گاهی پیش میاد.

2شنبه شب.
خدایا این ترجمه عجب چغره! خسته شدم باشه واسه بعد.
داخل تیمتاکم. کانال بسته. رادیو. یکی از دوست داشتنیترین کانالهای تیمتاک واسه من. ازش خوشم میاد.
بی رحم شدم. پیش از این به این سادگی موافق نمیشدم که دستی رو ول کنم. حتی اگر طرف مایل نبود تا جایی که زورم میرسید دستش رو میکشیدم تا بلند شه. الان خیلی ساده تر از پیش موافق میشم که گاهی باید به خودشون سپردشون و گذشت. خب اگر این مدلیه پس واسه چی آهی که واسشون میکشم اینهمه عمیقه؟ دردم میاد آدمها با خودشون اینهمه بد معامله میکنن. یعنی خودم هم همینطوری بودم؟ شاید هم بدتر. اگر تجربه الان از زندگی رو داشتم! آخ که اگر داشتم! خب آدمها باید خودشون راهشون رو پیدا کنن. ما نمیتونیم جای کسی زندگی کنیم. جای کسی ببینیم و جای کسی باشیم. عمر خودشونه شاید بخوان نفلهش کنن. اینطوری راحتترن. نسخه من برای خودم مثبته نه بقیه. پس بد نیست گاهی ملت رو به هوای خودشون رها کنم. کاری که این روزها گاهی زیاد میکنم.
بذار ببینم الان دقیقا واسه چی اومدم اینجا! آهان این.
توی سرم گاهی چیزهایی چرخ میزنه که به شدت ازشون آزرده میشم. بعدش آزردگی با گذشت زمان میره و فقط یه صفحه باقی می مونه. صفحه ای که اجازه نمیده هرگز فراموش کنم. نمیتونم بگم نمیبخشم. این کلمه خیلی خیلی بزرگ و خطرناکه. موارد هم واقعا اونقدر بزرگ نیستن که همچین چیز خطرناکی در موردشون بگم. ولی اون موارد در خاطرم باقی می مونن تا بهم درس بدن. تا فراموش نکنم. مثلا یکی از همین موارد که اخیرا شاهدش بودم توی خاطرم نشست تا فراموشم نشه که مدعی های همراهی و نمیدونم حمایت و هر چیزی که خودشون میگن هستن فقط در زمانهایی هستن که دردسر نباشه. اگر گیری باشه حس و حال حضور ندارن. ازشون متوقع نیستم ولی اینکه واقعیت رو میدونم کمکم میکنه غافلگیر نشم. و از من باور کن. غافلگیری های این مدلی اصلا اصلا اصلا مثبت نیستن. چند وقت پیش یه اتفاقی افتاد که بزرگ نبود. من واقعا توقع ساپورت و همدلی نداشتم فقط لازم دیدم از یه چیزهایی پیشگیری کنم ولی… خب لازم نشد یعنی گفته شد که این… توضیح دادم که چیزی واسه خاطر خودم نمیخوام ولی از نظرم پیشگیری لازم بود. ماجرا تموم شد ولی من خاطرم موند که مواظب باشم فقط در محدوده ای که شنونده ها، هرچند خیلی نزدیک و خیلی عزیز، دلشون میخواد همراهشون باشم و چیزی که از اون محدوده های خاص خارجه رو واسه خودم نگه دارم. بلد نیستم توضیح بدم. شاید اعتمادم یه خط خیلی خیلی ریز برداشت نمیدونم. فقط حس کردم تجسمم از طرف مقابل خیلی خیلی نامحسوس و بسیار خفیف لرزید و یهخورده عوض… خیلی درصدش پایینه ولی اینجا چاره ای ندارم جز اینکه معترف باشم این پیش اومده و الان از زاویه ای خیلی نامحسوس متفاوت اون تصویر رو تماشا میکنم. انتظارم از اون آدم زیادی بالا بوده. و حالا حس میکنم باید با شیب خیلی خیلی ملایم اون سطح پیشین رو بیارم پایین. الان نمیخوام بهش فکر کنم. بمونه تا در شرایط بهتر. خب کاریش نمیشه کرد از یه مشت آدم که اسکلتشون کم و بیش شبیه همه چه انتظاری میشه داشته باشم؟ من زیادی متوقعم تقصیر کسی نیست. حال میکنم بیشتر توضیحش ندم. غرض و مرض فقط تخلیه حس و حال خودم از ماجرایی بود که چند روزی ازش گذشته و من تا جایی نمیگفتمش خاطرم ازش سبک نمیشد. حالا اینجا گفتمش و خاطرم ازش سبک شد. آخیش! خودمونیم داشت یهخورده اذیتم میکرد.
کاش میشد قهوه میخوردم! سردردها تازه بیخیال شدن. صبح نتونستم تحمل کنم و از قهوه فوری های گذشته یه بسته خوردم. شکر خدا اذیتم نکرد شاید چون به توضیح اکثریت این فوریها قهوه درست و حسابی نیستن. ولی در هر حال من دوستشون دارم. شاید فردا صبح جرأت کنم یه قهوه واقعی بخورم شاید هم بذارم واسه پس فردا و صبح دوباره با همون فوریهای قدیمی حلش کنم.
ساعت10باید پست امشب بره روی آنتن. تازه7دقیقه از9گذشته. پست مربوطه بره بی افتم. خوابم میاد. بسه دیگه نوشتنم نمیاد میخوام ببندمش. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *