مثبت نگفتنی.

بعد از ظهر جمعه.
لعنتی نرو وایستا! خدایا من با رویای بازنشستگیم زندم.
دیروز از حدودهای10صبح تا حدود9شب اینجا پر آدم بود. چه عجیب2تا خاله1دختر خاله مادرم خودم همسر دخترخاله که شب اومد و بقیه هایی که به تدریج بهمون ملحق شدن و آخر کار جز مادرم همه رفتن. من از مهر97تا دیروز داخل این4دیواری اینهمه آدم در مدتی اینهمه طولانی اطرافم نداشتم! دیشب آخر کار به نظرم رسید حسم از حیرت بی حس شده بود. هنوز در حیرتم. اوه خدایا!
امروز سنگرم رو تمیز کردم. این اتاق فسقلی چقدر کار برد! تموم که شد حسابی حس مثبت بهم داد. بعدش نشستم تیمتاک گوشیم رو تعمیر و بازفعال کردم. هی! من تونستم! تکی! بدون کمک! یوهو! اما با گوشی هنوز به شدت واسم سخته. باید دستم روونتر بشه. درست میشه. درست میشم.
دختر خاله دیروز میگفت واسه چی ریسک میکنی تو الان راحت میتونی بری قبرس واسه چی نمیری؟ سکوت کردم. اصرار کرد. خندیدم. مادرم گفت اگر شغلش نبود هر طور بود میفرستادمش بره ولی نمیخواییم شغلش رو از دست بده حالا بعد از بازنشستگیش… چاییم رو یک نفس سر کشیدم تشکر کردم بلند شدم در رفتم اینجا داخل سنگر خودم و باقی جمله رو گذاشتم که با هم تحلیل کنن. خدایا اونجایی که من میخوام باشم… خدایا کمکم کن!
شکر خدا عادل بهتر شده. بیماری بدجوری سنگین بود. و من بدجوری دلواپس مرضیه و باران کوچولو بودم و هنوز هم هستم. خدایا این بچه رو حفظ کن این خیلی کوچولوهه از درد و از دنیا هنوز هیچ چی نمیدونه کمک کن سلامت و همیشه شاد بمونه! خدایا لطفا!
امروز یک مدل حس… خیلی مثبت ولی… ولی نگفتنی. دلم میخواد داد بزنم به تمام جهان بگم ولی میدونم نباید. پس نمیگم. فقط اینکه من حرف خودم توی دلم جا نمیشه و باید بلند اعلام کنم که امروز یک مدل حس مثبت نگفتنی سفت سفت سفت بغلم کرده و من این مثبت نگفتنی که میشه گفتش اما من نمیخوام بگمش رو خیلی میخوام. بذار قواعد جهان عاقلها من و دلیل این حس مثبت نگفتنی رو با هم رد کنن ولی من میخوامش. خیلی میخوامش. بد میخوامش. خیالم نیست چندتا معیار در برابرم باشن. تمام معیارها به جهنم. خودم رو عشقه. دنیای خودم. معیارهای خودم. حس مثبت نگفتنی خودم. خودم فقط خودم!
حضور نامجازها در روزمرگی های من از3روز پیش به طرز بسیار مشهودی کمتر شده و هرچند هنوز خیلی خیلی خیلی درصد این حضور بالاست ولی واقعا کمتره و گاهی این کمتر بودن اذیتم میکنه اما دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام و میدونم که عاقبت من برنده میشم. گاهی هم یکی2نفس تقلب میکنم شبیه امروز صبح ولی در مجموع واقعا دارم مثبت پیش میرم هرچند گاهی بدجوری سخته.
از اینکه نصف تعطیلات3روزم رفته خوشم نمیاد ولی ترجیح میدم بهش فکر نکنم. این زندگیه که در هر حال پیش میره و هیچ موافق نیستم حتی یک ثانیه از روزم رو برای پسفردایی که هنوز نرسیده تلخ کنم. پس بیخیال.
دلم همچنان عروسک میخواد. عید نزدیکه نمیشه من واسه خودم یه عروسک از همونها که دلم میخواد عیدی بخرم؟ دلم اون آبمیوهگیری رو هم میخواد. همچنین خوردکن و چاییساز و… دلم پول تمام اینها رو میخواد. همچنان پول میخوام. اون پول گنده کزایی که از هیچ کجا نتونستم جورش کنم. خدایا مصلحتت رو شکر! شاید هنوز حکمتت نیست. ولی کاش داشتم! فقط اندازه این گیر لعنتی! قسم میخورم بیشتر برندارم. خدایا! تو منو بلدی. راست میگم. و تو میدونی! کاش بهم میدادی! توکل به خودت. خدایا شکرت!
جانمی عید و اون تعطیلات بزرگ! یوهو!
باید واسه ریاضی چهارم یه فکری کنم. اینها به کوچولوی من ریاضی جلد3بریل رو ندادن. خب این بچه که نمیبینه. منم که نمیبینم از روی کتاب عادی بهش درس بدم. با هیچ ابزاری هم نمیشه فایل پی دی اف ریاضی رو طوری باز کنم که جدولهاش خطها و عددها رو به هم نریزن و بشه کتابه رو با سیستم بخونم. خب الان من دقیقا چه غلطی باید با بقیه کتاب این بچه کنم که بتونم بهش درس بدم؟ هی! بیخیال. کاریش نمیشه کنم. باید منتظر بشم. باید سرفصلها رو ببینم و از علم خودم پیش برم. خدایا آخه نمیشه الان من با اینهمه صفحه چه معامله ای… بسه. من نمیتونم کاریش کنم. نه الان. نه اینجا. بیخیال. به جهنم. بیخیال. خدایا من ازم برنمیاد حلش کنم توکل به خودت.
خیلی چیزها توی سرم هست که دلم میخواد تمامشون رو با توضیحات کامل اینجا بگم و بگم و بگم و اونقدر بگم تا سیستمم از خستگی چرتش بره ولی… اینجا نمیشه. نمیشه بگم. نمیخوام. اما من گفتنم میاد من نوشتنم میاد! باکی نیست. فلش مخفیم کو! باقیش مال اونجاست. من رفتم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *