عصر2شنبه.
من واسه چی اینهمه ایراد دارم؟ یکیش اینکه اگر یه کتاب درست درمون گیر بیارم تا تمومش نکنم نمیتونم بیخیالش بشم و بعدش یه کتاب دیگه و یکی دیگه. همیشه کتاب خوندن رو دوست داشتم و حالا که میتونم بخونم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.
امروز از سر کار که اومدم به خیلی چیزها فکر میکردم. نامجازم رو داخل مشتم فشار میدادم و فکر میکردم. به خیلی چیزها.
بین من و یه کسی حرف موارد نامجاز بود. اتفاقا بحث موردی که چند هفته پیش، راستی چقدر ازش گذشته، نمیدونم موردی که من داشتم سرش خریت میکردم هم شد. طرف گفت این ممنوعیتها دیگه یه جورهایی نمایشی شدن. الان اگر بخوایی گیر آوردن این موارد خیلی آسونه. اگر بخوایی خودم چندتا آدرس… نفهمیدم واسه چی از جا در رفتم. درصد پرخاشم زیادی بالا بود.
-لازم نکرده اگر بخوام واسه پیدا کردن آدرسش عاجز نیستم!
طرف تعجب کرد ولی حرفی نزد. معتقد بود باید سخت گرفت تا این موارد سخت گیر بیان. من موافق نبودم. طرف این بار تعجب نکرد.
-خب بله یادم نبود تو طرفدار کسب تجربیات عملی هستی. و این به نظرت یعنی مردم سر کسب این تجربه حق دارن خودشون رو داغون کنن به کسی هم مربوط نیست!
این دفعه خشم نداشتم.
-نه من طرفدارش نیستم. ولی طرفدار سخت گرفتن هم نیستم. اگر امکان خطا رفتن نداشتی و خطا نرفتی هنر نکردی. اتفاقا باید دستت باز و امکانش فراهم باشه تا بتونی بفهمی چقدر درست میری. آدمها باید شایستگی آزادیهایی که به دست میارن رو داشته باشن.
طرف خیلی ملایم حیرتش رو خورد.
-ولی پریسا! خیلیها ظرفیت ندارن. خطا میرن و نابود میشن. خودت رو نبین که از پس مهار خودت برمیایی. تو آزادی که انجامش بدی ولی جنبهش رو داری و نمیدی. اما همه اینطوری نیستن. پریسا! حالت خوبه؟ واسه چی اینهمه سرخ شدی؟
حس میکردم صورتم آتیش گرفته. اونقدر داغ بود که واقعا احساس کردم لازمه به صورتم آب سرد بزنم.
-پریسا مطمئنی خوبی؟ شبیه کسی شدی که واسه اولین دفعه رفته دزدی ولی مچش گیر کرده. آهان به فکر به قول خودت گیر نامجاز خودتی! ببین اون یه تصادف بود تو هم نمیدونستی هرچند اشتباه بود ولی…
واقعا نمیتونستم اون حرارت رو تحمل کنم.
-خیلی گرمه آب سرد لازم دارم بزنم به صورتم.
بحث چرخید و حسش نیست به ادامهش فکر کنم. ولی من به ادامه این ماجرا فکر کردم. امروز دیگه از فکرش در نرفتم. مشتم که خالی نبود رو فشار میدادم و فکر میکردم. فرار فایده نداره. باید باهاش رو در رو میشدم. باید این بحث رو با خودم به یک جایی میرسوندم. طرفی که باهاش صحبت میکردم نمیدونست که کمتر از1ماه پیش من1آزمایش سنگین رو با1نتیجه افتضاح پشت سر گذاشتم. امروز به جای فرار ایستادم. به بنبست تکیه زدم و با یک پرسش دردناک رو در رو شدم.
-آیا من شایستگی آزادیهایی که ازشون برخوردارم رو کسب کردم؟
تا حدود1ماه پیش مطمئن بودم که من این شایستگی رو دارم. الان دیگه مطمئن نیستم. من آزادم که خیلی چیزها رو تجربه کنم. در گذشته خیلی چیزها رو تجربه کردم که مثبت نبودن. خب جوون بودم و ناآگاه و بعد از درگیر شدن با نتیجه های تاریکشون مطمئن بودم که دیگه از این نظر عاقل و کاملم. من الان آزادم. برای تجربه خیلی چیزها. خدای ثروت نیستم ولی امکان مادی برای انجام خیلیهاشون رو هم دارم. و به شدت خاطرم جمع بود که شایستگی تمام اینها رو هم دارم. اما در یک آزمون غافلگیرکننده به شدت مردود شدم. کمتر از1ماه پیش در1روز عصر فقط کمبود زمان اجازه نداد خودم رو به دردسر بندازم. حتی بعدش هم نفهمیدم و برای1زمان آزادتر اصرار داشتم و برنامه میذاشتم. و بعد نرده ها بودن که متوقفم کردن. و بعد از شدت خشم ممنوعیت عملم دیوانه وار به خودم میپیچیدم. شاهدش هم درست همینجاست. داخل پست اون شب. خدایا چه خشمی داشتم از دست نرده ها. که واسه چی من نمیتونم چیزی که دلم میخواد رو انجامش بدم! الان دیگه حرصی نیستم. دلگیرم. نه از نرده ها. از خودم. حالا میدونم که ظرفیتم ابدا اونقدر که تصور میکردم بالا نیست. حالا دیگه به خودم ثابت شده که شایستگی آزادی و امکان عملی که بهش رسیدم رو ندارم. طرف بحث اون روزم میگفت من با جنبه هستم و حالا اون آدم نمیدونه و هیچ کسی نمیدونه جز خودم که من ابدا اون جنبه که ازم تصور میشه رو ندارم. کسی نمیدونه ولی این خیلی اذیتم میکنه. خیلی زیاد. این تلخه. دردناکه. افتضاحه. من اثر نامجازها رو دیده بودم. من خطر موارد نامجاز بالاتر از این رو میدونستم. پس واسه چی اونقدر کور شدم که اونهمه برای انجامش اصرار داشتم؟ این حس گذرا نبود که مثلا یک شب از روی خشم باشه و فرداش بگذره. چندین روز اینو میخواستم به اصرار میخواستم به شدت میخواستم و به خاطر کوتاه شدن دستم از خشم دیوانه شده بودم و به نرده ها پنجه میکشیدم و عربده میزدم. این یعنی یک نمره تجدیدی بدون تکماده و تبصره. چند روزی از این افکار در رفتم ولی امروز نامجاز به دست نشستم و بهش فکر کردم. بسیار آزاردهنده بود ولی بهش فکر کردم. من ظرفیتم رو بیشتر از اینها میدیدم. خیال میکردم شایسته تر از اینها باشم. حالا میبینم که در44سالگی به شدت اصرار داشتم که مرتکب خطایی از جنس بی ظرفیتی1نوجوون14ساله بشم. این قابل بخشش نیست.
به خودم که اومدم مشتم رو چنان فشار میدادم که فلز نامجاز دستم رو به گزگز انداخته بود. مشتم رو شل گرفتم. تصور مردودیم اذیتم کرد. ولی کاریش نمیشه کنم. باید دوباره درس بخونم. باید پخته تر بشم. نفهمیدم چی شد که اینهمه بد امتحان دادم. از خودم حس شرم میکنم. این خیلی خیلی بد بود خیلی.
دست پرم رو آوردم بالا تا به مغزم آرامش برسونم. دستم روی چونم متوقف موند. باز هم فکر کردم. به1سال و چند ماه پیش.
-آیا من همون زمان که اینو گرفتم دستم در این امتحان رد نشده بودم؟
-من نمیدونستم. من غمگین بودم. من فقط خیلی در فشار بودم. من…
-اینها همه توجیهن. من1سال و چند ماه پیش داخل یک مغازه و بعدش داخل4دیواری خودم در آزمون ظرفیت مردود شدم و خودم نفهمیده بودم. آزمون چند هفته پیش فقط این آگاهی رو بهم داد که الان تا کجا گرفتارم و خودم نمیدونستم. و هیچ توجیهی برای ماست مال کردن این نتیجه کافی و مناسب نیست.
عقب کشیدم. در مذاکره با خودم شکست خورده بودم. دوباره حس کردم صورتم داغ شد. آب بهش نزدم. اجازه دادم داغتر بشه. اگر کسی بود و میدید حتما میگفت که سرخ شدم. از شرمی که کسی نمیدیدش. کلامی واسه توصیف این شرم به نظرم نمیاد. از خودم شرمندم. حسش وحشتناکه. خیلی شرمندم خیلی.
مغزم آرامش لازم داشت. دست پرم رو دوباره آوردم بالا. آروم رفتم بالا. آرامتر شدم. اما صورتم هنوز داغ بود.
-جریمه مردودی به این بزرگی چنده؟ این شرمندگی کاملا به جاست. شرمندگی از خودم که خیال میکردم جنبه دارم. شرمندگی از خدایی که بهم آزادی و امکان مادی و محیطی واسه عمل داده تا درست خرجش کنم. شرمنده از جهانی که در اطرافم موج میزنه و شرمنده از افرادی که شاید هرگز ندونن من اینطور افتضاح مردود شدم و هنوز1آدم جا افتاده و با جنبه و با ظرفیت بالا میبیننم. خدایا چه حس تلخی! در عمرم کمتر زمانی رو یادم میاد که به این شدت احساس شرمندگی کرده باشم. امروز در تنهایی خودم، در حضور خودم و پریسای داخل آینه و خدا، تا جایی که میشد در تصورم جا بشه شرمنده شدم. این حس واقعا تلخه. خدا تجربهش رو واسه هیچ کسی نخواد!
رفیق جدانشدنیم در این یک سال هنوز توی مشتم بود. به فکرم رسید که قرار بود من وابستگیم رو کنترل کنم.
-خب کنترلش میکنم. من فقط منتظرم که…
منتظر چی؟ من منتظر چی هستم؟ واسه چی باید منتظر انگیزه باشم؟ منتظرم که ورزشم رو شروع کنم؟ منتظرم که مدرسه بسته بشه؟ منتظرم که یه چیزهایی در زندگیم عوض بشه؟ واقعا ربطی داره؟ یعنی خلاصی از این گرفتاری نمیتونه خودش یه انگیزه بشه؟ واسه چی از فردا؟ واسه چی؟ این هم یک توجیه مزخرف دیگه. کسی که بخواد جبران کنه اما و اگر نمیاره. فقط شروع میکنه. واسه چی باید منتظر یه میله باشم که از غیب برسه تا دستم رو بگیرم بهش و خودم رو بکشم بالا و نجات بدم؟ شاید هرگز نرسه. خوردم زمین؟ اوکی. زمین به اندازه کافی سفت هست. نمیشه دستم رو بذارم زمین و بلند شم؟ میشه ولی بدجوری سخته. بله سخته. و تحمل این درد جریمه مردودیم در آزمونیه که یک سال و چند ماه پیش درش افتضاح کردم و تا چند هفته پیش نمیدونستم.
با خستگی وا دادم. مشتم آروم روی پتوی کنار دستم شل شد. فلز صاف که از بس داخل مشتم فشارش داده بودم اصلا سرد نبود روی تخت انگشت هام رو نوازش کرد. برداشتن دستم اندازه یه کوه سخت بود.
-این جنگ منه. و من باید جنگم رو ببرم.
نمیتونم یک دفعه ولش کنم. ولی میتونم کنترلش رو از همین لحظه شروع کنم. بدون انتظار واسه رسیدن هیچ فردایی. از همین الان. اگر قراره شروع بشه بذار سریعتر بشه. اینها توی سرم چرخ زدن و از تصور عملی شدنشون همون لحظه دستم شروع کرد به لرزیدن. طوری نیست بذار بلرزه. واسه حرکت مقدمه لازم نیست. باید حرکت میکردم. بلند شدم کشوی دراور بغل تختم رو باز کردم و…
قطعا امشب باز اون کشو رو باز میکنم ولی در تلاشم که زمان باز کردنش هرچی دیرتر باشه. هرچی دیرتر. هرچی طولانیتر. خدایا چقدر الان باز کردن اون کشو رو لازم دارم! چه سریع فشار این الزام شروع شد! خیال میکردم طول بکشه!
خاطرم هست بچه که بودم، سحریهای ماه رمضان دم اذان تا جا داشتم آب میخوردم. بعدش که اذان میشد از تصور ممنوعیت آب خوردن همون2دقیقه اول تشنه میشدم. حس خوبی نبود. الان دوباره اون حس آشنا رو در ضربان رگهای مغزم تجربه میکنم. خدایا الان نباید دستم بره طرف اون کشو. خدایا! کمکم کن! این جنگ منه. نه تحریم میتونه نتیجه رو ضایع کنه نه محدودیت حاصل از ندیدنهای من. اینجا هیچ مانعی نیست. فقط خودم و حریفم. فقط خودمم! فقط خودم! فقط خودم! خدایا! کمکم کن!
زمان ترسناکی رو واسه رجزخونی انتخاب کردم. الان هیچ کدوم از پشتیبانهای آگاه و ناآگاهم در دسترس نیستن که… که چی؟ اگر در دسترس بودن چیکار میشد واسم کنن؟ اصلا واسه چی باید من پشتیبان بخوام؟ مگه از دست کسی چیزی برمیاد؟ همه آدمهای دنیا گرفتاریهای خودشون رو دارن. چه توقعی میشه داشته باشم از کسی؟ من خودمم. مثل همیشه. فقط خودم. فقط خودم! خدایا کمکم کن!
الان ساعت5و25دقیقه عصر2شنبه هست و به نظرم لازم نیست توضیح بدم که مغزم داره کف جمجمهم رو میخراشه. به نظرم بد نیست دیگه ننویسم. تمرکزم داره کم میشه. خدایا! کمکم کن! تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 92
- 42
- 72
- 37
- 1,489
- 7,215
- 295,052
- 2,672,312
- 273,933
- 4
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02