آن سوی هفت آسمان.

شنبه شب.
چه سنگینیه سفتی! واسه چی؟ کاملا جسمیه. نمیدونم از کجاست.
آهنگ آوای فاخته اصفهانی رو گرفتم. شنیدمش و سال ها رفتم عقب. ولی حس الانش متفاوته. خیلی متفاوت. عاشق بیتهای آخرشم. عاشق حسش. عاشق هواش.
دل را پر میدهم. تن را وامینهم. میپویم تا شهر جان. از هر بندی رها. منزلگاهم کجا. آن سوی هفت آسمان.
یک مدل حس آسمونی. یک مدل حس جدا از خاک. از اون حسهای پرواز. پرواز. چقدر هواییه پروازم! چقدر!
از بچگی عشق پرواز توی سرم بود. هر زمان و هر دوره به یک مدل. کوچولو که بودم دلم میخواست شبیه پرنده ها بال داشتم. دلم کتابهای پرنده ها رو میخواست. قصه هایی در مورد پرواز. بزرگتر که شدم بازی های تک نفره و طولانیم پر بودن از رویاهای عجیبه پرواز. آدمهایی که پری میشدن و پرواز میکردن. دختر کوچولوهایی که روزهای سختی داشتن و یک شب پروازی شدن و از اون شب هر شب پرواز میکردن و میرفتن به مهمونیه ماه و میزدن به دل آسمون و ستاره هاش. نوجوون که شدم دلم میخواست میشد خلبان بشم تا پرواز کنم. نمیتونستم. شرط خلبان شدن سلامت جسم بود. من نداشتم. در مرز نوجوانی و جوانی دلم پرواز از مدل… و این دفعه پریدم. بد پریدم خیلی بد. نتیجه وحشتناک بود. به جای ارتفاع گرفتن سقوط کردم و با سر خوردم زمین. چنان بد خوردم زمین که اگر کمک خدا در جلد چندتا دوست نمیرسید خدا میدونه الان کجاها بودم. اصلا بودم یا نه. در جوانی با چسبیدن به رویایی که رویای خودم نبود بالهای زخمیم رو دوباره حرکت دادم و هرچی زور داشتم زدم تا بپرم. از این گوشه خاک بپرم و جای دیگه از هیچ دوباره شروع کنم. آسمون اون رویا آسمون من نبود. نمیدونم مصلحت خدا به پریدنم نبود. به ضرب تمام خوردم به کوه و فقط دست غیب خدا بود که از آستین یکی از مأمورهاش بیرون اومد و از رسیدن به کف قهقرا نجاتم داد. مأموری که خودش زخمیه سقوطهای دردناکش بود ولی منو نجاتم داد. میدونم ممنوعه ولی هنوز با مرور اون روزهای تلخ نمیتونم این چندتا قطره بارون تلخ رو از قدم زدن روی گونه هام حذف کنم. اونها هستن. شبیه همین الان. همین لحظه که تنها نیستم و حاضران اتاق بغلی این حال و هوا رو نمیبینن و چه عالی که نمیبینن! خدایا حکمتت رو شکر ولی میدونی؟ تلخ گذشت خیلی خیلی تلخ. ببخش خدای مهربونم. هرچی تو بخوایی ولی باور کن نمیتونم این قطره ها رو کاریش کنم. باور کن دست خودم نیست. و پرواز. و پرواز!
بعد از ماجرای آخر، عشق پروازم رو زیر خروارها خاکستر مخفی کردم تا دیگه خودم هم نبینمش. ولی اون همیشه اونجا بود. در اعماق خاکسترهای ویرانه های جوانیه من. بهمه گفتم نیست حتی به خودم. ولی اون همیشه اونجا بود و هنوز هم همونجاست. هنوز هست و ضربان زندهش رو به شدت احساس میکنم.
الان دیگه نه دختر کوچولوی رویا بافه گذشته و نه نوجوان پروازخواهه دیروزهام. اون جوان اشتباهی هم دیگه رفته. الان من روی خط44جاده زندگی پیش میرم و همچنان در هوای پروازم. پروازی تا آن سوی هفت آسمان. خدایا! چقدر امشب در هوای پروازم! پروازی تا آن سوی هفت آسمان!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *