یک عصر معمولی از یک روز عادی.

عصر2شنبه.
زندگی در جریان معمول خودشه و من آهسته همراهش پیش میرم. گاهی شدیده گاهی یواشه. گاهی روون و عادی و گاهی کمی ناخوشآیند. ولی در مجموع برای من بد نیست. پیش میره و میرم.
جدا از حسی که به کارم دارم، واقعا دلم پایان این سال تحصیلی رو میخواد. حس میکنم دیگه باید کلاس خودم و همکارم جدا بشه. اون بنده خدا چیزی نگفته ولی حس من این مدلیه. اگر سال آینده همچین تصمیمی بگیرن به جای اعلام بی طرفی رأی مثبت میدم. این بنده خدا رو زیاد اذیتش کردم.
نگران ریاضی فسقلیهام. اینها اصلا حواس به ریاضی نمیدن و ریاضی لعنتی پایه ششم هم تمامش شکل و مدل و خدایا من خودم یه جاهایی از توضیح این شکلها عاجز می مونم. کاش سریعتر و به خیر بگذره! دلم یک شروع آروم و درست درمون میخواد. کاش سال آینده سال آرامتر و شروع بهتری باشه و متفاوت به طرف مثبت! از اون مثبتهایی که خودم هم ازش بدم نیاد! خدایا سپردم به خودت! من همیشه میگم خدایا سپردم به خودت و ضمنا نق هم میزنم. اگر سپردم بهش دیگه نباید نق بزنم ولی میزنم. کاریش نمیشه کرد خدا منو میشناسه احتمالا از جا در نمیره. خدایا شکرت!
به نظرم پریروز بود که مادرم میگفت یهخورده مواظب باش بد نیست دوباره یه حرکتی بزنی و وزن کم کنی. گفتم اصلا بدم نمیاد ولی اصلا اصراری ندارم. این چیزی نبود که همیشه میگفتم. مادرم در سکوت به نظرم تعجب کرد و من سوتزنان رفتم یه دست نوازش به آینه ای که نمیبینمش کشیدم و مشغول شیطونی های معمول خودم شدم.
مادرم این روزها بیشتر از پیش در فکر شکستن انزوای منه. نصیحتم میکنه که زمان بذار یهخورده بزن بیرون. با رفقا. بیرون از این خونه. که آدم باید بیشتر با جمع باشه. که این لازمه. که اینهمه توی خونه موندن و با سیستم زمان گذروندن واسه من خوب نیست. که من باید گاهی بزنم بیرون. و الی آخر. فقط تأییدش میکنم که بله درسته آدم باید با جماعت باشه و گردش و تفریح و معاشرت لازمه و چه و چه و تمامش درسته. تأییدش میکنم و بعدش نمیرم. چیه خب! من همینجا راحتم. فعلا میخوام همینطوری باشم و باشه. جایی رفتن دلم نمیخواد. با کسی بیرون رفتن هم دلم نمیخواد. میخوام توی خونه بشینم. بلند شم. چرخ بزنم. بیکار باشم. بخوابم و حوصلهم سر بره. نق بزنم و در جهانه فوق شخصی خودم ول بگردم. اون صحبتها هم بله درست هستن آدمها جماعت و معاشرت و هوای تازه و از این موارد لازم دارن و چه و چه. هوممم. من فعلا هیچ چی لازم ندارم جز امنیت و آرامش همین4دیواری و رها شدن در حصارهای یواشکی خودم. بسه دیگه نمیخوام بگم حس خودمه مال خودمه فقط خودم.
خاله پیرم اومده خونه دخترش. مادرم گفت دلش میخواد ببیندت. امروز اگر زمانت بازه بریم ببینیمش. گفتم باشه بریم. رفتیم. خاله چقدر پیر شده! کلی از خودش و خونوادش و خونش خاطره دارم! خدایا واسمون نگهش دار تا هوا بهتر بشه و تعطیلاتم بیاد و گیر بدم به بقیه و ببرمشون خونش. خاله این چیزها رو دوست داره. امروز رفتم دیدمش و مادرم دلش شاد شد و همینطور خاله و دخترخاله و از دلشادیشون خودم هم شاد شدم. خدایا شکرت! اگر شاد کردن دلها اینهمه ساده باشه واسه چی نکنم و نکنیم!
چیزهای ترسناکی میگن. وعده های سیاهی از آینده ای که میگن میاد و باید واسش آماده باشیم. خوشم نمیاد توجه کنم. شاید لازم باشه یهخورده آمادهتر باشم. آخه چه جوری؟ مثلا موارد نوشتاریم رو چه مدلی ذخیره کنم که مراجعه بهشون برق نخواد! حالا گیریم صوتیها رو میریزم داخل پلیر که با نیمقلمیها روشن میشه با نوشته ها چه معامله ای کنم؟ بیخیال. واسه یه سری موارد هیچ راهی نیست. هرچی بخواد بشه سر زمانش میشه و همون زمان باهاش روبرو میشیم. الان دلواپسی های من فایده ندارن.
آخجون3تا شنبه تعطیلی پشت سر هم! یوهو! باید تایم درس این فسقلیها رو تنظیم کنم. درست میشه بابا.
داخل تیمتاک. این روزها از همیشه شلوغتره. مخصوصا شبها. من بیشتر سکوت میکنم. سکوت میکنم و سرم به کار خودمه. خیلی زیاد که شلوغ میشه در میرم از اون کانالها بیرون. و نمیتونم این تصور رو از ذهنم پاک کنم که من در حال… دارم از علایق عمومی بچه های اینترنت هم دور میشم. دور و دورتر. پیش از این با چندتاشون بیشتر همصحبت میشدم. الان موارد سکوتم بیشتره. و بیشتر از گذشته به این دور شدن بی تفاوت شدم. نه بدم میاد نه خوشم میاد. انگار همه این موارد زیادی واسم عادی هستن. حتی دیگه حسش نیست که یواشکی از خودم بپرسم چی داره میشه! خب هیچ چی نمیشه. تازه هم بشه. چه ایرادی داره! هوممم. بیخیال.
بچه ها توی سر و کول همدیگه میزنن. من در سکوت مینویسم. سکوتم رو دوست دارم. حال خودم رو دوست دارم. هرچند گاهی به شدت اذیتم میکنه. هرچند گاهی خوش نیست. هرچند این درست نیست. هرچند… حال خودم رو با تمام بالا پایینهاش، با تمام گیرهاش، و با تمام نقصهاش دوست دارم.
بحث قیمت یکی از موارد کاربردی نابیناهاست. قیمته خیلی بالاست. دست من بهش نمیرسه. از طرف من بیخیالش. خدا واسه هر کسی زورش میرسه بخوادش! من زورم نمیرسه. زورم نمیرسه ولی اطلاعات عمومی بد نیست بذار داشته باشم.
اطلاعاتم رو گرفتم. موارد مثبتی هستن. پول. پول لازمه. حتی بهش فکر هم نمیکنم. بیخیالش.
گشنمه. بد نیست از اینجا و از کانال جمعی و از شلوغی بزنم بیرون و یهخورده کتاب بخونم و یه چیزی واسه خوردن گیر بیارم و برای بردن حال ماجرا بیشتر تلاش کنم. دیگه بسه. باقیش باشه بعد. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *