صبح.

2شنبه صبح. ساعت5و59دقیقه.
آرتیست بازیه مسخرهم بدجوری کار دستم داد و الان سرماخوردگی پدرم رو درآورده. آخ لعنتی اینهمه مواظب بودم عاقبت ویروس دستگیرم کرد. دیروز بچه ها میگفتن فردا نمیایی مدرسه و ذوق میکردن. گفتم جنازه هم باشم میام مدرسه به حساب شما جوجه ها میرسم. الان دارم فکر میکنم کریه عاقلانه ای نخوندم. باید بهشون گوش میدادم. واقعا نفس بلند شدن ندارم. میگم جدی قدیمتر سرماخوردگیها اینهمه نامرد نبودن این چه مدلشه نفسم درنمیاد. یواشکی میترسم ولی به کسی نمیگم. من زیاد با نامجازها میپرم بیماری اون هم در قلمرو سینه میتونه واسم دردسر درست کنه. وای خدا دیگه قهرمان بازی درنمیارم لطفا به این ویروست بگو ولم کنه بره!
خونوادم از ترس منطقشون درد میکنه. خودم هم همینطور ولی دیگه به این مرحله رسیدم که کاریش نمیشه کنم. واسه برادرزادم بدجوری میترسن و میترسم. فقط اونها میگن و من نمیگم. حوصله ندارم بگم. حوصله هم ندارم از وضعیت وحشتناک اون بیرون و اتفاقات عجیب و ترسناکی که می افته بشنوم. من نمیخوام بشنوم و اونها با تفضیل ازشون میگن. واقعا دیگه نمیخوام بشنوم. اذیتم میکنه.
خدایا بد کاری کردم باید به بچه هام گوش میدادم من امروز داخل مدرسه زیر اون ماسک ساعتهای سختی خواهم داشت. واقعا بیمارم خدایا راست میگم نق نمیزنم حالم مثبت نیست.
این ساعت دیوونه هم انگار به بند شلوارش کش بستن هی میکشن. خب یواشتر دیگه! عه!
تکلیفهای جلسه دوم کلاس زبان تیمتاک رو هم گرفتیم. من2تا جمله از تمرینها رو نتونستم هنوز حل کنم. باید ایرادش رو بگیریم. به نظرم ایراد نداشتن. ولی این امکان نداره حتما یه گیری دارن! دیشب شاید ذهنم از این ویروسه خسته بوده باید امروز ببینم گیرشون کجاست. خدایا این2تا جمله دردشون چیه درمونشون کنم؟ یه متنی هم هست باید بنویسم. وووییی این دفعه دیگه چی بنویسم؟
مادرم سفت چسبیده به تمدید گذرنامه. میگه یه روزی بریم تمدیدش کنیم. من نه علاقه دارم نه حس. همین الان هم زنگ زده بود میگفت فردا مرخصی بگیر یا اگر بیماری نرو بریم تمدیدش کنیم. گفتم اگر به خاطر بیماری فردا سر کار نرفتم پس جای دیگه هم نمیشه برم ول کن. گفت پس من امروز واسه تمدید گذرنامه خودم میرم تو ظاهرا علاقه ای نداری. گفتم نه ندارم. علاقه ندارم. اگر صلاح میبینی برو واسه خودت تمدیدش کن. کاش این روزها بیخیال بیرون رفتن میشد! نه واسه اینکه من زمان پیدا کنم و بهش برسم تا با هم بریم. واقعا ترجیح میدم اینها دور از فضای متشنج اون بیرون باشن. بیخیال گوش نمیدن. کاریش نمیشه کنم. تمام اعصابم درد میکنه از بس کشیده شدن. بسه. بذار اون بیرون متشنج باشه. بذار خونواده اخبار رو بخونن. بذار بزنن بیرون واسه تمدید گذرنامه و واسه همه چیز. خسته شدم به خدا خسته شدم از تمام این استرسها. و من… گیرهای مضحک لعنتی من. اه گندش بزنن.
هی! بسه. باید با آب جوش صدای بستهم رو باز کنم. کی میدونه شاید امروز واسه من روز با حالی باشه. واسه چی نباشه؟ من فقط سرما خوردم. الان هم که بلند شم یواش یواش درد عقب میکشه تا شب. شب درد سنگینتره. الان شب رفته و صبحه. خدایی از دیشب خیلی رو به راهترم. شاید امشب دوباره برگرده ولی هنوز تا شب کلی راهه. الان صبحه و من از دیشبم بهترم. این مثبته. مثبت. مثبتها رو عشقه. لحظه رو عشقه. اوه دیرم میشه. ساعت6و43دقیقه صبح2شنبه. هی صبح وایستا برسم وایستاااااا.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *