فقط محض گفتار.

صبح جمعه. 8دقیقه به6صبح.
شبهای وحشتناکی رو سپری میکنم. باورم نمیشه ولی درد دارم. درد جسمی. لعنتیها این درد قاعدتا نباید باشه ولی هست و این خیلی… شاید موارد دخیل در ایجادشون خیلی چیزها باشن ولی در هر حال من درد حس میکنم. لعنتی! یک شب اونقدر پرپر زدم که پتوی انتهای تخت و روتختی که روش ولو بودم باز شدن و پرت شدن پایین و من صبح میگشتم ببینم اینها واسه چی نیستن و کجا غیب شدن. وقتی روی زمین پیداشون کردم نای حیرت نداشتم. بیخیال گفتن این چیزها چه فایده ای داره! تموم میشه و میره. عاقبت میره. من هنوز پریسام. هرچند خدایا دارم رسما میمیرم! بیخیال تموم میشه. من گرفتار نمیمونم.
چهارشنبه بعد از سالها رفتم شنا. البته خیلی شنا نکردم فقط یه گوشه آب بازی میکردم و خخخ یه دوش داخل استخر پیدا کردم که بیشتر اون زیر بودم. خیلی حسش مثبت بود شبیه یکی از خوابهایی که زمانی زیاد میدیدم. از بالا آب با قطره های پراکندهش در حالی که خودم تا سینه داخل آب بودم. خاطرم نیست اینجا از خوابهام میگفتم یا نه. همه جا آب بود بالا و اطرافم و همه جا و خدایا کاش باز هم اون خوابها برگردن! این خیلی شبیهش بود و دلم نمیخواست اون دوش رو ول کنم. اما بعد از اینهمه سال و اینهمه سکون تمام جسمم به شدت خشکه و هرچند خیلی حرکت نداشتم اما از4شنبه به این طرف دست راستم بدجوری اذیتم میکنه. خاطرم هست خیلی پیشترها وقتی بعد از حدود1یا2سال رفته بودم شنا شبش جفت دستهام از درد بیچارم کرده بودن. زمان برد تا خوب شدن ولی این دفعه فقط یک طرفه و به این سادگی خیال درمون شدن نداره. دردش آزار میده و حرصم درمیاد اما بذار ببینم تایم بعدی شنا رفتنم کی باشه؟ دقیقا خیال ندارم کوتاه بیام. ورزشهای دیگه هم در دسترس هستن که کلاسهای برنامه ریزی شده دارن و من در حال حاضر ابدا موافق نیستم به هیچ کلاس برنامه داری مقید بشم. میخوام آزاد باشم. آزاد! و واسه این قواره هم باید یه فکری کنم. من باید سبکتر بشم و این در حال حاضر شدنی نیست. نه به خاطر اینکه نمیتونم خوردنم رو کنترل کنم. داستانش درازه. بارها پدرم در اومد و اومدم پایین ولی اینجا یهخورده… مادرم هر دفعه حرفش میشه کلی واسم میگه که آره درسته با کم خوردن میشه حلش کنی اما خودش هر دفعه یه چیزی همراه تشویقات مادرانه به خوردنش بهم ارائه میده و واقعیتش رو بخوایی من از این تکرار و بالا پایین شدن وزنم حالم به هم خورده. اگر خودم باشم حلش سخت نیست ولی واقعا از تکرار این ماجرا احساس تهوع میکنم. این شد که کلا ولش کردم و وقتی مادرم میخواد شروع کنه به گفتن های همیشگی فورا میگم مادری ببین من نمیخوام بیام پایین دیگه لطفا در موردش حرف نزنیم من واقعا از تکرار کلمه به کلمه این ماجرا اذیت میشم دیگه بسه. و همزمان یواشکی توی سرم تکرار میکنم که به محض ترک لزوم این تکرار اقدام میکنم. من ارادهش رو دارم به شرط اینکه هر دفعه لازم نباشه از اول شروع کنم. این فراتر از توانمه. بدجوری اذیت میشم. بلد نیستم بهتر توضیحش بدم. خیالش رو هم ندارم.
این آخر هفته مال خودم بود. شنا رفتم، به ارتفاعات نرفتم، تنها بودم، درد کشیدم، کتاب خوندم، چرت زدم، به دلخواه خودم خوردم، و خلاصه خوش گذشت. فردا باید برم سر کار. بیخیال. شاید هنوز بشه مواردی در هفته پیش رو گیر بیارم که انتظار رسیدنشون بهم حس مثبت بده. خدایا مثلا اینکه دیگه این درد و کلافگی لعنتی عقبنشینی کنه. یعنی میشه؟ بله باید بشه. پریسا زنجیر هیچ نامجاز نکبتی باقی نمیمونه! ولی اگر زمانی که دستم بهش خورد یه درصد میدونستم اینهمه سخته به خدا اگر طرفش میرفتم! خدایا بهم گفته بودن این بی خطره آخه من واسه چی خر این گفتار شدم! بیخیال. به قول یه کسی چیزیه که شده. با حرص و هوار و کتک هم حل نمیشه. من اشتباه خیلی بدی کردم و الان هم در حال جریمه شدنم. واقعیت تلخ اینه که الان هم کامل از نامجاز جدا نیستم فقط کمتر از گذشته باهاش میپرم و نتیجه اینهمه داره سخت میگذره. شاید مدتها و مدتها طول بکشه که بتونم کامل از دستش خلاص بشم ولی خیالی نیست همین اندازه که هر زمان خودم بخوام همراهش تفریح کنم فعلا بسه. هر زمانی که خودم بخوام نه هر زمانی که الزامش رو حس کنم و اینهمه… آخ لعنتی!
فردا کلاس زبان تیمتاک. اصلا درش مثبت عمل نمیکنم. واقعیتش رو بگم دیگه خیالم هم نیست. شاید چون از نظر خودم این ضعف نتیجه ضعف خودم نیست یعنی تمامش نیست. استاد راهنما در یک سری موارد نقطه نظرات خاصی داره که اگر بهش عمل نکنم از نظرش اشتباهه و من دارم میبینم که بعضی جاها جوابهای خودم هرچند با نظر ایشون یکی نیست ولی غلط هم نیست. مثلا اینکه واسه چی در فلان بخش به جای اینجا نوشتم آنجا. یا مثلا واسه چی وقتی دارم میگم سال گذشته من فلان کار رو کردم بعدش میگم من فلان مشکل رو دارم باید میگفتم مشکل داشتم در حالی که من موافق نیستم چون هنوز اون مشکل باقیه پس ایرادی نداره اگر بگم مشکل دارم و نگم داشتم. خب شاید من اشتباه میکنم ولی از نظر خودم اینها غلط به حساب نمیان پس بیخیال. من وارد این کلاس نشدم که سر اینجا و آنجا یا دارم و داشتم بحث کنم. من اونجام که خونده هام رو دوره کنم و البته کاملشون کنم. حالا تصور میکنم به اون بدی که ایشون تصور میکنه نیستم و به نظرم این مثبته. ایشون رو هم کاریش نمیشه کنم ایشون از بچگی زبان خونده و به توضیح خودش عشق زبانه و خب من واقعا از اینکه به تمرین و تکرارم کمک میکنه ممنونم.
اگر خدا یاری کنه این هفته دوباره میرم آب بازی. آخ دستم! لعنتی!
مادرم امروز از ارتفاعات برمیگرده. کاش بهش خوش گذشته باشه! از هر نظر!
4شنبه درست بعد از اینکه از شنا برگشتم و زمانی که از خستگی داشتم ولو میشدم خاله زنگ زد و با لیمو اومدن اینجا. خدایا واسه چی هر بچه ای به پست من میخوره باید با بازیهای یکنفس و مداوم منو اذیت کنه! واسه چی بچه های اطراف من از اون مدلهایی که آروم میشینن و حرفهای شیرین میزنن نیستن! یک کلام، نابود شدم. آخر شب از شدت خستگی واقعا نمیتونستم بخوابم.
گاهی که حوصله دارم از خودم میپرسم واسه چی بعضی ها یک مدلی هستن انگار در ناخودآگاهشون حتی بدون اینکه خودشون بدونن درد کشیدن و پیدا کردن یک دلیل واسه زار زدن رو دوست دارن؟ بینشم ظالمانه هست ولی واقعا از نظرم اینطوریه. طرف حس میکنه مثلا فلان مشکل جسمی رو داره میره دکتر دکتر بهش میگه چیزیت نیست میگه این دکتره نمیفهمه میره یه دکتر دیگه اونم میگه بابا هیچ چیت نیست طرف میگه این دکترها چیزی سرشون نمیشه یه دکتر خوب نمیشناسید من برم پیشش؟ اونقدر میره و میره تا یکیشون که از اومد و رفتهای این تاس شده میگه آره آره یه چیزیت هست خطرناک هم هست بیا عملت کنم. بعدش طرف شبیه این فیلم ایرانیها میزنه جاده اشک و وصیت که من میمیرم مواظب خونوادم باشید و اطرافش هم میگن نه عزیز دل من چیزی نیست نذر و دعا میکنیم جراحی میکنی خوب میشی و الی آخر. حرف هم که میزنی که بابا عاقل تو چیزیت نیست میگه تو نمیفهمی تو که مشکل منو نداری و سر شاهرگم شرط میبندم توی سرش میگه ایشالله خدا درد منو بهت بده تا بفهمی چی میگم و آره دیگه خودش که درد نداره صاف صاف داره میچرخه خدا درد دنیا رو فقط به من میده و این میگه چیزیت نیست از بس بیدرده و چه و چه. من نمیفهمم خب الان این چه کاریه؟ آخه عاقل! مگه مریضی؟ واسه چی اینطوری میکنی؟ واقعا که!
چی بگم. از دست این آدمها! گاهی واسه غربت خدا دلم میسوزه. ما گند میزنیم به زندگیمون و گیر میکنیم و حالا جیغمون به آسمونه که چرا خدا اینهمه واسمون بد میخواد چرا فقط ما مشکل داریم چرا اینهمه درد بهمون میده ما که اینهمه واسه رضایتش جون کندیم فلان کار رو کردیم فلان مورد و فلان چیز رو انجام دادیم فلان راه رو رفتیم یه عمر عبادت کردیم از خوشیهامون زدیم عابد و زاهد شدیم و شکر کردیم حالا خدا هی میزنه توی سرمون و ما اینهمه مشکل داریم. حس میکنم اگر خدا صبور نبود میزد توی مخمون که لعنتی غلط کردی عمرت رو به نکبت کشیدی من کجا گفتم عمرت رو جهنم کنی واسه عابد و زاهد شدن هرچی هم کردی مگه به من چیزی رسید من نه شکرت رو لازم دارم نه انسان بودنت رو واسه خودت کردی منت چی رو میذاری روی عرش من مشکلت هم که از خودته اون عقل لعنتی رو دادم بهت کارش بگیر این مدلی خودت و بقیه رو زجرکش نکنی من بهت همه چی دادم تو بلد نیستی نفس بکشی از بس نفهمی به من چه! جدی اگر یه روزی خدا از جا در بره و بترکه اینها رو بگه از نظر من یکی حق داره. اولیش خودم. تماشا کن چه افتضاحی زدم به زندگیم حالا میگم خدایا واسه چی این مدلی کجم کردی. خب خدا نکرده خودم کردم آخه. طفلک خدا! چه گیری کرده از دست مخلوقاتش که ما باشیم!
مادرم زنگ زد. سرفه ها ول کنش نیستن. خدایا گوش هم که نمیده چی بهش بگم آخه!
میگم امروز این استخره بازه برم شنا؟ نه ولش کن باشه واسه بعد. دستم درد میکنه. الان یه قهوه میچسبه و بد نیست من بیشتر درس بخونم واقعا کم تمرین میکنم و این اصلا مثبت نیست.
خدایا دلم یه جمع شاد میخواد که داخلش دسته جمعی بخندیم ولی دور همیهای بچه ها اینجا… واردش نمیشم. من دلم… بیخیال همه چیز رو که نمیشه خواست. ولی آخه من… بیخیال.
هفته زنگهای من هم رسید. باید بزنم. میزنم بابا میزنم. خدایا خاطرت که هست من سپردم به خوده خودت. هیچ چی نمیگم. هیچ چی هم نمیخوام. هر مدلی خودت مصلحت میبینی این فرمون رو بچرخون. من زورم رو میزنم ولی تو یادت نمیره که گفتم هرچی خودت میدونی. لطفا ولم نکن. لطفا!
آخ چه مثبت میشد امروز میشد میرفتم یه جایی تا حسابی… بسه دیگه. بلند شم موهام رو شونه کنم و یه قهوه و… اگر تنبلیم اجازه بده یهخورده تمرین زبان. هوممم. من دلم خوش گذرونی میخواد آخه. قهوه. میگم نمیشه قبلش یهخورده دیگه بمونم زیر پتو؟ از دیروز پتو رو بیچاره کردم از بس بهش گیر دادم که بغلم کنه. پتوی صبورم رو دوست دارم از دستم خسته نمیشه تا ابد هم بهش گیر بدم بغلم میکنه. ساعت7و1دقیقه شد! کی گذشت؟ چه هوا نوشتم! دیگه بسه. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «فقط محض گفتار.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پرپری کوچولو حال و احوال خودت و دلت چطوره؟؟
    شنا!!! منم دوست دارم شدید ولی خاطرم نیست که کی رفتم عزیز
    راستی چخبر از ماجرای عزیز و اون داستاناش خخخ یادش بخیر چه کیفی داد
    هرچقدر میتونی بخور آفرین فوقش میشی یه چند تُنی پریسای چند تُنی هم عالمی داره فوقش خواستی جای نزدیک بری یه جروسقیل میاد برت میداره میبرتت و اگه هم به فرض خیلی دور خواستی بری یه زمانی همون جروسقیل میاد برت میداره میزارتت تو یه 18 چرخ و میری خیالتم نباشه خخ
    خیلی وقته تو جمع شادی که فقط گفتن و خندیدن توش باشه شرکت نکردم
    یعنی حقیقتش نمیدونم همچین جمعی هنوزم اطرافم پیدا میشه یا کلا همه چی رفته بفنا
    به هرجهت بیشتر مراقب خودت و سلامتیت باش
    به امید روزای بهتر واسه تو و همه

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. عاقبت من سر این پرپری میکشمت عزیز. بعدش هم کلی نصفت میکنم عزیز. بعدش کلی میخندم عزیز. آخ یادش به خیر سر این داستان عزیز چه خندیدیم! شنا که چه عرض کنم بیشتر آب بازی میکنم شنا رو خیلی پیش یاد گرفته بودم ولی این وقفه طولانی شبیه چوب پنبه آبندیده کرختم کرده الان فقط میرم یهخورده بازی و یهخورده هم ادای شنا کردن درمیارم. جمعهای شاد! یعنی هنوز هست ابراهیم؟ یعنی باز اون خنده ها برمیگردن؟ شاید واسه خیلی از ما دیر بشه ولی کاش باشیم و ببینیم که مسافرهای فرداها بتونن شبیه دیروزهای ما بلند و شاد بخندن. کاش بشه! ای کاش! آخجون جرثقیل سواری! تا حالا تجربه نکردم. دلم میخوادش. اون بالا هی چپ و راست تابم بده و من عشق کنم! آخ جون. هرچند مواظب بودن این شبها بدجوری سخته و میگن داره سختتر میشه ولی سعیت رو بکن ابراهیم. شاید نفسهای ما هم به دیدار صبح قد بده! کاش بده! دلت آرام!

  2. مهشید می‌گوید:

    #جنگ_جهانی_سوم.
    جایی میانِ قلب، روح و جانم انگار آتش افروخته اند. نفس هایم بوی باروت می دهند. چیزی در من مرده است. مرگش تمامِ حس های بدِ جهان را بیدار کرده. لشکر کشیده اند به قصدِ ویرانیِ تمامیتِ من!
    سرم درد می کند. چشم هایم. هنجره ام سنگین است. شبیه کسی که از یک سوگِ رنجآور در عذاب است، حتی دم و باز دم هایم هم درد می کنند! تهران، با تمامِ عظمتش قفسی کوچک شده که دیوار هایش انگار می خواهند روحم را ببلعند. دلم خانه مان را، دلم دست های مادر را می خواهد. دلم می خواهد یک آشنا را صدا بزنم. دلم صدای یک آشنا را میخواهد! مثلِ فرمانده ی بی سربازی که وسطِ جنگیدن، فشنگ هایش تمام می شود تا یک ارتش محاصره اش کنند، غریبم.
    حس غربتی که این روز ها دارم عجیب است. حتی دردآور تر از روز های اولِ بودنم در اینجا. شبیه روز های پروازِ مادربزرگ! همان صبحِ زهرآلودِ بی خورشید. که من اینجا بودم و آنها، فرسنگ ها دور تر. حالم شبیه لحظه ایست که برای اولین بار، گریه ی پدر را شنیدم و همچنان، همچنان زنده بودم!
    خدای عزیزِ من! در جهانِ کوچکم، در آن نقطه که تنها منم و حضورِ تو، تمامِ احوالِ بدِ جهان، با رهبری یک غربت به اندازۀ آسمان ها، جنگ جهانی سوم به راه انداخته اند! جنگی که حضور خودت، آرامشی از جنس تو میتواند تمامش کند. ایده ی یک داستان بلند، از دیشب توی مغضم می رود و می آید. دلم یک نام خوب می خواهد. شاید بی راهه برایش مناسب باشد. دختر این داستان باید ویژگی های خاصِ خودش را داشته باشد و گمانم، نوشتنش پیچیده تر از یاقوت شود. کاش شروعش کنم. شخصیت مرد داستان عجیب است. مردی که از شعر و شور و داستان، از دانشجو و امتحان و نمره دادن های آخر هر ترم، به خون و آتش و خیانت می رسد. کاش بتوانم، کاش این احوال بد بگذارند، کاش شروعش کنم! ***.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مهشیدی. از ترم آخر چه خبر! دیگه آخرشه. یهخورده دیگه بری تمومه. هرچند حواسم هست که آدمیزاد هرجا باشه هوای دلش همراهشه ولی امید همیشه قشنگه. پس حفظش کن. ماه های آینده برای تو تحول هدیه میارن و خدا رو چه دیدی شاید داخل این بسته هدیه های خوشرنگی قایم شده باشن. به امید شادیهای تو و همه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *