4شنبه شب.
تنها نیستم. من و مادر. تیمتاک.
چندتا موزیک به شدت آشنا و به شدت غمگین داخل کانال باز. بچه ها گذاشتن من شنیدم. و بدون این موزیکها و خاطراتشون هم، این شبها، من…
عجیب دلتنگم. دلتنگ خیلیها. دلتنگ افرادی که تا انتهای جاده خاکیم باید دلتنگشون باشم. دلتنگ 3. دلتنگ 4. دلتنگ اون دسته از بینامها که سوار قطار پر سر و صدای توی خواب من، با یه بلیت یکسره به اون جاده ی بی انتها زدن و واسه همیشه رفتن سفر. سفری بی مقصد، بی بازگشت، بی انتها، تا همیشه. تا قیامت. بدجوری دلتنگم این شبها! موزیک هم لازمم نیست. بدون آهنگ و بدون مرور خاطرات هم دلتنگم. بد دلتنگم این شبها!
حس غربتم تلخه این شبها. با حس غربتهای معمولیم متفاوته. تفاوتش خیلی زیاده و خیلی تاریک و خیلی تلخ. خیلی تلخ! بدجوری حس میکنم این غربت رو این شبها. چه مرگم شده این شبها!
از کانال باز در رفتم داخل رادیو میوت. داخل تیمتاک جا نمیشم انگار این شبها. میرم داخل دلم میخواد بزنم بیرون. بیرون که میزنم دلم میخواد وارد بشم. با بچه های کلاس میخندم. با مادرم همدلی میکنم. با بچه های تیمتاک گاهی سکوت میکنم. گاهی میخندم. بستگی داره اون لحظه چی از طرفم لازم باشه. میخندم. میخندم. میخندم…
حس شب دارم این شبها. مگه چی شده که اینهمه تاریکه! مگه چی شده که یواشکی اینهمه تاریکم! دقیقا الان واسه چی!
عجیب حس جدا بودن دارم. از تمام تمام تمام جهان. عجیب حس نفهمیده شدن دارم. عجیب حس شب دارم این شبها!
به نظرم میاد اطرافم پر از افرادیه که توی یه خواب بسیار عمیق راه میرن. کار میکنن. چپ و راست میرن. با زندگی کلکل میکنن. به تپه های ماسه ایه جاده میخورن. دور خودشون میچرخن و باز میچرخن و بیدار نمیشن و باز دور از اول. چقدر دلتنگم برای پایانه این دلتنگی و این شب و این شبها! من چه دردم شده!
اونقدر با نامجازها شبم رو مهآلود کردم که حس میکنم رنگ خون توی رگهام داره عوض میشه. میدونم نباید اینطوری باشه این خطرناکه ولی هست. حس عوض کردنش در هیچ کجای ذهنم و ارادم نیست. حتی حس گریه کردن هم نیست. خدایا محض خاطر… خاطر کی واست عزیزه نمیدونم. محض خاطر عزیزت بیا منو بغل کن. بدجوری این خاکت تنگ و تار شده واسه زندگی کردن. واسه ادامه دادن. واسه بلند شدن و حرکت کردن. من یه چیزی قویتر از نامجازهای این زمانم میخوام. این دیگه بهم اثر نمیکنه. نمیتونم. گاهی عمیقا به این یقین میرسم که دیگه نمیتونم. بعدش می افتم روی تخت و صبح فردا دوباره بلند میشم نفس تازه میکنم. و باز دور از اول. نامجازهای بی معرفت! کمک نمیکنن این شبها. باورم نمیشه من چه دردم شده!
دیگه حس نوشتن نیست. یعنی هست ولی نیست. بذار دیگه ننویسم. نمیدونم چه مدلی توضیحش بدم. حس تلاش برای توضیحش نیست. از تیمتاک زدم بیرون. بدجوری دلتنگم این شبها. آخ! آخ از این شبها!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 20
- 13
- 226
- 70
- 1,444
- 12,398
- 300,638
- 2,670,843
- 273,479
- 10
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02