همراه امن.

عصر3شنبه.
عجب اوضاعی! زندگانیم زیادی روشن شد خخخ. رادیاتور داخل حال سوراخ شد و آب نصف حال خونه رو گرفت و من حسابی دیر فهمیدم. درست بعد از ورود مادرم فهمیدم چی شده. پروسه جمع کردن قالی خیس و سوار کردنش روی ارتفاع چندتا صندلی کمی طول کشید. هرچی گفتم وایستا زنگ بزنیم قالیشویی بیاد ببره خشکش کنه مادرم موافق نشد. دیدم فایده نداره گفتم بیخیال راحت باش. ماجرایی بود! الان مادر و لوله کش داخل حال مشغولن و من در رفتم اینجا.
پاتر6رو تمومش کردم. فصلهای آخرش تلخ بودن. تصور بهتری از خودم داشتم. با تصویر اون عکس به خواب رفته جدید داخل دفتر مدیر دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. نمیشد به مسخرگی خودم بخندم. فقط هقهقهام تمومی نداشتن. و زمان تدفین. هی! من واسه چی اینطوری میشم!
هیچ چی نشده ولی به شدت خسته و کلافه ام. احتمالا اعلام ورود به هفته تاریکه وگرنه واقعا اتفاق بدی واسه شخص من پیش نیومده که دلیل این کلافگی باشه. خدایا شکرت که پیش نیومده! ولی این… من چه مرگم شده؟ خوردم به تایم نازکدلی و خخخ. باید اعصابم رو تعمیر کنم. اجزای روان من تعمیرکار ندارن. باید خودم حلش کنم. شبیه تمام عمرم. همیشه همینطوری بوده و من هیچ زمانی قد این زمانم اینو باور و حس و درک نکردم. من در زمانهای تاریک فقط خودمم. فقط خودم. فقط خودم! طوری نیست. درست میشه. لازم دارم پریسای توی آینه رو ملاقات کنم. لازم داریم هم رو بغل کنیم. با هم حرف بزنیم. هم رو دلداری بدیم. تسلای همدیگه باشیم. امشب. امشب انجامش میدیم. من و پریسای داخل آینه. ما2تا هم رو لازم داریم. امشب. امشب با هم میشینیم.
کار لوله کش رو به اتمامه. رادیاتور سوراخ رو بست. گفت باید عوض بشه و تعمیر شدنی نیست. فعلا فقط بستش. الان دستم به تعویضش نمیرسه. هزینهش بالاست. حالا نمیتونم.
یه پیشنهاد مثبت اما خطرناک بهم شد. چیز بدی نیست. برخلاف داستان وسوسه انگیز دفعه پیش. این یکی مثبته. اما این… این زیادی واسه من بزرگه. من از پسش… اوه خدا! اوه! اوه خدا! خب عاقبت من باید از یه جایی… اوه! اوه خدا! اوه خدا!
اطرافم پر از داستانهای عبرتآموزه. صحبت یکی از این داستانها داخل اتاق بغلی در جریانه. واسه چی آدمها از همدیگه عبرت نمیگیرن؟ اینهمه نشونه! این چه کاریه! هوممم! به من چه! خیلی عبرتبین باشم خودم عبرت میگیرم. یعنی میگیرم؟ یعنی گرفتم؟ ظاهرا گرفتم ولی… واقعا گرفتم؟ خب اگر گرفتم پس واسه چی اینهمه بوقم؟ یه چیزی بگم؟ به کسی نگیها! بوقیت من بسیار بسیار بسیار کند و نامحسوس به دست خودم در حال تعدیله. اونقدر یواشه که به خیال میزنه ولی به نظرم سایه تعادل در این فرمون رو توی مچهای منطق انگار دارم میبینم. اما باید خودم هم بجنبم. دارم میجنبم. لازم نیست کاری کنم که بهم فشار بیاد. فقط ببینم. فقط ببینم. بهتر ببینم. درستتر ببینم. لازم نیست چیزی عوض بشه. فقط لازمه من آروم آروم از ندیدن دربیام. باید ببینم مواردی که دیده نمیشن به نگاه من. این روزها یهخورده میبینم انگار. میبینم چون منطق میگه ببین. میبینمشون. قشنگ نیستن ولی واقعی هستن و میبینمشون. خب در هر حال واسه دیدن موارد عبرت گریه نمیکنم. این یعنی عاقلتر شدم؟ شاید. شاید!
دلم وراجی میخواد. اینجا واسه وراجی کردن خوبه. بذار ببینم دیگه نق چیچی رو میشه بزنم! کلاسهای هنر و خستگی از سال تحثیلی و تفریح خواستن و الباقی موارد رو پیش از این گفتم الان حس نق مجدد نیست. امروز رو هم که گفتم. دیشب رو هم… تقریبا. دیگه مونده چی؟
داخل این هفته یه عبارت مشابه در مورد خودم رو از بیشتر از یک نفر شنیدم.
همراه امن.
اونها به من میگن همراه امنی هستم. به خاطرش خوشحال شدم. فقط نفهمیدم واسه چی این خوشحالیه شبیه شکلات تلخ یا قهوه تلخ بود. هم بهم چسبید هم تلخ بود. یه جور تلخی خاص. غمگین نبود فقط قهوه بود. چه مدلی توضیحش بدم؟ به قول یه عبارت در پاتر4یا5یا نمی دونم کدوم شماره از کتابهاش، یک جور لذت اندوهبار. چیزی بود شبیه این و الان به نظرم کاملترین توضیحیه که میتونم واسه توصیف این حس داشته باشم.
من همراه امنی هستم. یعنی واقعا هستم؟ اگر هستم که خدایا شکرت! خیلی شکرت! و بعد…
زمانی حس میکردم همراه های امن افراد خاصی هستن. خیلی قوی. خیلی خوشبخت. خیلی متفاوت. حالا هم حس میکنم همراه های امن افراد خاصی هستن. خیلی متفاوت. خیلی جدا از تمام دنیا. خیلی… تکرو.
هر کسی و هر چیزی در هستی یه مأموریتی داره که واسش آفریده شده. این اعتقاد منه. از آدمها گرفته تا سنگ و علف و چوب و حتی مصنوعات جهان. 2تا باور در مورد تمامشون دارم. یکی اینکه تمامشون از طبیعی گرفته تا مصنوعی همه از طبیعت اومدن و طبیعت درک داره پس اونها هم درک دارن. تمام موارد جهان از نگاه من صاحب ادراکن. افراد. جانور. گیاه. حتی اشیا. دوم اینکه تمامشون مأموریت خاص خودشون رو دارن که واسش وارد چرخه حیات شدن. همراه های امن هم فقط واسه همراهی آفریده شدن. اونها اومدن تا همراه باشن. برای افراد و موقعیتهایی که داخل این جاده به پستشون میخورن. همراه ها اومدن که فقط همراه باشن. گاهی دستی رو بگیرن تا از یه شب رد بشه. گاهی زیر بازویی رو بچسبن تا از یک پرتگاه بپره. و گاهی یه مسافر خسته رو روی شونه هاشون از یک تنگنای تاریک و ناهموار بگذرونن. و بعد از پایان ماجرا همه رو روی جاده اصلیشون رها کنن تا به ادامه سفرشون برسن و خودشون هم به روال گذشتهشون به مسیرشون ادامه بدن تا زمانی که همراهیشون در امتداد مسیر دوباره لازم بشه. هیچ زمانی تصور نداشتم که یکی از این دسته متفاوت و جدا از همه باشم. خیلیها شاید پیش از این بهم این عبارت رو نسبت دادن ولی این هفته تا اینجا عجیب گذشت. از چند جا شنیدمش. شاید دیگه لازمه واقعا باورم بشه. و باورم شده. من برای این آفریده شدم. برای اینکه یکی از همراه های امن باشم. چه قهوه تلخ و خوشآیندی! شاید عاقبت دسته خودم رو پیدا کردم. هیچ زمانی نفهمیده بودم متعلق به کدوم جمعم. و تمام عمرم رو به دنبال دسته خودم بودم و پیداش نمیکردم. دیشب بهش فکر کردم. خیلی عمیق. خیلی طولانی. احتمالا حالا دیگه پیداش کردم. پس الان باید به جواب یکی از بزرگترین پرسشهای زندگیم رسیده باشم. رسیدم اما پس واسه چی لبخند آرامشم اونهمه شدید خیس بود؟ این اشکها که الان حضور مادرم و لوله کش در اتاق بغلی مانع باریدنشون شده واسه چیه؟ مگه من جواب نمیخواستم؟ پس دقیقا واسه چی میبارم؟ لوله کش داره میره. برمیگردم.
خب برگشتم. خیلی طول کشید. سیستمم رفته بود به چرت. لوله کش رفت، برادرم اومد، اون هم رفت، و مادرم هم درست همین حالا رفت. قالی خیس جمع شده و در حال خشک شدنه. همه چیز تحت کنترله. و من با سیستمم و نامجاز با معرفت و خطرناکم نشستم و سکوت عصر آهسته توی بغلش فشارمون میده و میبردمون طرف شب. شبی سبک، طولانی، و آرام. تا بعد..

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «همراه امن.»

  1. مینا می‌گوید:

    سلام موافقم شما یکی از امن ترین همراهها هستین. حتی وقتی کنار من نیستین موقت رفتن به جاده های اشتباهی بعضی حرفهاتون تو گوشم زنگ میخوره. در هر حال خوشحالم که که توی زندگی من و خیلیهای دیگه هستین.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. صبح5شنبه ای حسابی از خجالت دود کردم. ممنون از نگاه مثبتت. جاده های اشتباهی در هر جای این مسیر وجود دارن و فرقی نمیکنه چند سال داشته باشیم. باید مواظب باشیم چون این فرعیها واقعا دردسرساز میشن. اما شاید یکی از مثبتهای زندگی همین پیدا کردن راه درست باشه. کی میدونه شاید مسیر ما بدون وجود این فرعیها زیادی خوابآور بشه و حوصلهمون رو سر ببره. مواظب جاده های اشتباهی باشیم. و خاطرمون باشه که بلند شدن بعد از زمین خوردنها یکی از لذتهای بزرگ مسیره. بیشتر مواظب خودت باش و سعی کن هرچه بیشتر و عمیقتر از کوچکترین مثبتهای اطرافت لذت ببری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *