یک عصر بارانی و آرام.

4شنبه عصر.
بارون پشت پنجره ها. مادر اینجاست. اتاق بغلی. تلفن و گوشی. من هم اینجام. داخل سنگر خودم. تیمتاک. رادیو میوت.
ترکیبی هستم از همه چیز. یهخورده آرامش. یهخورده دلواپسی. یهخورده پرسش. یهخورده خشم. یهخورده اعتراض. یهخورده حیرت. یهخورده آرامش. آرامش. آرامش.
گاهی بدجنس میشم. گاهی بی مروت میشم. خیلی شدید. خیلی زیاد. گاهی بی معرفت… نه. به نظرم این یکی نمیشم. بی معرفتی خیلی سیاهه من این نیستم. ولی از یه چیزی مطمئنم. اینکه ابدا مهربان نیستم. از اون دسته افرادی هستم که اگر دکتر میشدم در زمانهای فوری فوتی خیالم به بی حس شدن کامل بیمار نبود و به درد کشیدنش توجه نداشتم. خیلی با مدارا کنار نمیام. حتی در مورد خودم. روی خودم مدارا جواب نمیده. شاید چون این مدلی بلد شدم. فقط جراحی میکنم. بیخیال درد. و جراحی میشم. یعنی شدم. بیخیال درد. من این مدلی بلد شدم. خب شکر خدا که من دکتر نیستم.
مشق دارم. مشقم نمیاد. وووییی.
فردا5شنبه هست. برم بیرون؟ خخخ نمیرم. حسش نیست. فقط حس نق هست. نه پس گرفتم حس اون هم نیست. میخوام خودم رو رها کنم. میخوام رهای رها روحم رو ول کنم تا ولو بشه. خوشم میاد. خوشم میاد!
بدجوری دلم مرواریدهام رو میخواد. خداجونم یه کاری کن تابستون برم دیگه! این یکی حسش هنوز توی روانم زنده هست. میخوامش. نذار این هم نفله بشه. من میخوامش. حسم رو میخوام. حس هام رو میخوام. زنده بودنهام رو میخوام. کاش بتونم پسشون بگیرم! هنوز در پس گرفتنشون موفق نبودم. یعنی چندان موفق نبودم. نمیتونم بخوام که بزنم بیرون. نمیتونم بشینم پشت کیبوردم و دوباره موسیقی رو تمرین کنم. نمیتونم شبیه گذشته بنویسم. دلم میخواد بتونم. واقعا این لحظه دلم میخواد. من هنوز زنده ام. دلم زنده بودن میخواد. خیلی میخوامش خیلی میخوامش خیلی.
اطرافم افرادی رو میبینم که خوردن زمین. یکیشون همین امروز با مادرم صحبتش شد. از اقوامه. زنه و زن گرفتاریش در این اجتماع بیشتره. دلم واسش نسوخت. خیلی بی مروتم ولی نسوخت. چون خیلیها میخوان کمکش کنن ولی… فقط به مادرم گفتم ببین مادری! واسه هر کسی پیش میاد که بیفته. و وقتی افتادیم تا خودمون زور ندیم اگر دنیا هم جمع بشن نمیتونن سرپا بلندمون کنن. بله یه جاهایی واقعا نمیشه تکی بلند شد ولی اونی که میاد زیر بغلت رو میگیره میکشدت بالا فقط به شرطی موفق میشه که خودت هم زور بدی تا در جهت فشار دستش کمک کنی. اگر نکنی طرف زورش نمیرسه. اگر هم برسه و بلندت کنه تا ول شدی می افتی. اونها هم رها میکنن و رد میشن ازت. این فامیل عزیز باید خودش هم زور بده. از چیزهایی که واسم گفتی تصور میکنم که خودش نمیخواد زور بده. پس لطفا دیگه رها کن. واسه من غصه برای ایشون رو توضیح نده چون ابدا موافق خراب کردن ذهنم نیستم. بدجنسم میدونم. همینه که هست. من اینم. عوض هم نمیشم. نه میخوام، نه میتونم.
ناکامیها همه جای جاده هستن. برای همگیمون. و تا خودمون کمک ندیم هیچ قدرتی نمیتونه از این توفانها ردمون کنه. زمانی که اطرافیانم رو وا رفته و مات پخش زمین میبینم بیشتر به این واقعیت معتقد میشم. بعد مثل الان تکیه میدم به دیوار و یک نظر به خودم میندازم. چقدر از این اراجیفی که الان دارم میگم رو خودم انجام میدم! من چقدر در مدیریت ناکامیهای خودم موفقم! در بعضی موارد مثبت. در بعضی موارد معمولی. در یک سری موارد منفی. هی! از این آخریش اصلا خوشم نیومد! من باید… خدایا من باید بتونم! کمکم کن! آخه واقعا راهش رو بلد نیستم. نمیدونم کلید کجاست که واسه باز کردن این در تلاش کنم. یعنی واقعا باید همون طوری که مادرم همین الان داشت بهم میگفت با یک کسی در موردش حرف بزنم؟ یعنی باید بگم؟ اوه خدا! اوه! اوه خدا از تصورش… اوه خدایا من نمیتونم به کسی بگم! اوه خدایا وای خدایا من نمیتونم بگم وای خدایا نمیتونم بگم! میگم که! بیخیالش. الان پس می افتم.
آخجون فردا صبح سر کار بی سر کار. یوهو! میدونم بابا3روز بیشتر نیست ولی لحظه رو عشقه! فردا رو عشقه. امشب رو عشقه! آخ جون.
مهلت ثبت نام واسه کلاس زبان محله فردا تموم میشه. خدایا آمار رو بکش بالا من کلاسه رو میخوامش. وووییی! باز هم وووییی! و همچنان وووییی!
خیلی افتضاحه ولی بذار من اینجا افتضاح باشم. بذار بگم. خیالی نیست چندتا فحش توی چندتا دل که اینجا رو میخونن دریافت کنم ولی بذار باز هم خودم باشم. این لحظه به طرز بسیار خودخواهانه ای از اینکه مشکل اون خانم و نتیجه های این دردسر و شبیه های این دردسر مال خودم نیستن احساس آرامش میکنم. اشتباه نشه از اینکه اونها درگیرن خوشحال نیستم واقعا دلم میخواد حل بشه ولی چه مدلی بگم اینکه این گیر گیر من نیست خوشحالم. من از این گیرها ندارم. من از این گیرها آزادم. آزاده آزاد. این بهم حس مثبت میده. بذار عوضی باشم ولی دست خودم نیست حس مثبت میده و من این حس مثبت رو دوست دارم. این بنده خدا یه زمانی خیلی نزدیک بود. با هم نزدیک بودیم. من نوجوون بودم. راهنمایی میخوندم. سیاه و سفیدهای قصه هاش رو میشنیدم. و خودم چیزی بروز نمیدادم خخخ. از همون زمان جونور پلیدی بودم. خب دلم نمیخواست. اسرار خودم بود دلم نخواست رو کنم خخخ. اصلا از اون سکوتها پشیمون نیستم. ما اونهمه نزدیک بودیم و الان کیلومترها از هم دور شدیم. اون الان یک بچه بزرگ داره. میخواد شبیه گذشته ها باشیم. اصرار داشت من برم خونشون. نرفتم. واقعا دلم اونهمه نزدیکی گذشته رو نمیخواد. من نمیتونم نجاتش بدم. خودش هم کمک نمیکنه. پس ترجیح میدم کنار وایستم. هرچی هم میگی خودتی.
اوه25دقیقه دیگه سریال پوست شیر داخل تیمتاک. میخوام ببینم. ولی خودمونیم یه جورهایی به نظرم خرابش کردن. باشه خیالی نیست میخوام ببینم.
کاش تردمیلم بی معرفت نمیشد! تحرک کمک میکنه. کمک میکنه با خیلی چیزها راحتتر کنار بیام. خسته تر که باشم به نظرم آسونتره. و به نظرم کمک میکنه کمتر با نامجازها بپرم. نامجازها! من یک جایگزین بی خطر واسش لازم دارم. میشه تابستون این کلاس هنر کوفتی عزیز کمک کنه؟ یا مثلا بزنه یه کار ترجمه گیرم… وووییی! هیچ زمانی نشد یک چیزی رو اینهمه بخوام و اینهمه ازش بترسم. در حد مورمور شدید. خدایا کمک کن! هر مدلی خودت مصلحت میبینی کمک کن! قربون دستت این تو این فرمون خودت بچرخون.
امشب تنها نیستم. مادرم اینجا باهامه. فردا باید بره. جمعه شب یک دسته بزرگ مهمون داره. چه عالیه که من وسط اون مجلس عجیب و شلوغ نیستم. از مهمونبازی هیچ خوشم نمیاد. نه مهمونی رفتن نه مهمون در این آمار وسیع دلم میخواد. نهایتش دلم گردش های بیرون بخواد و رستوران و سفره خونه و کافه و بعد هر کسی خونه خود. اینو هیچ دلم نمیخواد درم عوض بشه! تصور حضور در همچین شلوغیهای وحشتناکی روانم رو به خارش میندازه.
دیگه نمیخوام بنویسم خسته شدم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *