ظهر5شنبه.
تعطیلات نوروز واسم شروع شده. در حال مرتب کردن کتابهای متنی هاردم هستم. بدجوری به هم ریخته هستن. عادل تشویقم کرد برم کتابخونه که نرفتم. گفتم حمام لازم دارم و مشکوک به کرونام و اگر یک درصد احتمالش باشه ممکنه بهش منتقل کنم اون هم ببره بده به مرضیه و بعدش باران کوچولو. آخ خدایا! نه! این بچه این بچه! این بچه عزیز منه! انگشتی که واسه اذیت کردنش دراز بشه رو شبیه چوب خشک پودرش میکنم!
این نور تیز لعنتی حالا چنان اومده پایین که انگار توی مغزم میتابه. ظاهرا کسی زورش نمیرسه خاموشش کنه. کلهم داره از حرارتش آتیش میگیره. شب هست. روز هست. وقتی خوابم هست وقتی بیدار میشم هست. خدایا این همیشه هست! ببینم اصلا که چی! الان من چه دردمه! شاید واقعا این دفعه بد نباشه شاید بشه که این… اه بسه. من باور نمیکنم. باور نمیکنم همین و بس. خوشم نمیاد همینطوری بتابه و منو مسخره کنه. کوفتیه لعنتی! دیگه خر نمیشم. این تابیدنها بیدارم نمیکنن. دیگه تموم شده. بسه نتاب! میخوام بخوابم!
مادر رفته به ارتفاعات. وصل گاز. کاش این دفعه دیگه وصل بشه! از استرس هایی که به آرامشش چنگ میزنن و من نمیتونم تخفیفشون بدم خسته شدم. این گاز نکبت رو وصل کنید!
هی! کلی کار دارم. مهتاب. ترجمه ها. و… بیخیال. میخوام بخوابم! میخوام کل امروز بخوابم. به جهنم که زمان پیش میره و جهان میچرخه و من یک روز کامل عقب خواهم بود! و این نور کزایی همچنان با قدرت درست روی مغز بی حفاظم میتابه و میتابه. بذار بتابه تا زمانی که تقویمش معرفی میکنه هنوز مونده. کی میدونه فرداها چه سورپرایزهایی واسمون دارن! شاید این دفعه واقعا باورهای قهر کردهم رو به رجزی بازنده فرا خونده باشه که آخر کار با چشمکهای شیطون بالای سرم ورجه ورجه کنه و بگه دیدی گفتم؟ دیدی عاقبت پایان منو؟ گفتی دیگه خیالت به من نیست. و الان تو کجا هستی؟ هی! یعنی واقعا همچین اتفاقی… اه بسه. معلومه که پیش نمیاد. هیچ اتفاقی پیش نمیاد. من خر این تابشها نمیشم. میخوام بخوابم. ساعت12و14دقیقه ظهر5شنبه. آخرین5شنبه ساله که باشه. میخوام بخوابم. فقط بخوابم. تمام روز. تمام شب. فقط میخوام بخوابم. شب به خیر.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 1
- 5
- 2
- 102
- 41
- 1,644
- 8,110
- 299,080
- 2,671,905
- 273,741
- 37
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
#چند_قدم_تا_بهار.
آفتابِ سرخوش، گیسوانِ بلندش را روی تمامِ تختم ریخته. دستش را زیر چانه زده و با یک اخم کمرنگ، من و اتاقم را نگاه میکند. خنده ام میگیرد. در نظرم نگاهش ملامتگر است. اتاقِ پاییزی ام را دیده و از من، حالِ بهاری می خواهد.
همین آفتابی که گیسوانش چنان بلند و سرکش مینمود که احساس می کردم شب هم حریفش نمی شود، حالا تسلیمِ لشکرِ ابر ها شده است. چنان که انگار، هرگز نبوده، هرگز نیامده! به قولِ نیما یوشیج، یادِ بعضی نفرات افتاده ام، که آفتابِ حضورشان مدتهاست به ابر ها باخته! کار هایم را برای دقیقۀ 94 گذاشته ام. بار ها این قذیه برایم مشکل ساز شده و عبرتم نمی شود. مادر امروز حلوا درست کرده است. برای مادربزرگ. باورم نمیشود که دیگر نیست. لیوان هایش هنوز عطر دوغ های ترش محلی را دارند. هنوز میشود از لباس هایش عطر میخک را نفس کشید. باورم نمیشود که نیست! شبیهه روانی ها نشسته ام به آهنگ های ممنوعه گوش می دهم. همانها که تا تهِ دره ی خاطره ها رهایم نکنند، دست بر نمی دارند.
یکی شان لبخند روی لبم نشانده. از این لبخند های اشکآلود که دوستشان ندارم. هرگز یادم نمی رود بعد طوفان، جایی که هیچ انتظارش را نداشتم، همین لعنتی چطور مرا دوباره مثل همان روز های اول، پرت کرد وسط ماجرا! انرژی ام را میخواهم. بی خیالِ ممنوعه های بی رحم. انرژیِ لعنتی ام را هنوز میخواهم!
امسال اولین سالیست که لباسِ عید نخریده ام. اتاقم را گردگیری نکرده ام و مجسمه های روی قفسه را دوباره نچیده ام. فکر تخم مرغ های رنگی نبوده ام و از فصلی که در راه است، حسِ بهار نگرفته ام. چیزی برای مرتب کردن نیست. همۀ وسیله هایم تهرانند. یک کوله برداشته ام که چند تکه لباس و کیف دستی کوچکم، تمام محتویاتش بود. این حس عوضی ترین حسِ این دوران است. این که به کجای این جهان تعلق دارم؟ وقتی دلم اینجاست و آینده ام آنجا؟
دیشب هوا به قولِ رستاک و بابا، هوای لندن بود. مریم برایم یک طالع بینی مسخره از زن فروردین خواند. میگفت در شب های بارانی و مهتابی، به کسی که دوستش دارد می اندیشد. میتواند تمام عمر با خیال زندگی کند و از این مزخرفات. بعد هم از من خواست بگویم کسی را دوست دارم یا نه. میخواست ببیند من حالا واقعا به او می اندیشم؟ باور نکرد وقتی گفتم اکنون، تنها دلم میخواهد دست خودش را بگیرم و تا جایی که نفس دارم بدوم. گمان می کرد افکارم را سانسور میکنم یا میخواهم دل او را خوش کنم اما آن لحظه، این تمامِ حقیقتِ من بود. همه چیز دارد رو به بهتر شدن می رود. همه چیز، باید رو به بهتر شدن برود! از کاش و تمنا و اگر و شاید بگذریم. سالی که در راه است، حق ندارد به چیزی جز بهتر بودن، بیندیشد.
***.
چه غریبیم امسال در آغوشه خاکه خدا! ما و عید! ما و بهار! کاش امسال، انتهای این غربت تاریک باشد! برای ما! برای عید! برای بهار! به امید صبح!
گنجیشک لالا پرپری لااااالا شب بر همه خووش تا نمیدونم کی خخ
سلام پریسا
حقیقتش دیروز روز خیلی تلخی بود برام آخرین پنجشنبه سال و اونایی که حقشون نبود برن و بناحق رفتن
دیدار باهشون سخت و اینکه سال داره نو میشه و اونا نیستن در حالی که کلی برنامه برای 402 داشتن و …
چی بگم
امیدوارم آخرش بخوشی تموم شه
میگم پرپری کوچولو
تو یه پست تو محله تعدادی کتاب بزار من الان شدیدا کتاب لازم شدم
کلی کار دارم ولی نای انجامش نیست
و دارم کتابای خانم گلکار رو میخونم اونم به آخرای راه رسیده و دیگه بنظرم کتاب متنی ندارم
حس صوتی هم نیستش
در هرجهت مراقب خودت باش
تنت سلامت و ایامت بکام
سلام ابراهیم. ضمن یادآوری این واقعیت که من عاقبت یه جایی گیرت میارم و واسه این پرپری نصفت میکنم، شب آخ از این شب که واسه هیچ کسی خوش نیست. در انتظار صبحیم ابراهیم. کاش برسه فقط برسه! و کتاب. شبیه خودمی صوتی نمیخوایی. ببین من یه سری کتاب متنی دارم اما نمیدونم کدومها رو خوندی و اونهایی که نخوندی رو چه مدلی برسونم دستت.داخل تلگرام هم چندتا کانال هست که کتاب پیدی اف میذاره و گاهی که فیلترینگ راه میده میرم از بینشون اونهایی که بیشتر خوشم میاد برمیدارم با اینستا ریدر متنیش میکنم میخونمشون. بد نیستن انتخاب محدوده ولی از هیچ چی بهتره. من از اونجا منابعم رو تجدید میکنم. تلخی هایی که میگی رو میشناسم ابراهیم. اونهایی که رفتن از بیماری نرفتن. تصادف نکردن. کرونا نگرفتن. سکته نکردن. به خاطر بی احتیاطی نرفتن. اونها نیستن چون دلشون یه صبح آروم و قشنگ میخواست. این تلخه ابراهیم. این تلخی رو عید امسال و هیچ زمان دیگه ای فراموش نمیکنم و نمیکنیم. کاش میشد راهی برای تغییر این واقعیت وحشتناک بود! راهی نیست و این زخم تا هستیم برای من، برای تو، برای هر کسی که مفهوم درد رو میشناسه ماندگار خواهد بود. از دلداری بیخودی بدم میاد پس نمیدم. واقعیت تلخیه ولی ترجیح میدم با کلمات تسلیبخش پوچ نپوشونمش. حق داری. تلخه ابراهیم. خیلی تلخه. به خدا میفهمم. کاش اینطوری تموم نمیشد! اما صبح هست. شاید دیر بیاد. نمیدونم زمانی که میاد ما هستیم یا نه. اما صبح عاقبت میاد و اون زمان افرادی هستن که به طلوعش سلام کنن. حتی اگر ما نباشیم. این تنها امیدیه که این روزها کمی به تلخکامی های تاریکم آرامش میده. مواظب خودت باش ابراهیم. به امید صبح.