عصر به خیر.

عصر1شنبه.
یواشکی به نظرم سرما خوردم ولی نیفتادم. خب حله تا افقی نشدم مشکلی نیست.
این فسقلیها امروز پدرم رو درآوردن از بس شیطونی کردن ولی روز بدی نبوده. آخ جون! ایول2ماه دیگه عید میاد و یوهو13روز تعطیلیییییی خداجونم آخ جون!
این روزها حس میکنم سر کارم کمتر بهم فشار میاره. کمتر از این20سال که گذشت. این روزها همچنان تعطیلات رو دوست دارم ولی جنس خستگیهای محل کارم متفاوتن. منتظر تعطیلات عیدم چون اولا تعطیلی دوست دارم دوما من همیشه در پی چیزی بودم که منتظرش باشم و ازش ذوق کنم. هنوز کارم رو دوست ندارم ولی شبیه پیشترها، شبیه ماه پیش، ازش خشم و استرس نمیگیرم. این روزها قدمهام رو محکمتر و مطمئنتر برمیدارم. انگار سفتتر قدم میزنم. این روزها سرم بالاتر و شونه هام عقبترن. این روزها خودم رو بیشتر خیلی بیشتر از پیش دوست دارم. خودم رو با همه چیزم. با جسمی که ظریف و ریزه میزه نیست. با چشمهایی که نمیبینن. با تواناییهایی که دلم میخواست داشتم و ندارم. این روزها من و پریسای توی آینه خیلی بیشتر از باقی عمرم به هم نزدیکیم. این روزها کمتر میگم این شبها. توی کلامم بیشتر این روزهاست و فقط زمانی که خیلی دلگیر یا خسته باشم میگم این شبها. مگه چی واسم عوض شده؟
امروز صبح دوباره ملاقاتی داشتم. ستاره ها با تارهای آوازشون شب رو به صبح کوک میزدن و من صبح که شد آوازشون رو توی سرم برداشتم و زدم بیرون. این روزها ستاره ها بیشتر توی سرم آواز میخونن. خیلی بیشتر از گذشته. این روزها ستاره ها روزها هم توی هوای من چشمک میزنن بیخیال نور خورشیدی که نبود ولی حالا خیلی زمانها هست. نه به تابندگی که همیشه دلم میخواست باشه اما هست. خورشید و ستاره ها توی هوای من با هم گیر ندارن. کنار هم میشینن و با هم میتابن و آواز میخونن. این روزها شاید من آگاهتر شدم. شاید بیشتر و بهتر دردهای اطرافم رو میبینم. دردهایی که واقعا درد هستن. دردهایی که واقعا دردم میاد ازشون و زمانی که به خودم میام و میبینم اونها در هر حال دردهای من نیستن حس میکنم این قدردانی و شکر رو بدجوری به خدا بدهکارم. من درد زیاد تحمل کردم. هنوز هم تحمل میکنم. ولی خدایی بدجوری بی معرفتیه اگر شکر خدا رو نگم. اطراف من پر از گیرهای وحشتناکیه که فقط یکیشون میتونست منو یک بار دیگه و این بار واسه همیشه به خاک بده. و اونها دردهای من نیستن. من تماشا میکنم و گریه میکنم و دعا میکنم و با تمام اینها این ضربه ها جدا از خودم هستن. خدایا شاید پستی باشه ولی شکرت که من فقط تماشاگرم. شکرت که حفظم کردی. شکرت که حفظم میکنی. خدایا اگر من الان… وای! من مرد تحملش نبودم. نیستم. واقعا نیستم. حالا دارم حکمت یک سری توقفهای جبری که اون زمان اونهمه شدید آزارم دادن رو میفهمم. اگر از اون حرکتها جا نمونده بودم و الان… وای خدای من! خدایا خیلی با معرفتی خیلی! خدایا خیلی میخوامت خیلی زیاد. خیلی زیاد! تو امروزهایی رو میدیدی که من در کابوسهام هم نمیدیدمشون. تو میدونستی که من نمیتونم. تو میشناختیم که از این وصله پینه ای تر نمیشد بشم. خدای با معرفتم! ممنونم که از ورود به اون جاده های ترسناک حفظم کردی. هنوز نق میزنم و هنوز دلم میخواست منظره ها اونی باشن که من دلم میخواست ولی در مقایسه با چیزی که میشد الان باهاش درگیر باشم من الان واقعا در امنیت هستم. امنیتی که گاهی شاید یادم میره که هست. یادم میره که باید به خاطرش ممنونت باشم. امنیتی که اگر نبود چه بسا که من هم الان نبودم. واقعا تحمل نتیجه های سیاهی که پشت حصارهای نازکم موج میزنن رو در خودم نمیبینم. من زیر فشارشون واقعا تموم میشدم. و تقدیر من الان پایان نیست. خدایا معرفتت رو شکر. ببین منو! هیچ زمان ولم نکن. من فرداها رو نمیبینم ولی تو میبینی. اجازه نده واسه پیدا کردن صبحی که صبح من نیست وسط شبهایی که انتها ندارن گم بشم. من نمیتونم تحمل کنم. خدایا! مثل همیشه، مثل گذشته، مثل الان، همیشه مواظبم باش! همیشه مواظبم باش! خیلی خدایی! همیشه خدای با معرفت و مهربون من باش!
آخ گندش بزنن قرصم رو عوضی خوردم2تا بودن یکیشون رو درست گرفتم دومی رو اشتباه گرفتم جاش یه چی دیگه خوردم الان این2تا ترکیب شدن یه حس گیجی عجیب غریب بهم دادن که خطرناک نیست فقط عجیب دلم میخواد ولو بشم و بخوابم تا صبح. چه حس خوبی! پرسیدم گفتن بی خطره پس میشه ازش لذت ببرم. گیجیه خوبیه. انگار تختم خیلی نامحسوس تابم میده و ستاره ها آهسته واسم لالایی میخونن. خدایا این خیلی خوبه.
مادرم اینجا بود با برادر بزرگم. الان هر2تا رفتن. خودم هستم و سکوت و تنهایی. عاشقشم. خدایا ممنونم به خاطر سقفم به خاطر این سکوت به خاطر همه چی. همه چی!
باید یک فکری واسه نامجازهای زندگیم کنم. زیادی با لحظه هام قاطی شدن. این اصلا مثبت نیست. میدونم به خدا میدونم خطرناکه ضرر داره دردسر داره ولی آخه حسش خیلی… من لذت بردن رو دوست دارم. نمیتونم به سادگی ازش صرف نظر کنم. لذتهای کوچیک ولی آروم خودم. این بهم لذت میده و سخته واسم که بیخیالش بشم. خدایا نمیخوام گرفتارتر بشم کمکم کن!
مادرم میخواد من دوباره موسیقی رو شروع کنم. حسش نیست. هنوز تمام حس هام بیدار نشدن. از 97… هی! بسه دیگه!
باید حس های خواب رفته و نیمه بیدارم کامل بیدار بشن. نمیدونم چه جوری ولی کاش بشن! من عاشق هنرهام هستم. بله میدونم موسیقی هم هنره ولی من کلاسهام رو میخوام. مروارید و برگهای کریستالی و تاج و اوه خدایا انگشتهام از شدت خواهندگی ضعف میرن واسش. کاش تابستون بشه دوباره واسه ادامهش اقدام کنم! خدایا لطفا! این چیزها رو بدجوری میخوام بذار برم دیگه! هرچند با این وضعیت مسخره قیمتها الان یا تابستون قیمت اون کلاسها سر به جهنم میزنه ولی… هی! تا تابستون هنوز یه عمر باقیه. کی میدونه شاید تا اون زمان یه چیزهایی عوض بشه! شاید من دستم بازتر بشه یا قیمتها بشکنن! اگر چیزی شبیه کرونا یا بدشانسی های این شکلی نپرن وسط خدا بخواد میرم دوره تاج رو تمومش کنم. خدایا بشه دیگه! خدایا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا و یه عالمه دیگه لطفا!
اوخ یه مشق عجیب غریب باید بنویسم هنوز هیچ چیش رو ننوشتم. وووییی بلد نیستم یعنی هستمها ولی سخته هنوز شروعش نکردم. باید بجنبم وگرنه میخوره به دقیقه90و حالم رو میگیره. میشه امشب نباشه؟ به جان خودم حسش نیست. یعنی چیزه. خب نیست دیگه!
اه قرصهای دیوونه! اتحادشون رو نمیپسندم ببین چیکارم کردن! خوشم نمیاد الان خواب باشم ولی واسه چی! خب چی میشه مگه! بذار حالش رو ببرم طوری که نمیشه!
داخل تیمتاکم. کانال بسته رادیو. اینجا بچه ها در سکوت هستن. احتمالا خوابن. بذار منم بخوابم. کتاب بخونم و بخوابم. تاب بخورم و بخوابم. لذت ببرم و بخوابم. بخوابم. آخ حرف نداره خدایا خیلی میخوامت. بذار رها بشم و بخوابم. خودم رو در سکوت و سکون تختم و آرامش امواج فضای داخل حصارهای خودم ول کنم و بخوابم. هی! این عالیه! خدایا بغلم کن میخوام بخوابم! خواب! آخ جون! عصر به خیر!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *