عصر جمعه. منتظر مادر هستم. از ارتفاعات میاد پایین. این دفعه تنها نرفت و من خاطرم جمع بود در نتیجه همراهش نرفتم. مدرسه که بسته بشه دستم واسه همراهیش بازتره. باید بیشتر مواظبش باشم. و بذار تصور کنه اونه که مواظبمه. چی میشه مگه!
اگر حس و حال خندیدن داشتم امروز یه کوچولو میخندیدم. یکی از محترمهایی که به اینجا ناخنک میزنن بهم زنگ زده بود و… طول نکشید که حس کردم مدل صحبتش زیادی مهربون شده. خیلی زیادی. صبوریم به طرز قابل ملاحظه ای کم شده بنابر این خیلی زود کلافه شدم.
-ببینم یه پیشگو بهت گفته من رفتنی هستم؟ واسه چی شبیه افراد محتضر باهام صحبت میکنی؟ تو چته؟
صدای پشت خط همچنان مهربون بود.
-تو بگو! تو چته! این چیزها چی بودن صبحی نوشتی؟ تو چته پریسا؟ گیرت هرچی باشه آخر دنیا نیست حل میشه. ولی چی! خاطرخواه شدی؟
نه از جا در رفتم، نه زیر خنده زدم، نه اخم کردم.
-خاطرخواه؟ خاطرخواه شدم؟
پشت خطیم پدرش در اومد تا پشتیبانیش کامل باشه.
-آره خب. طوری که نیست. پیش میاد. ببین! تو خسته بودی. فشارها اذیتت کردن. مفر نداشتی. ماجرای آیلتس و کرونا و…
صدام صدای خودم نبود.
-و برای خلاصی از دست تمام اینها باید میزدم جاده عشق و عاشقی؟ و تمامشون حل میشدن؟ تمام گرفتاریها از هیبت خاطرخواهیه من میکشیدن عقب؟
مخاطبم کوتاه بیا نبود.
-پریسا! ببین! این فقط…
من هم کوتاه بیا نبودم.
-نه! تو ببین! من هیچ زمانی فرد حسودی نبودم. واقعا نبودم. ولی الان حسودیم میشه. به شماها حسودیم میشه. به همگیتون. سال 95 که اونهمه حالم بد بود هم یکی از دوستهام که خدا رحمتش کنه میگفت من عاشق شدم. سعی کردم واسش توضیح بدم که تصورش درست نیست ولی باورش نشد. ای کاش دنیای من هم شبیه مال شماها فسقلی بود. اونقدر فسقلی که مشکلاتش فقط در یه خاطرخواهیه ناکام خلاصه میشد! اگر به قول تو من خاطرخواه شده بودم حتما الان باید شبیه فیلمها میزدم زیر گریه و هقهقکنان در جوابت میگفتم که میدونی؟ تقصیر من نبود. نفهمیدم چی شد به خودم که اومدم دیدم… راستی باقیش رو باید چه جوری میگفتم؟ میگفتم دیدم خاطرخواهم؟ این خیلی یکنواخته میشه مدل اعتراف به خاطرخواهیم جدید باشه؟
پشت خطیم انتظارش رو نداشت. شاید انتظار همون هقهقها رو داشت یا نمیدونم چی. هیچ زمان نمیفهمم. ولی همچنان پشت خطیم بود. از دستش حرصی نیستم. میخواست کمک کنه.
-پریسا!
خسته بودم.
-پریسا و چیز. همین رد خاطرخواهیه منو بگیر صاف برو تا طرفم رو پیدا کنی و دست از سر خودم بردار سر راه هم2کیلو نخودسیاه بخر با همراه ها دسته جمعی نوش جان کنید.
داشتم مخاطبم رو کلافه میکردم. عمدی نبود واقعا نبود.
-پریسا! آخه تو ببین! برو نوشته خودت رو بخون! خواهندگی. تقصیر. اشتباه. تو اینها رو از من میشنیدی یا میخوندی چه تعبیری میکردی؟ تویی که مهاجرت رویای اولت نبود و دردت فقط ناکامی در تلاشی بود که کردی. تویی که به قول خودت خدای ثروت نیستی ولی زیر فشار بدهی و چک برگشتی له نمیشی. تویی که سلامت جسم نداری اما درگیر بیماری و دارو و درمون بی جواب و بی نتیجه نیستی و شکر خدا سالمی. اگر هم خدای نکرده بیمار بودی بحث خواهندگی و تقصیر وسط نبود. خب دیگه چی میتونه اینهمه شدید آزارت داده باشه؟ خب لعنتی حرف بزن! بگو چه دردته! مادرت درست میگه حرف زدن بیشتر از سکوت کمک میکنه واسه چی نمیگی؟
بدجوری خسته بودم.
-بله مادرم درست میگه حرف زدن کمک میکنه اما منظور مادرم شماها نبودید منظورش خودش بود جناب دست به خیر!
پشت خطیم هم خسته بود. به نظرم بیشتر از تحمل خودش و بیشتر از تصور من.
-لعنت بهت پریسا میدونم میدونم منظور ایشون چی بوده ولی تو بیا جونت رو بالا بیار بگو چه دردته آخه دیگه هیچ چی به نظر…
داشتم کلافه میشدم.
-هیچ چی به نظر شماها نمیاد در نتیجه به سرتون زد هر کسی یه چیزی رو بخواد و نشه که دستش بهش برسه حتما اون چیزه باید یه عشقه لعنتی باشه بله؟ میگم شماها کار دیگه ای ندارید با مغزهاتون کنید جز کشف معماهای این مدلی جنابان پوارو و شرلوک هولمز؟ پس کی میخوایید بس کنید؟
پشت خطیم زودتر از خودم تحملش ته کشید.
-نه لعنتی. خیال کن نداریم. آخه روانیه خر ما خیر سرمون یه زمانی رفیقهای هم بودیم!
دلم گرفت. خیلی سریع. شبیه آسمونی که یه دفعه یه دسته ابر تاریک بهش حمله کنن. صدام هم گرفت.
-رفیق! رفقا! من واقعا دوستتون دارم. واقعا دارم! تمام شماهایی که در همه جای گذشته های من پخش و پلایید. همگیتون رو واقعا دوست دارم. شماها رو و باقی عزیزهای آشنا رو که خارج از دایره شما و ما بودن اما واقعا رفیقم بودن. اونها واقعا بودن در زمانی که…
صدای پشت خطیم هم گرفت. اما نه الز جنس گرفتگی صدای من.
-در زمانی که ما کنارت نبودیم. پریسا! پریسا! لعنتی! اون زمان گذشت. تموم شد. خب اونهایی که گفتی هم در یک زمانهای خاصی کنارت نبودن. باهاشون این معامله رو نمیکنی. میکنی؟ میکنی؟
خشم اون صدا از جا درم نبرد. دلتنگم کرد.
-بله. میکنم. باور کن که میکنم. اونها هم میدونن. مطمئن نیستم بدونن که من واقعا دوستشون دارم اما چیزی که شماها میبینید رو میبینن. فقط تفاوتش در اینه که اونها دیگه دست از تلاش واسه تغییرش برداشتن و دیگه من و خودشون رو اذیت نمیکنن. اونها میدونن و منو همینطوری که الان هستم میبینن. اونها پذیرفتن. کاری که شماها هنوز نکردید.
مخاطبم در فرمان خشم بود. خشمی از جنس… نمیدونم چه جنسی.
-اونها گرفتاریهای خودشون رو دارن لعنتی. ولی ما، ما و تو، گرفتاریهامون هنوز همدیگه هستیم. بفهم پریسا! آخه بگو چی شده! به خدا میخوام کمک کنم میخواییم کمک کنیم!
آه کشیدم. عمیق و سرد و خسته. خیلی خسته بودم خیلی!
-میفهمم. راست میگم. میفهمم و ممنونم ازتون. از ته دل. به خدا از ته دل. میفهمم ولی…
مخاطبم هم خسته بود. خیلی خسته بود خیلی. اندازه سالهایی که به همگیمون گذشت.
-نمیخوام توضیح بدی پریسا. به خدا درست میشه. ما پشت هیچ دیواری گیر نمیکردیم زمانی که با هم حرف میزدیم. این چه درد لعنتیه که اینطوری داره اذیتت میکنه! به من بگو! بدترین حالتش اینه که هرچی بوده از غفلت خودت شده دیگه مگه بدترش هم هست؟ خب طوری نیست تو که خدا نیستی هر آدمی اشتباه میکنه. قاتل هم باشی چیزی بین ما عوض نمیشه. من بهت تعهد محضری میدم.
نفس هام داشتن لرزش میگرفتن. تحمل من اینهمه نبود.
-ممنونم ولی… عوض شده. خیلی چیزها عوض شده. شاید زمانی درست بشه. نمیدونم ولی… من واقعا همگیتون رو دوست دارم. کاش بفهمی! کاش بفهمید!
مخاطبم چند ثانیه سکوت کرد. شاید واسه نفس تازه کردن. کاش میشد کمتر اذیتش کنم! کاش میشد کمتر سبب آزار اطرافم باشم!
-پریسا بگو چه جوری اون تایم لعنتیه غیبت رو از سرت پاک کنم! آخه نفهم! اون زمان رو چه جوری از کله پوکت پاکش کنم!
دیگه نمیتونستم. دیگه نمیتونستم!
-به خاطر خدا! دیگه بسه! دارم اذیت میشم!
داشتم اذیت میشدم. دیگه نمیتونستم! دردناک بود. همه چیز دردناک بود. هنوز هم دردناکه. خیلی تلخه خیلی. کاش میشد از خواب بپرم و ببینم خیلی چیزها رو خواب دیدم. قصه هنوز تموم نشده و تاریکترین ساعتهای شب هنوز نرسیدن و من هنوز میتونم عوضش کنم! خدایا کاش میشد! کاش میشد!
امروز تا جا داشتم قهوه خوردم. تا جا داشتم پرخوری کردم. گوشیم واسم کتاب خوند و خوند و خوند و من تا جا داشتم موجودیتم رو از نامجاز پر کردم.
در میزنن.
خب مادرم هم رسید. خدا رو شکر! هنوز سرفه میکنه. کاش زودتر درست بشه! نمیتونم واسه این یکی کاری کنم. در هر حال از اینکه سلامت رسیده بهم و از اینکه میبینم غمگین نیست و از اینکه همه چیز داخل اتاق بغلی معمولیه حسم مثبته. خدایا شکرت!
ساعت داره6میشه. عصر جمعه با حال و هوای آشناش که من معمولا نمیپسندم. خب کاریش نمیشه کرد. باید واسه فردا و یک هفته کاری دیگه آماده بشم. و زندگی در گذره. فردا اگر همه چیز عادی پیش بره باز هم مهمون پاکیه آبم. فردا شب هم کلاس زبان در تیمتاک. خدایا یه کاری کن من عاقل بشم بشینم به فرم کلاسهای پارسالم درس بخونم! هوممم! کلاس فردا شب! هی! بیخیال! اینترنت اگر راه بیاد باید چندتا فایل نو واسه خوندن و شنیدن بردارم. و عصر جمعه… این هم بیخیال. فردا حتما روز بهتریه. باید باشه. یک روز که شروع یک هفته جدیده. هفته ای با یک3شنبه تعطیل وسطش. آخ جون. دیگه نمیخوام بنویسم. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 3
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02