادم و جستجوهام از نظم خارج شدن و باید دوباره تمامشون رو بررسی کنم ببینم در این مدت چیها وسط فایلهایی که من دارم اومدن تا برشون دارم. حسش نیست توضیح بدم خودم دارم میفهمم بسه.
کاش یه قهوه دیگه داشتم! نمیشه یکی دیگه؟ فقط یکی. بیخیال باشه واسه بعد.
باید مهتاب رو کامل کنم. سریع کاملش کنم و برم کتاب بخونم. نه برم فایلهام رو مرتب کنم. باید درس بخونم. نمیشه از فردا بخونم امروز یهخورده دیگه کتاب بخونم؟ هی! اول پست فردا.
این روزها سیستمم به شدت ممنون گوشیمه. خیلی کم بالای سرش میام. گوشیم لحظه به لحظه همراهمه و کتاب میخونه. شارژ خالی میکنه. دوباره شارژش میکنم و دوباره کتاب و دوباره و دوباره. میترسم گوشیم زیر فشار دووم نیاره.
از زمانی که رویای پوچ اون سفر یک طرفه کزایی ذهنم و بعدش زندگیم رو خورد، هیچ لحظه ای قد الان دلم هوای تازه نخواست. چه اون لحظه هایی که درس میخوندم و مطمئن بودم که هرچی ازم برمیاد میکنم و در نتیجه شدنیه که پایان این ماجرا اونی باشه که من میخوام، چه بعدش که بنبستی که شکستنش در توان من نبود استخونهای روانم رو خورد کرد، چه زمانی که خودم رو باختم و چه زمانی که باهاش کنار اومدم و… کنار اومدم؟ آیا من واقعا باهاش کنار اومدم؟ اگر کنار اومدم پس واسه چی با دیدن کتابهای زبانم و جزوه های داخل کمد اون طور تلخ باریدم؟ واسه چی نمیتونستم پوشه دیشبی رو باز کنم؟ واسه چی نمیتونم شبیه گذشته درس بخونم؟ واسه چی هر دفعه میرم طرفش حالم اونهمه بد تاریک میشه؟ نه. اینجا جای اعترافهای واقعیه. من هنوز باهاش کنار نیومدم. فقط ازش در رفتم. بیا دیگه در نرو پریسا. اگر لازمه باز گریه کن. اگر لازمه بیمار شو. یک هفته تب کن و کابوس ببین. حتی برو بیمارستان و بستری بشو. اما بعدش بلند شو و دوباره خودت باش. اینطوری تا ابد هم ازش خلاص نمیشی. زود باش پریسا! شروع کن! گریه کن! عربده های نزدهت رو بزن. هوار بزن. فحش بده. خودت رو زخمی کن. تب کن. برو زیر درمون. بذار ببرنت بخوابوننت بیمارستان. از خودت بیخود شو. فوران کن. بشکن بریز روی خاک. فقط تخلیه کن این نکبت رو تا بتونی دوباره بسازیش. بجنب. بجنب! تا تمومش نکنی تموم نمیشه. بجنب! وای! وااااای! وااااااای خدا! وااااااااااای واااااااااای وااااااااای خدای من!
قهوه میخوام. کتابم رو میخوام. پریسا رو میخوام. پریسایی که میتونه باز روی پاهای خودش وایسته. حالم به هم میخوره که اطرافیان بگن تو میتونی. اونها فقط شبیه ماشین میگن تو میتونی و… نمیخوام بگن. متنفرم. دلم میخواد اونها دیگه نگن. دلم میخواد پریسا بگه. دلم میخواد پریسا بتونه. باز بلند شه. باز درس بخونه. باز برنامه ریزی کنه. ورزش کنه. چابکی نصفه نیمه گذشتهش رو که ظرف این چند سال لعنتی داغون کرده دوباره پس بگیره. سفت نیکوتینه کثافت رو بزنه کنار و دوباره بخواد. چیزهای شدنی رو بخواد نه جنون صد درصد رو. باز بره گردش. باز بیخیال آژانس بشه و کوچه ها رو عوضی بره. به مقصد برسه و بخنده. بدون سرفه بخنده. و تمام اینها رو واقعا کنه نه اینکه نقشش رو روی ماسکش نقاشی کنه و دیگران تحسین کنن که بله نگفتیم تو میتونی؟ آخ متنفرم! متنفرم! دلم هیچ کلامی از دلداریهای اطرافم رو نمیخواد. فقط دلم خود پریسا رو میخواد. دلم میخواد خودش بگه دلم میخواد خودش کنه. پس کی؟ کی پریسا؟ دلم تنگ شده واست. محض خاطر خدا دیگه بیدار شو. ترکیدم از بس نقشت رو بازی کردم. بدجوری بریدم به خاطر خدا خودت بلند شو من خسته شدم.
بذار بلند شم یه قهوه درست کنم. تا درست بشه شاید یه زنگ به خونواده باران کوچولو بزنم. بعدش مهتاب فردا رو جمعش کنم. بعدش تکلیف کلاس زبان تیمتاک رو بفرستم واسه اینکه تصحیح بشه و باز چندتا ایراد عجیب ازش دربیاد. بعدش هم کتاب… نه بذار درس بخونم. ولی آخه کتاب… هی! بعدش حل میشه. فعلا بذار این چندتا رو کنم به بعدش هم میرسیم. دیگه نمیخوام بنویسم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *