همچنان ماجراهای من و خودم.

3شنبه عصر. خب نزدیک عصر.
امروز فقط من بودم و امیرعلی. به مادرش معترض شدم که… ول کن حسش نیست.
آخجون فردا4شنبه. بعدش3روز تعطیلی! یوهو!
بنده خدا همکارم عاقبت از اون سرماهای ناجور خورد. این دفعه خیلی بد انداختش. رفت تا1شنبه و بچه هاش رو هم تعطیل کرد. خدا خیرش بده بچه هاش نیمه بینا هستن با درشت خط میخونن به من نسپردشون. بهش اصرار کردم ولی موافق نشد. کاش زودتر حالش جا بیاد واقعا دلم میخواد کمک کنم ولی نمیدونم چه جوری. تنها چیزی که از دستم برمیاد اینه که دعا کنم این سال تحصیلی سریعتر بره و این بنده خدا هم از دست من خلاص بشه. بسه حسش نیست.
مادر اون طرف با گوشی و خاله مشغولن. امشب تنهام. این کتاب پاتر7واسه چی تموم نمیشه! خستم کرده. هی سرش میخوابم.
میگم من واسه چی اینهمه… باید خیلی مهربونتر باشم ولی نیستم. خودم کلی نق نقو و وا رفته و همه چی هستم ولی اگر کسی وا بده و این وا دادن رو طولش بده حرصم درمیاد و اوضاع خراب میشه. مادرم گیر میکنه بهش راه نشون میدم میگه نمیشه یه راه دیگه بهش میگم باز میگه نمیشه امروز کلا بیخیال شدم و سرم رو کردم داخل لیوان چاییم. من واسه چی اینهمه بی رگ و بی مروتم؟ هوممم. هستم دیگه. کاریش نمیشه کنم. در ذاتم هست. ذات هم که جوهره نمیشه عوضش کرد. دلم نمیخواد مادرم و عزیزهام گیر باشن ولی کاریش نمیشه کنم. شاید این نمیشه هایی که میگن درست باشه ولی…
باورم به اطرافم رو از دست دادم. حسم خیلی… دیگه این ناباوری اذیتم نمیکنه فقط حس میکنم باوره رفته. تمامش رفته. کامل رفته. خاطرم نیست سر چی بود که گفتم ماها افراد تا دم پریدن رفتن و نپریدنیم. تا آخرش میریم و درست لبه سکو یه دفعه یه بهانه واسه ترسیدن و عقب کشیدن و منصرف شدن پیدا میکنیم و هی خودمون رو توجیه میکنیم و بیخیال هم نمیشیم بعدش هی از اینکه نپریدیم و از دست اون دلیل کزایی به خودمون میپیچیم. نباید این چیزها رو به مادرم بگم. حرکتم خیلی نادرسته. چی میخوام از جون این بنده خدا؟ هر بینشی رو که نباید توضیحش داد که! پس واسه چی من توضیحش میدم؟ واقعا باید مواظبتر باشم این زبون نباید اینهمه بچرخه. خدا قهرش میاد. از خشم خدا واقعا میترسم. واقعا میترسم! خدایا آخه تقصیر من نیست اینها خودشون سبب میشن که من… وای خدایا! اه خدایا! اه! خدایا! اااههه!
یه متن باید بنویسم. خدایا متنه نمیاد. کلمه های ناجنس کمک کنید من اینو لازمش دارم باید سر زمانش برسه! خب یه حالی بهم بدید چی میشه مگه!
حس تیمتاک رفتنم… زیاد نیست. هستها ولی نه خیلی. تفاوت دنیای من با عاقلها زیاده و داره زیادتر هم میشه.
گاهی غلطهای معماری جهان خودم رو بیشتر از زمانهای دیگه میبینم. گاهی بیشتر از زمانهای دیگه حس میکنم باید این غلطها اصلاح بشن. گاهی بیشتر از زمانهای دیگه حس میکنم باید فرمون جنونم رو بچرخونم به یه فرعی دیگه. یه مسیر دیگه. اون هم لازم نیست مسیر عاقلها باشه ولی این… هوممم. عاقبت یه زمانی من درست میشم فقط نمیدونم کی.
مادرم. برمیگردم.
خب برگشتم. مادرم رفت. سلام تنهایی های آشنای امن! بذار برم تیمتاک ببینم چه خبره هرچند خبری نیست. نه از مدلی که من دلم بخواد. و من از یه فضای اینترنتی چی دلم میخواد؟ هوممم. به نظرم، هیچ چی. خب پس بذار همراه تیمتاک رفتنم حالش رو هم واسه خودم ببرم. اینجا کسی نیست. لبخندی با پریسای داخل آینه رد و بدل میکنیم. بشکنی واسه خوده اصلیم میزنم که از جلد یواشکیش دربیاد. و خودم رو به1قهوه فوری به قول بچه ها بی کیفیت اما واسه خودم به شدت خوشبو و به شدت دلپذیر مهمون میکنم. سماور روشنه. لیوان هم دم دسته. خب همین یک بار مصرف بالای قهوه سازم خوبه. یه بسته قهوه فسقلی و برو که رفتیم.
هوای این اتاق سردتر از جاهای دیگه هست. قهوه خیلی سردش حال نمیده. این نوشتن رو تمومش میکنم و پیش به سوی لیوان یک بار مصرف آتیشیه تلخه عزیز. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *