نزدیک ظهر3شنبه.
کاش میشد زمان رو نگهش دارم متوقف بشه! بیخیال همه چیز گذراست.
خطوط تلفن فعلا وصل شدن تا دردسر بعدی. حسش نیست بگم کاش پیش نیاد داخل این بهشت همیشه یه چیزی هست که پیش بیاد و دردسر درست کنه. بیخیال. گور پدرش!
پنجره ها بازن و باد سرد میاد داخل. دیشب بارون میبارید. الان بارونی نیست اما سرده. و من پنجره ها رو نمیبندم. مادرم مشغوله. شبیه همیشه. تمیزکاری. و من تا الان روی تخت ولو بودم به کتاب خوندن. کتابه تموم شده و فیلترینگ اجازه نمیداد یه فایل دیگه بفرستم داخل تلگرام تا تبدیلش کنم. خیلی طول کشید ولی عاقبت فایله رو گرفتم و الان در حال تبدیله. از کتاب خوندن عشق میکنم. کاش زبانم عالی بود کتاب زبان اصلی میخوندم! بیخیال شاید زمانی به اونجا هم برسم الان تفریح رو عشقه.
داخل تیمتاکم. رادیو میوت. مود خواب روی اسمم رو برنداشتم. بیدار بیدارم ولی بذار موده باشه. سکوتم رو ترجیح میدم. در سکوت میشه کتابت رو بدی ایسپیک واست بخونه و خودت در حالی که جایی هستی که میخوایی باشی خودت رو رها کنی تا امواج رویاهای مجاز و نامجاز ببرنت آسمون و بعدش با یه فرود آرام بیارنت پایین و همچنان ببرنت و ببرنت و باز بالا و باز فرود و آخ چه گردشی! اوه قهوه ساز روشنه یادم رفت مادرم دیدش یادم آورد برمیگردم.
خب قهوه رو خوردم تمیزکاری هم کردم الان هم دوباره اینجام. اتاق بغلی و صحبتهایی که در کمال خوشبختی من هیچ کجاش نیستم. امواج خیال زیادی وسوسه گر هستن. خدایا کاش واقعیت… بر ذات تاریک لعنت! این نباید… نباید! هی بسه الان واقعا نباید ببارم خوشم نمیاد مژه هام خیس دیده بشن! خدایا آخه این… خدایا کمکم کن! خدایا! کمکم کن!
اون نور تیز لعنتی دیگه بالای سرم نیست. اومده پایین و نشسته روی مغزم. شبیه یه پروانه آتیشی که فرود اومده باشه. هنوز داره میتابه و داغه و تیزه و… میتابه و میتابه و میتابه و میتابه و میتابه و میتابه و میتابه و میتابه و… برق میزنه. چه درخشش خیره کننده ای!
دیشب یه دسته مهمون ناگهانی اومد. مادرم یادش رفت ماسک بزنه. الان دلواپسه که نکنه این بیماری کزایی رو گرفته باشه. دلداریش میدم و تشویقش میکنم که سر ساعت قرص دم دستش باشه که اگر خدای نکرده علائم بیماری ظهور کرد شدید نشه و آرام ردش کنه. چی میشه جز این بگم؟ خدایا این آدم بزرگها شبیه بچه های مهدکودک اشتباه های عجیب میکنن و حرص میدن. هی! آدم بزرگها؟ خخخخ. یعنی الان من جزو این دسته نیستم؟ آخ جون! من نمیخوام جزو این دسته باشم. دسته آدم بزرگهای عاقل و منطقی و استاندارد که شبیه بچه های مهدکودک بی حواسن و اشتباه های عاقلانه معمولی میکنن و حرص میدن. نه من واقعا جزو این دسته نیستم. از رویاها و خیالات نامجازم مشخصه. خیالات نامجاز! اوه خدا! خدایا من44سالمه! اوه! اوه خدا! شرمآوره! خب به من چه! تقصیر من که نیست! مگه دست خودمه؟ ولی این… اوه خداجان44سال! وای خدا! شرمآوره!
خب دیگه بسه! مسخره! بذار ببینم کتابم چقدر مونده تبدیل بشه. هنوز179صفحه دیگه باقی مونده. تموم میشه. و زندگی بدون فیلتر چقدر میتونه لذتبخشتر باشه! بیخیال! لحظه رو عشقه. من یه کتاب در حال تبدیل دارم و هنوز تعطیلاتم تموم نشده و هنوز میتونم در دنیای شخصی خودم آدم بزرگ عاقل نباشم. ایول!
دیگه نمیخوام بنویسم. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 92
- 42
- 72
- 37
- 1,489
- 7,215
- 295,052
- 2,672,312
- 273,933
- 6
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02