بی نام.

5شنبه شب.
واقعا تمام روز خوابیدم. تا زمانی که یه کوه مشق گوش کنی آوار شد روی سرم و لازم شد سریع بلند شم و…
بسه. امشب واسه چرت گفتن اینجا نیومدم. امشب یه فضای باز میخوام واسه اینکه عربده بزنم. فقط عربده بزنم. فقط عربده بزنم! بدون فحش. بدون دعا. بدون کلام. فقط عربده بزنم!
تموم شد. پایان کما. من انتظارش رو داشتم پس واسه چی اینهمه حالم داغونه؟ من که میدونستم پس الان اینهمه بارون واسه چیه؟ من که غافلگیر نشدم پس الان چیمه؟ شدم. غافلگیر شدم. غافلگیر شدم! ولی واسه چی شدم؟ مگه نمیدونستم؟ مگه انتظارش نمیرفت؟ مگه تمام نشونه ها اینو نگفته بودن؟ مگه تمام فلشها به طرف این پایان اشاره نمیرفتن؟ پس من واسه چی امشب اینهمه تلخ غافلگیرم؟ واسه چی نمیتونم بدون هقهق نفس بزنم؟ واسه چی دارم از عربده های نکشیده خفه میشم؟ خدایا! خدایا آخه واسه چی کاری نکردی؟ جون با ارزشترین نعمتیه که به بنده هات دادی و من از اون با ارزشتر نداشتم. این نهایت بودجه من بود. خدایا من سر جونم بهت پیشنهاد معامله کردم میدونم واسه تو یه جون از یه خاکی نفله اینهمه نمی ارزید ولی این تمام چیزی بود که من داشتم! آخه واسه چی؟ واسه چی این پایان رو عوض نکردی؟ خدایا چطور تونستی؟
شکر که امشب کسی اینجا نیست. امشب تنهام. خدایا خفه میشم. امشب کسی اینجا بود نفس میبریدم. شکر که دسته کم امکانش رو دادی بهم که…
تلفن. مادرم. یا خدا!
خب به خیر گذشت! کاری داشت که باید انجام میدادم. انجامش دادم. چیزی نفهمید. خدایا شکرت!
تازه اول شب هستیم و نمیدونم امشبم چه مدلی میگذره. امشب یکی از اون سیاه هاشه. یکی از اون تاریکهاش. خدایا حال دلم از گرفتگی گذشته اسم ندارم واسش آخه چطور تونستی؟ خدایا! خدایا آخه چطور تونستی؟
باریدن کمکی نمیکنه. نامجازها هم اونقدر قوی نیستن. خواب هم که رفته نمیاد. خدایا امشب هیچ چی کمک نمیکنه! من با این حس و حال چه غلطی کنم؟
واژه ها سکوت کردن و من دلم گفتن میخواد. دلم نوشتن میخواد. خدایا دلم عربده زدن میخواد! خدایا! چطور تونستی؟
امشب من تنها و در سکوت اینجا به عزای بیماری نشستم که از مدتها پیش رفتنش رو همه جز خودم باور کرده بودن. خدایا! چطور تونستی؟ امشب یه طور غریبی حس غربت دارم روی خاکت. خدایا به کی بگم! اجابتم که نکردی اونهمه التماس کردم و تو بیخیال تماشام کردی اونهمه اونهمه اونهمه لحظه اونهمه اخلاص که سعی کردم از تمام موجودیتم بکشم بیرون اونهمه… به هیچ کدومش که خیالت نبود. الان دیوار جواب نمیده دسته کم شونه های خودت رو قرض بده سرم رو تکیه بدم بهش ببارم این فشار داره مغزم رو متلاشی میکنه!
کلی مشق دارم که باید بنویسمشون. چقدر این گیرهای زندگی معمولی این لحظه به نظرم… آخه الان من با کدوم ذهن واسه نوشتن اون چیزها واژه پیدا کنم؟
زمان منتظر نمی مونه. پیش میره و تموم میشه و من باید اینها رو تحویل بدم. خدایا نمیتونم. باید بنویسمشون. خدایا نمیتونم. خدایا نمیتونم آخه!
چی میشه بگم! نه دستم به عرشت میرسه نه زورم. شب سختیه واسم. خیلی سخت. جواب که ندادی به اونهمه دعاهام کاش تو که دستت میرسه اقلا امشب یه کمکی میدادی! حکمتت رو شکر! دیگه نفس نوشتن ندارم. ساعت7و18دقیقه5شنبه شب.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *