زندگی موزیکال.

اطراف ظهر2شنبه.
امروز بلافاصله بعد از رسیدنم به خونه نامجازها رو بغل نکردم البته الان اینجان ولی دیرتر رفتم طرفش و شاید این مثبت باشه. ظاهرا شدنیه یهخورده در ترک نامجازها هرچند در دراز مدت به خودم امیدوار باشم. امروز قشنگ بود فقط….
2تا از بچه های کلاس به شدت تنبیه شدن. هم کتک خوردن هم از استفاده از مزایای زنگ تفریح ممنوع شدن و الان در تحریم هستن. هی! من نزدمشون. من فقط گاهی ادای خشم شدید واسه بچه ها درمیارم ولی واقعا نمیتونم جدی بزنم. اونها بچه های من نبودن. خودمونیم یهخورده اصلاح حقشون بود کارهایی که زنگ تفریحها میکنن واقعا میتونه خطرناک باشه ولی… یکیشون از ته دل زار میزد به من میگفت به دادم برس میخوام برم بیرون. دم اومدنم از همکارم تقاضا کردم این دفعه رو به من ببخشدشون ولی موافقت نکرد. چی از دستم بر میومد بیشتر از این درست نبود اصرار کنم چند دفعه گفتم همکارم گفت نه. بهش گفتم پسر جون دیدی که من تلاشم رو کردم نشد. بعد از من هنوز یه زنگ تفریح دیگه مونده بود نمیدونم چه جوری گذشته. فردا میفهمم. کاش همکارم بخشیده باشه و اجازه داده باشه برن بیرون! نمیدونم چی باید میکردم خب نشد. همکارم حق داشت عصبانی باشه. اینها واقعا به همدیگه و به خودشون آسیب میزنن. جوجه های من امروز هر کدوم یه کتاب عوضی آوردن. رفتم بالای سرشون گفتم شما2تا واسه چی کتاب اشتباهی آوردید. شاید خیال کردن قراره منم بزنمشون. یه لحظه کز کردن. خندیدم و سر به سرشون گذاشتم. دختر کوچولوی من یه دفعه دستم رو گرفت یواش گفت شما مهربونین. گفتم اگر کارهایی که این2تا کردن شما هم کنید منم نامهربون میشم. جوجه های من یواش گفتن نه نمیشید نمیشید. تصور کن یه کلاس بود اون طرفش خشم بود این طرفش خنده های یواشکی. درس دادم و درس پرسیدم و واسه تنبیه جوجه بزرگه پس گردنش رو گرفتم کلهش رو محکم فشار دادم پایین. نترسید میدونست خطری نیست خندید. خودم هم خندیدم. بنده خدا همکارم امروز موند داخل مدرسه و زنگ آخر و یه مامان دلگیر که از تنبیه و گریه بچهش دلخور بود نمیدونم زنگ آخر چی شد.
جز اینها و جز خستگی شدیدی که نمیدونم از کجا میاد تا اینجای روز آرام و موزیکال گذشت. ستاره ها… آوازشون رو دوست دارم. خیلی زیاد. اونها از دیر زمان شب تا وسطهای روز توی سرم آواز میخونن و من وسط آوازشون زندگی میکنم. سر کار میرم. با بچه ها سر و کله میزنم. خاطر مادر دلواپسشون رو جمع میکنم. و برمیگردم خونه تا منتظر مادرم و درددلهاش بمونم و سعی کنم تا جایی که از دستم برمیاد بهش آرامش بدم. آخ جون الان در خونه هستم. بعد از اونهمه صدا، چه سکوت خوشگلی!
خب خسته شدم. نامجازها هم حسابی از مهلت بهره گرفتن و دوباره رگهام رو زرد کردن. باز یادم رفت ترمز بریدم. ولی هنوز یه امتیاز دارم. امروز دیرتر رفتم طرفش. نیم ساعت یا یک ساعت دیرتر. آخ جون!
بسه دیگه نمیخوام بنویسم. دلم ورود به قلمرو تعبیر و رهایی میخواد از همه چیز. از همه چیز! تا مادرم برسه زمان دارم. بجنبم تا زمانم کمتر نشده. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *