من و همین اطراف.

3شنبه ظهر.
تازه رسیدم. امروز به روونیه دیروز نبود نمیدونم واسه چی. چیزی نشده فقط نمیفهمم انگار یه چیزی بهم استرس و سنگینی داده بود نمیدونم چی. دیشب شروع شد و البته این… بیخیال.
دیشب هرچی دلم خواست خوردم بعدش گفتم دیگه از این کارها نمیکنم ولی میدونم که باز میکنم. امروز3دقیقه مونده به آخر کار صدام روی جوجه ها رفت بالا. خیلی بالا نرفت ولی کاش نمیرفت دلم نمیخواست! این2تا سر ریاضی کلا حواسشون میره گردش. حس میکنم حواس خودم هم میره گردش. باید مدل دیگه واسشون توضیح بدم. دلم پایان سال تحصیلی رو میخواد. شبیه گذشته نیستم فقط حس میکنم خستم. بیخودی خستم انگار. بلد نیستم توضیح بدم مثل همیشه خخخ. در مجموع نصفه روز معمولی و آرامی بود جز اینکه من حس میکنم بیشتر از دیروز و پریروز خسته شدم.
شاید فردا سیستم به کول برم مدرسه. بچه ها رو میبرن کانون و اگر دست خودم بود مدرسه نمیرفتم ولی این بازیها قشنگ نیست من باید فردا صبح اونجا باشم ولی این رفتنه بیخودیه پس سیستم روی کول و پیش به سوی بیکاری اجباری مدرسه!
گاهی از یه چیزهایی حس مثبت نمیگیرم که اصلا مهم نیستن ولی من… پیش از این حرصی میشدم. الان فقط حیرت میکنم. فقط این حیرته منفیه و اینجا که خودمونیم بذار بگم یه کوچولو حیرته کدره. بعدش بیخیال میشم و فقط فیتیله انتظاراتم رو میکشم پایین. بد ماجرا اینجاست که این پایین کشیدنه در رفتارم مشخص میشه و این مثبت نیست. این رو هم بیخیال.
پاتر6انگلیسی هستم. فصل26و27که دیشب بهش رسیدم اذیتم کرد. عجیبه من این کتابه رو چندین بار خوندم و هنوز حس میکنم باید اون فصلها رو در شرایط روحی بهتر بخونم. دیشب عاقلانه تر بود که متوقفش میکردم. نکردم. این چه مسخره هست!
دلواپسی فرداهای عمومی همه رو بیچاره کرده و من هم یکی از همه هستم. خدایا! داریم کجا میریم! این وضعیت داره بدتر میشه. از تصور آینده ای که خیلی نزدیکه هیچ خوشم نمیاد. یعنی تا کجا بدتر میشه تا بره به طرف بهتر شدن؟ اصلا ما هستیم روزهای بهتر رو ببینیم؟
دیروز بچه های اینترنت یه چیزهایی از ژن درمانی میگفتن. اگر این درست باشه جوجه های من در جوانی میتونن با دنیای تاریک خداحافظی کنن. و احتمالا نوبت خود من نمیرسه. خیلی دلم میخواست به خودم هم میرسید ولی خب همه چیز رو که نمیشه همه ببینن! کاش جوجه ها بتونن صبح داشته باشن! با تمام اینها نمیتونم این حس تلخ یواشکی رو از دلم پاک کنم که ای کاش میشد خودم هم صبح داشته باشم! دیروز که بچه ها در موردش شوخی میکردن من به1کسی جدی گفتم اگر میشد من ببینم اولین اقدامم چی بود. طرف سر به سرم گذاشت. دلم گرفت و نفهمیدم واسه چی. همه که جهان رو شبیه ما نمیبینن. من اون لحظه شیطنت دلم نمیخواست و از جنس این… بیخیال. ولی اینجا کسی نیست سر به سرم بذاره. دلم میخواد در موردش بگم. اگر میشد من ببینم اولین اقدامم این بود که اولین شب روشنم مینشستم یه دل سیر آسمون رو تماشا کنم. ستاره ها رو. ماه رو. مهتاب رو. فقط مینشستم و تماشا میکردم. تماشا میکردم و تماشا میکردم. چقدر تشنه هستن تمام بخشهای خواهندگیهای وجودم واسه این تماشا! خدایا! کاش میشد من ببینم! دلم واسه تماشا، واسه نور، واسه آسمونت تنگ شده! فقط تو میدونی چقدر! بسه دیگه بیخیالش. دست من که نیست. کاریش نمیشه کرد. حسرتش چه فایده داره! چیزی که نشد دیگه نشد. بیخیالش.
مشق عجیب غریبم رو هنوز ننوشتم. آخر هفته باید جمعش کنم تا واسم دردسر نشده. زمان که بگذره گرفتار میشم.
اوخ اینجا که نشستم عجب سرده! باید جام رو عوض کنم یخ زدم. دیگه نمیخوام بنویسم من رفتم تغییر مکان بدم و ووویییی سرده! تا بعد!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *