5شنبه شب.
تمام روز دور از سیستم با گوشی کتاب میخوندم. صبح به تشویق عادل و مرضیه رفتم کتابخونه. بعدش هم کافه. یه کافه دنج که3تاییمون دوستش داریم. خبری از آلاچیق و قلیون نیست اما فضاش آرومه و غذاش رو3تاییمون تأیید میکنیم. البته یواش یواش باید عادت کنم که در این مدل مواقع بگم4تایی. باران کوچولو حالا دیگه در توافقی ناگفته بین ما3تا در زمانهایی که با هم حرف میزنیم یا مواقع کمیابی شبیه امروز که3تایی1جا هستیم یک نفر کامل به حساب میاد. اوه خدا لطفا هوای این بچه رو زیاد داشته باش خیلی عزیزه خیلی!
دیروز… چی اسمش رو بذارم! روز بسیار سختی داشتم. چنان سخت بود که حس میکردم هرگز تموم نمیشه. عصر هم تحملم ته کشید و یکی از هزارانی که نباید میگفتم رو گفتم. دیگه نتونستم تحمل کنم. دیروز2دفعه حس کردم تا لبه جنون کامل پیش رفتم و نمیدونم چه قدرتی از اون لبه کشیدم کنار و مانع شد که با دستهای باز به داخل آشفتگی رهاییبخش بپرم. آخر شب نه غمگین بودم نه تاریک فقط به طرز وحشتناکی خسته بودم و احساس باطل بودن داشتم. گریه ای در کار نبود. فقط حس بود. حسی از جنس خالص خستگی و بطلان. تعریف از خودم نمیکنم ولی واقعیت اینه که من به گفته خیلیها واسه خیلیها در خیلی موارد وزنه مثبت هستم، اما قادر نیستم واسه تخفیف فشارهای عزیزترینهام کاری کنم. اونها داخل تار عنکبوتهای پست قبلیم گرفتارن و من هرچی سعی میکنم انگار تمام تیرهام میخورن به تخته سنگهای ناگذر و باطل می افتن زمین. خسته شدم. اوه خدایا باید یه پست به روز کنم! برمیگردم.
خب ماجرای پست امشب حل شد. و خدایا2تا متن باید واسه شنبه1شنبه بنویسم هنوز اصلا دفترش رو باز نکردم. وای خداجون!
چی میگفتم؟ تار عنکبوت! و بطلان. داشتم میگفتم من واقعا سعی میکنم ولی واقعا جواب نمیده. عزیزهای من دنیاشون… خدایا چقدر دلم میخواست میشد عوضش کنم! من نمیتونم. غم انگیزش اینجاست که خودم هم بهشون بسته شدم. یک عمره که بسته شدم. خدایا اونها واقعا عزیزهای من هستن ولی من واقعا نمیخوام در این مسیر تار عنکبوتی هممسیر باشیم. دیگه نمیخوام. من44سال از دست دادم دیگه واقعا نمیخوام و میدونم که این… من نمیتونم کمک کنم. اونها همراهی نمیکنن. نمیخوان یا نمیتونن. زندگی از نگاه من میتونه کلی مثبت واسه لذت بردن و شاد بودن داشته باشه. مثبتهایی که هرچند کوچیکن ولی وجود دارن. دلم میخواد ازشون لذت ببرم. دلم میخواد اونها هم لذت ببرن اما… واسم خیلی دردناکه من نمیتونم کمک کنم. باید تمرکزم رو فقط بذارم روی خودم و خودم رو از این تار عنکبوت بکشم بیرون. اونها کمک نمیکنن. من زورم نمیرسه. در مورد خودم هم وحشتناک سخته. خدایا کاش اینهمه باطل نبودم! کاش میتونستم. سالها سعی کردم. دسته کم از زمانی که خودم به خودم اومدم. از96سعی کردم واقعا کردم. نشد. نمیشه. بدون همراهی خودشون من موفق نمیشم. و دیروز عمیقا حس کردم از این تلاش به شدت نا امید شدم. تماشا کردم و دیدم خودم هم حسابی به تار عنکبوتها باختم. 44سال باختم و مخصوصا این آخریش… مهاجرت و این… خدایا آخه چی شد که من تسلیم این توهم شدم و اجازه دادم همچین ضربه وحشتناکی درست روی فرق سرم فرود بیاد! هی! بسه! این بحث ممنوعه! اون مالیخولیای مضحک اصلا نباید وارد بینشها و دنیای شخصی من… بسه. بسه! تموم شده! فقط دردش جا مونده. درد میکنه. خدایا! هنوز درد میکنه! خیلی زیاد!
هی! بیخیال! من الان اینجا نشستم. امشب تنهام. پنجره بازه و هرچند کلی خاک اومده و گند زده به اتاقم اما صداهای شبانه و باد بهاری داره روی مژه هام دست میکشه. اون مثبت ها که گفتم واسه من هم هنوز وجود دارن. من امروز رفتم گردش. همه چی آرومه. کلی چیزهای کوچولوی قشنگ هستن که منتظرشون باشم. مواردی که شاید واسه بقیه مضحک باشن ولی خب بذار باشن! این زندگی منه و من این کوچولوهای درخشان رو دوست دارم چون واسه خودم حسابی میدرخشن. مالیخولیا شناسایی شده. اون هیچ زمانی مال من نبود و حالا دیگه اصلا توی سر من نیست. الان دیگه من بیدارم. این درد هم یادگاری شبیه تمام یادگاریهای دیگه. بیخیال. همه چی درسته.
پریسای داخل آینه آهسته تأییدم میکنه. به خاطر خاک روی آینه یهخورده اخم کرده. فردا باید تمیزش کنم. پریسای داخل آینه هم شبیه خودم از آرامش شب خوشش میاد. دستش رو آهسته بالا میبره و آهسته روی پلکهاش میکشه. سعی میکنیم بخندیم. من و پریسای داخل آینه. هرچند هنوز چهره هامون از درد میره توی هم ولی حالا موفقتریم. لبخند میزنیم. واسه هم سر تکون میدیم. دوباره لبخند میزنیم. شب به نشان موافقت با لبخندمون همراه میشه. به نشان همدستی3تایی میخندیم. اینو دوست دارم.
دیشب سعی کردم حس بطلانم رو به یک کسی توضیح بدم. توضیحش هم دادم ولی… دیشب عمیقتر از گذشته حس کردم توضیح دادن خودم واسه هر کسی جز خدا هیچ فایده ای نداره. اونها بد نیستن فقط نمیتونن. نهایتش در جوابم بگن خخخ. خب چه انتظاری دارم؟ چی میتونن بگن؟ هیچ چی. واقعا هیچ چی. اونها نمیتونن احساسش کنن و در عین حال من با این گفتن هام مجبورشون میکنم که حس کنن باید یه جوابی بهم بدن. جوابی در کار نیست و اون بنده های خدا لازم میبینن یه چی بگن. در نهایت میگن خخخخ. از کجا معلوم شاید با این مدل گفتن ها و با اشتراک این مدل حس ها و این مدل موارد اذیتشون میکنم. شاید در معذوریت آزاردهنده ای میذارمشون که یه جوابی بهم بدن و اونها هم زیر سنگینی این معذوریت مجبورن بگن خخخخ تا بلکه یهخورده این سنگینی آزاردهنده دست از سرشون برداره. چطور تا دیشب و تا امروز اینو حس نکرده بودم؟ جدی من واسه چی اینهمه نفهمم؟ واقعا باید این واقعیت در خاطرم بمونه و دیگه کمتر از این اشتراکگذاری های عذابآور رو به اطرافم تحمیل کنم. هر کسی که میخواد باشه. این کار درستی نیست.
بذار ببینم دیگه چی میخواستم اینجا بگم! خاطرم نیست. پست امشب هم به سلامت اومد بالا و به خیر گذشت. باید اون2تا متن رو بنویسم. امشب نه. فردا. فردا انجامش میدم. الان هم دیگه چیزی خاطرم نیست که بنویسم. ساعت10و13دقیقه5شنبه شب. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 86
- 39
- 72
- 37
- 1,483
- 7,209
- 295,046
- 2,672,306
- 273,930
- 6
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02