واقعیت های… تاریک.

2شنبه شب.
وووییی داره سرد میشه. باید بلند شم اوضاع خونه رو درست کنم. چقدر این…
امشب پر از بدبینی های زشتی هستم که به شدت حالم رو میگیره. گریه زاری ندارم لیوان هم نمیشکنم. از اون حالگیری هاییه که دستش رو میذاره روی شونه هام به زور فشار میده پایین و میگه بشین یه گوشه یهخورده فکر کن. یهخورده درست ببین. از پشت عینک مشکی اما واقعی ببین. امشب لازم نیست اون دستها خیلی زور بدن. نشستم این گوشه و تماشا میکنم. خودم رو تماشا میکنم و از تماشاهام چندان حس رضایت ندارم. یعنی من کجا اشتباه میکنم که این… بیخیال شاید ایراد از من نیست. شاید واقعا من مال دنیای دیگه ای باشم. دنیایی که کمتر کوچه داره و خیابونهاش راستتر و بزرگتر و کمفرعیتر هستن. نمیدونم. شاید. شاید هم زیاد منفی بینیم گرفته. ولی آخه یعنی من همیشه منفی بینیم میگیره؟ چقدر تکرار؟ هر دفعه که تقصیر منفی بینیهای من نیست که! بیخیال. خب باشه بیخیال ولی… هی! بیخیال. شاید حرصی ام. حالم که جا بیاد اینهمه سختگیر نیستم. ولی به نظرم باید باشم. این واقعا… هی! هِِِِِیییی! بسه دیگه! بیخیال!
مادرم واسه اون سفر کوچولوی4شنبه خیلی ذوق میکنه. کاش موردی پیش نیاد! خدایا بذار یهخورده به کامش بچرخه چی میشه مگه! خدایا لطفا!
بد نیست بیشتر بهش گوش کنم. گاهی چیزهایی میگه که واقعا دلم نمیخواد درست باشن ولی دارم میبینم که درستن. این بار هم درستن. این بار هم یواشکی من باخت دادم به تجربه و واقعبینیه مادرم. و این بار هم اون برنده شد. اصلا موافق این نتیجه نیستم ولی واقعیت واقعیته. خیالی نیست من چقدر ازش کدر باشم. در هر حال چیزی که درسته درسته. ولی خودمونیم! ای کاش فقط این یه دفعه برنده من بودم! از این باختی که دادم هیچ خوشم نیومده. به شدت کدرم به خاطرش امشب. خب بسه اگر ادامه بدم ممکنه نه از درد از حرص بزنم زیر گریه. اه گندش بزنن!
اوه چه سرد شد خوب شد خر نشدم بلوز کلفتم رو ندادم لباسشویی بخوره! فردا عصر حلش میکنم الان باید بلند شم بپوشمش داره سردم میشه.
عجیب و بسیار شدید حس دلزدگی میکنم. از تمام تعلقاتی که بهشون چسبیدم حس دلزدگی میکنم این لحظه. چی اینطوریم کرده! من یک شبِ این مدلی نشدم. نمیدونم چی شدم ولی این لحظه به طرز بسیار بسیار تلخی حس دلزدگی میکنم. میدونی؟ کاش این… کاش اینطوری نمیشد و نمیشدم! باز هم که رفتم سر چاله اولی! بسه بابا عه!
باید مهتاب این ماه رو سریعتر کامل کنم. خدایا حس لازم دارم امشب که پرید. نباید بپره من زمان ندارم. هی حس شیطونه دیوونه با تو ام برگرد اینجا من باید این متنه رو تمومش کنم اگر4شنبه بریم دیگه زمان واسه تکمیلش نیست! اوه خدا کاش حل بشه!
اینطوری نمیشه بد نیست بلند شم یهخورده برکنار از سیستم بیچارهم چرخ بزنم و یه قصه قدیمی تکراری بچگی گوش کنم و ظرف بشورم و… حسم درد میکنه. بدجوری زده ام از همه چیز. از همه چیز! یعنی واقعا باز من اشتباه رفتم و باز مادرم درست گفته؟ خدایا روی این یه دفعه من خیلی غیرت داشتم آخه واسه چی این… بیخیال بابا. ول کن پریسا طوری نیست درست میشی. بله من درست میشم ولی…
من دنیای خودم رو دلم میخواد. همون دنیایی که من و باقی به زعم عاقلها خلهای جهان مال اون دنیاییم. دنیایی که کمتر کوچه داره و خیابونهاش… بسه بابا. خب الان درست شد؟ همین رو میخواستی؟ باید بغض میکردم تا تموم بشی؟ دنیای من هم عاقبت یک زمانی… خدا رو چه دیدی شاید زمانی ورودیش واسم باز شد و من… خدایی دیگه بسه دارم اذیت میشم. به جهنم تمام پرهیزها من نامجازم رو میخوام و بعدش بروز کردنه پست امشب و بعدش خواب. خدایا مهتاب رو ننوشتم. بیخیال حل میشه. دیگه حس نوشتن نیست اخلاقم که درست شد باز میام. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *