4شنبه شب.
در هفته تاریک تاب میخورم. آخ سرم سرم وای خدا! اخطارش رو کاملا به موقع دریافت کردم و الان تمام سلولهام در حالت نق به سر میبرن.
امروز عصر یادم رفت سریال نداره رفتم تیمتاک و2ساعتی با بچه ها میشه گفت گفتم و خندیدم. نه شبیه گذشته ها ولی کمی تا قسمتی با جمع نشستم و بعدش خسته شدم زدم بیرون. سکوت خودم رو عشقه.
امروز یک کسی سعی کرد ارشادم کنه. میگفت زیاد عوض شدی. میگفت اشتباه میکنی. میگفت این درست نیست. میگفت باید مفصل باهات صحبت کنم. نیتش خیر بود ولی من دلیلی واسه تغییر فرمون الانم نمیبینم. به من الان بد نمیگذره. یعنی نه بدتر از گذشته هایی که ترجیح میدم دیگه هرگز احیاشون نکنم. دسته کم الان اگر دردم بیاد میدونم درد و درمون همه مال خودمه. دست خودمه. به اون بنده خدا هم گفتم. احتمالا ملتفت شد بحث با من وقت تلف کردنه بیخیال شد. آدم خوبیه. خدا خیرش بده. آدمهای خوب ارزش دارن واسشون دعا کنم. واسه این آدم هم دعا میکنم اما به توصیه هاش گوش نمیدم.
سردردم داره یواش یواش درصدش رو میبره بالا. کدئین بغل دستمه. چند لحظه دیگه میرم سراغش. مادر به شدت داخل آشپزخونه مشغوله. ماهی و پاک کردنش و از این موارد. خواستم کمک کنم میگه باید خودم انجامش بدم. ترجیح دادم سر به سرش نذارم. خستگی جسمی کمتر از اعصابخوردی اذیت میکنه. ولش کردم تکی حلش کنه و خودم اومدم اینجا. گفتم کاری بود بهم بگو. کاش بگه!
وای سرم! گندش بزنن. اصلا خوشم نمیاد. گندش بزنن!
یه مشق گوش کنیه پردردسر روی دستم جا مونده. خدایا امشب واقعا حال جسمم خوش نیست فردا میرم بالای سرش خدایی الان ابدا نه تمرکز دارم نه حس که بازش کنم سرم درد میکنه خودم هم ابدا رو به راه نیستم. خطرناک نیست فقط باید منتظر بشم تا بره. آخ لعنتی سرم! گندش بزنن! اه گندش بزنن!
چه عالیه که فردا سر کار نمیرم. خدایی اگر فردا روز کاریم بود باید مرخصی میگرفتم یا غیبت میخوردم. خدایی نمیتونم. از اینکه فردا روز کاریم نیست چنان حس سبکی دارم که انگار میخوام برم طرف سقف. وای وای سرم آخ سرم آخ آخ سرم!
دلم میخواست میشد فردا میزدم بیرون واسه خرید یک سری… اه ول کن دیگه! سرم درد میکنه. هنوز شدید نیست ولی درد میکنه. توی روحش!
پریسای داخل آینه با اخمی بی خطر تماشا میکنه. من درگیر افکاری هستم که سر رشتهشون میرسه به گره هایی که باز کردنشون ابدا دست من نیست. نه اینکه تلاشم رو نکرده باشم. هرچی به سرم زد کردم. واقعا دست من نیست. واقعا دست من نیست! پریسای داخل آینه سری متأثر تکون میده. جوابش رو با نگاهی از جنس آخه تقصیر من چیه که زورم نمیرسه میدم. پریسای داخل آینه هم دَردانه با حرکت سر تأییدم میکنه. شب آهسته دستش رو روی شونه های جفتمون میذاره و آروم شاید به نشان تسلی فشار میده. هر2نفس عمیق میکشیم. من و پریسای داخل آینه. نفس شب باهامون همقدم میشه. ستاره ها به نشان همراهی با پاشیدن نور روی کدورت خاموشمون اعلام حضور میکنن. و کسی، شاید فرشته ای از جمع اهالی رویاشهر، با صدایی از جنس آرامش توی سرم نجوا میکنه.
-خدا حواسش هست. خدا هست. هست. هست.
بغض یواشکیم رو لای لبخندی که شیرین نیست میپیچم و اسم کلید رو در تار و پود آهم تکرار میکنم. بارها و بارها و بارها تکرار میکنم.
-خدا! خدا! خدا! …
دیر وقته. قرص و لالایی شب و آرامش. من واقعا باید واسه کنترل پریدنم با نامجازها به خصوص در شب یه فکری کنم. این عاقبت پدرم رو درمیاره. بیخیال. بعدا. الان حسش نیست. هی شب! من یهخورده بیمارم و زمانهای بیماری حس و حال درد میکنن. میشه بغلم کنی؟ میشه نوازشم کنی؟ میشه واسم آواز بخونی؟ خستم. شب به خیر بیداری.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 0
- 0
- 102
- 41
- 1,639
- 8,105
- 299,075
- 2,671,900
- 273,739
- 8
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02