جاده درست کدوم طرفی میره!

2شنبه صبح.
هفته دیگه امروز سر کارم. هوممم! بیخیال.
خطوط تلفن در نقاط مختلف این بهشت دیشب قطع شد و اینجا هم یکی از این نقاطه. الان با گوشی متصلم. خدایا اینجا واقعا جای زندگی نیست واسه چی اجازه دادی در خروج لعنتی پیش از خروج منه لعنتی بسته بشه!
این بیماری نفله که نمیدونم چیچیه زده خونواده برادرم رو انداخته. بدجوری حالشون رو گرفته و این وسط مادرم هم حالش از گرفتگی حال این بنده های خدا گرفته و من هرچی میکنم حالش جا بیاد اثرش موقته.
اون نور چشمک زن کوفتی که اینجا از دستش نق میزدم داره مغزم رو ذوب میکنه. انگار میگه ببین! منو ببین! هیچ چاره ای نداری! سرت رو بالا کن و منو ببین! آخرهای مقاومتمه. امروز حس میکنم به همین زودی بهش میبازم و سر بالا میکنم خیره میشم بهش.
اینترنت اینجا احتمالا تا بعد از تعطیلات وصل نشه. خطی نیست نتی هم نیست. مادرم میگه بریم خونه ما. من ابدا موافق نیستم. اینجا خونمه. من اینجا می مونم. بدون اینترنت بدون خط تلفن.
باید چندتا کپشن بنویسم. باید ترجمه کنم. اوه خدا یادم نبود باید درس جلسه کلاس زبان تیمتاک رو بخونم و تکلیفش رو کامل کنم. درست همزمان با کلاسه مهمون اومد باید میرفتم هم غیبت خوردم هم واسه جواب دادن به یه سوال کوچولو یه سوتی ماندگار دادم که البته خیالی نیست داره واسم عادی میشه اما درس باید درس بخونم و تکلیفه رو کامل کنم.
پنجره بازه و اوه خدا صدای یک پرنده ناشناس میاد گنجشک نیست یاکریم هم نیست کاش بالا سر پنجره من لونه بسازن خیلی دلم میخواد.
دیشب مهمون کسی بودیم که زمانی حس میکردم جواب کلی از سوالهای من پیششه اما این دفعه حس کردم هیچ جوابی پیشش نیست. جوابهای من پیش کیه! دقیقا کی! خودم؟ از دست من چی برمیاد؟ مگه هرچی میتونستم و میدونستم نکردم؟ شاید نه. یعنی باید اصرار کنم؟ یعنی باید سر بالا کنم و به اون نور تیز بالای سرم خیره بشم؟ واقعا راه درست اینه؟
خوابم که تموم شده پس این… بیخیال.
اطرافم میگن این بیماری که داره پخش میشه کروناست. وای خدا یعنی من کرونا گرفته بودم؟ الان که طوریم نیست واسه چی میترسم؟ این کرونا بدجوری واسم ترسناک شده. هی! الان من چیزیم نیست. بیماری رفته. هفته تاریک هم رفته. فقط سردردش جا مونده که دیروز بود امروز هم بود و الان اگر دست از سر نامجازها بردارم میره. اگر بردارم! خدا از این هم دست بردارم پس چه غلطی کنم؟ بزنم بیرون؟ چه عجیب امروز اونو هم دلم نمیخواد. دلم چی میخواد؟ دلم میخواد این تکرارها نباشن. از حماقتهایی که در اطرافم موج میزنه زده شدم. دخترخاله من رفت همدان دخترش موند که با شوهر عقدیش باشه بعدش زد و بیمار شد زنگ زده به مادرش که بیا من دارم میمیرم. اون بنده خدا از همدان پا شد اومد خونه سر راه هم به خاله من اطلاع داد. خالم اینجا بود یعنی خونه من نبود شهر ما بود مهمون خاله ها میشد. دختره بهش اطلاع داد این هم گفت بیا سر راهت به خونه منو هم ببر بیام بچه رو ببینم خیالم جمع بشه. آخه یه نفر نیست اولا به اون بچه بگه تو خیر سرت اونقدر گنده شدی که حس کنی میتونی شوهرت رو بگردونی پس فردا میخوایی مادر بشی الان به مادرت گفتی از سفر بلند شه بیاد که چی مگه دکتره؟ بعدش هم مادره به مادر خودش گفت که بچهم اینجوری شده من دارم برمیگردم که چی مگه مادرت دکتره؟ بعدش هم جناب خاله پا شده رفته که بچه رو ببینه خیالش جمع بشه. خب آخه آدم! این وامونده به طرز وحشتناکی واگیر داره الان تو بری این بیماریه رو بگیری شبیه چی هم میترسی تا یه جاییت درد میگیره نه تحمل داری نه جرأت میزنی زیر گریه الان رفتی ببینیش تبرکش کنی شفا بگیره؟ باز هم بعدش اون دختر مگه شوهر نکرده الان مادره باید از همدان میرفت ببردش درمون پس اون قهرمان که اومده داخل زندگیت کجای عمرت نشسته؟ وای خدا! خدایا آدمها واسه چی اینجوری شدن؟
پیش از این حس همدردی بیشتری داشتم. الان بد شدم. بدتر از پیش. ضعف افراد از جا درم میبره. وقتی میبینم آدمها اینجوری از یه بیماری خسته میشن و هی به افرادی که کاری از دستشون برنمیاد شکایت میکنن و زمین و زمان رو سر یه درد این مدلی به هم میریزن حس میکنم پشت چشمهام خود به خود نازک میشن. چه مضحک! چه حقیر! هی! من واسه چی اینجوری شدم؟ هر کسی یه تحملی داره. بیخود. اینها آدم گنده هستن نه یه مشت بچه8ساله. پس واسه چی اینجوری وا رفته بازی درمیارن؟ اِق! حالم به هم خورد! جدی خورد! ایق!
اتاق بغلی زندگی معمولی در جریانه. همون صحبتها و همون گلایه ها و همون انتقادها و همون صبح و همون ساعتها و همون گذران. اینجا هم همینطور. ولی من مال خودم رو ترجیح میدم و الان در فکر تغییرش هستم. یعنی واقعا راه درست چیه؟ کی میتونه بهم بگه؟ هیچ کسی. عاقبت هم باید ریسک… اوه نه این چیزها نباید توی سرم باشن. اون نور چشمک زن تیز… اه بسه!
ساعت از9گذشت. الان برمیگردم.
خب برگشتم. کجا بودم؟ ول کن هر جا.
زمانی که حس صدا زدن بود میگفتم اوه خدایا واسه چی اینطوری شده! الان که حس صدا زدنت نیست چون به جوابت امیدی نیست چی باید بگم؟
بسه. چه فایده داره! چیزی که عوض نمیشه. بد نیست برم سراغ درسم. گیرم. زندگیم. مادرم! تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *