اطراف ظهر جمعه. خیلی زمانه اینجا ننوشتم. دلم نمیخواد الان هم بنویسم. واقعا دلم نمیخواد اما نمیتونم.
از جنگ با نامجازها موقتا دست برداشتم. درگیر ترک نامجاز بسیار خطرناکتری هستم. میدونم نباید اینجا بنویسم. اگر بنویسمش یه چیزی داغونش میکنه اما نمیتونم. نمیتونم! من درگیر یک جنگ وحشتناکم و مادرم در سکوت در کنارمه. آخ مادرم! بیچاره مادرم! خدایا کاش هنوز خودم و دردم توی بغلش جا میشدیم! بهش چیزی نگفتم. سعی کرد ولی نگفتم. سعی کردم ولی نگفتم. عاقبت مادرم سکوتم رو شکست و خودش گفت. سعی کردم بخندم ولی نخندیدم. نمیشد. مادرم میدونست. تمامش رو میدونست. از کجا میدونست؟ از اون زمان، صبح بود یا عصر، خاطرم نیست. میز رو خاطرم هست. لیوان گرم توی دستم رو خاطرم هست. نامجازم که توی مشتم فشرده میشد رو خاطرم هست. صدای مادرم و چهره بیحالت خودم که بدون هیچ تغییر حالتی صاف به مقابل بود و خیس. کاملا خیس. آخ خدا بیچاره مادرم. آرامشش به جای آرامش جفتمون کامل بود. حرف میزد و میزد و میزد. و من بودم و لیوان مقابلم و نامجاز توی مشتم و چهره بی حالتم رو به پنجره مقابل و اشکی که فقط اشک بود. بدون نفستنگی. بدون هقهق. بدون کج و کوله شدن قیافهم. و مادرم با آرامشی که من نداشتم خلأ حاصل از آرامش رو جای جفتمون پر میکرد. آخ خدایا! بیچاره مادرم! آخ خدایا! بیچاره مادرم! طول کشید تا تونستم حرف بزنم. با صدایی که گرفته نبود. نمیلرزید. غمگین هم نبود. طول کشید تا منطق مادرم زیر بازوی منطق زخمی خودم رو گرفت و قدم به قدم پیشش برد تا به موانع ناگذری رسید که خودم تمامشون رو میشناختم. طول کشید تا تونستم مواردی که مادرم میدونست ولی توضیح نداد رو خودم توضیح دادم. و سکوتی که حاکم نشد. مادرم بود و آرامشی که داخل صداش روی زخمهای ماجرا جاری میکرد. گفت میدونم تو حق داری. گفت در خواهندگیها تقصیری متوجه آدمها نیست. و در نتیجه تو متهم خودت نیستی. اما به حکم نشدهایی که خودت الان واسم شمردیشون انتهای این سیاهه رو میدونی. مادرم ناگذرها رو نشمرد. نگفت شدنی نیست. نگفت چندتا اشتباه در این تصویر هست. من گفتم. تمامش رو واسش گفتم و همه رو توضیح دادم. مادرم فقط شنید. دلداریم داد. گفت حالا که تمامش رو بلدم باید از روی این سرمشق تمرین کنم تا از این شب به سلامت بگذرم. گفت میدونه سخته. گفت میدونه تقصیر من نیست. گفت حرف زدن بیشتر از سکوت میتونه کمک کنه. و من همچنان با چهره ای که حالت نداشت، کج و کوله نمیشد، از هقهق نمیشکست، با نفسهای شمرده و دستهایی که لیوان همچنان گرم که دوباره به دست مادرم پر از چایی شده بود و مشتی که نامجاز رو فشار میداد، اشک رو رها کرده بودم تا واسه خودش آزاد و بدون توجه به شرمندگی من از دیده شدنش بباره و بباره.
از اون روز، من در حال ترکی بی صدا وسط مه شناورم و مادرم در سکوت همراهمه. آخ مادرم! بیچاره مادرم! بیچاره مادرم!
همچنان2جلسه در هفته مهمون پاکیه آبم. همچنان درس کم میخونم. همچنان زیر تشویقهای مادرم برای رفتن به اون کلاس ورزش برنامه دار دردسرساز خودم رو به نشنیدن میزنم و به بهانه مدرسه تکیه میدم. و همچنان از گوش کردن به موزیکهای آزاردهنده خودداری میکنم و با امواج وحشتناک ترس و تقصیر و التهاب و حیرت و خستگی و همه چیزهای این مدلی میجنگم.
بذار تمومش کنم. خیس کردن قیافهم کمکی نمیکنه. دیگه بسه. باقیش باشه واسه دفعه بعد. ولی حوصله پاک کردنش رو هم ندارم. کسی نیست ببینه. بذار باشه خودش خشک میشه.
به نظرم لازمه یه نفر رو بکشم. گاهی حس میکنم داره از جا درم میبره. به گفته خیلیها من از5سال پیش به این طرف خیلی جا افتاده تر رفتار میکنم. به نظرم لازمه همچنان به این جا افتادن ادامه بدم. باید بلد بشم بی تفاوتی رو. سکوت رو و بیخیال گذشتن رو. ولی در حال حاضر معتقدم باید یه نفر رو بکشم. بابا این دیوانه هست خدایی کفرم رو بالا میاره! هی! ولش کن! بیخیال! من به قدر کافی منظره داخل جاده دارم که بهشون متمرکز بشم. منظره هایی که شاید قشنگ نیستن ولی در هر حال منظره های جاده من هستن. اما کاش میشد طرف رو بکشم! خیال لذتبخشیه. دلم میخوادش!
مهتاب این ماه رو دوباره ننوشتم. باید بجنبم هیچ موافق نیستم این ماه کار به وقت اضافه بکشه چون اگر بکشه واقعا نمیتونم انجامش بدم. این روزها خیلی خیلی کمتر از گذشته داخل تیمتاک میپلکم. گوشیم رو برمیدارم و کتابهای تکراری میخونم. از جدیدها هم خوشم میاد ولی درست درمونهاش کم گیرم میان. تکراریهاش تحلیل لازم ندارن. گوشیم میخونه و من قهوه میخورم و روی صندلی راحتی تاب میخورم و فقط میشنوم.
فردا دوباره مدرسه. آخ خدایا کی تموم میشه! اه لعنتی! امسال همه زودتر مرخص میشن و من چون شاگرد کلاس ششم دارم تا10خرداد… بیخیال فقط3روزه. وسطش مدرسه بی مدرسه. حالا فقط باید در فکر طرح سوال اون3روز باشم. خدایا چی میشد یه کسی یه دسته سوال بهم میداد که خودش جمع و جورش کرده باشه فقط بگه اینها رو بده بچه جواب بده و خلاص؟ بیخیال هیچ یه کسی ای واسه دادن این مدل شادیها به من وجود نداره. این من هستم که باید همه چیز رو جمع کنم و بگم بیخیال من درستش میکنم. خیالی نیست من جمعش میکنم. طوری نیست من حلش میکنم. خودمونیم! خوش به حال مخاطبها قطعا این مدل زمانها حس مثبتی… بسه بابا!
به نظرم بد نیست برم یه سر به بالکن بزنم. احتمالا الان یک دونه گندم هم اونجا باقی نیست. دیگه نوشتن هم دلم نمیخواد. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 7
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02