کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.

عصر جمعه. آخ از دست این عصر جمعه! خدایی بد نیست ولی در هر حال نزدیکیش به شنبه حالگیره.
دیشب تلخ بود. خبر ممنوعیت آیلتس در ایران شبیه یک باد سرد ازم رد شد و گذشت. انگار دوباره98رو زندگی کردم. حالا همکلاسی های اسکایپم98منو تجربه میکنن. خدایا واسه هیچ کسی همچین چیزی نمیخوام. کاش اینطوری نمیشد! حالا که دیگه گذشته و تموم شده، حالا که درها کامل بسته شدن، حالا که دیگه راهی نیست، ایرادی نداره بگم که تمام این مدت اخبار آیلتس‌رو مداوم می گرفتم تا اگر راه واسم باز شد… تا حالا منتظر بودم تحریم بشکنه. بشکنه تا شبیه بقیه امتحان بدم. دیشب این در واسه همه بسته شد. فرقی نمیکنه چشمها ببینن یا نبینن. فقط کافیه در حصارهای این سرزمین باشیم تا نتونیم امتحان بدیم. من حرف خودم توی دلم جا نمیشه. این یکی‌رو با هزار گرفتاری نگه داشتم. به هیچ زنده ای روی خاک خدا نگفته بودم که همچنان اخبار‌رو تعقیب می کردم. دیگه تعقیبش نمی کنم. از دیشب دیگه لازم نیست تعقیبش کنم. درها بسته شدن. تموم شد. دیگه هیچ راهی نیست. از دیشب دیگه با کسی حرفش‌رو هم نزدم. نگفتم چه سردم شد زمانی که خبر رسید. پیش از این نق آیلتس به بنبست خورده خودم‌رو زیاد این طرف و اون طرف زدم. از دیشب دیگه نزدم. دیگه هم جز اینجا نمی زنم. به هیچ کسی دیگه نباید ازش بگم. ولی اینجا، اینجا خودمم. باید یک جایی باشه که بشه نق زد. بشه حرف زد. بشه عربده زد. بشه هوار کشید و سعی کرد بلکه تخلیه شد. هی! من چه مرگم شده! راه من از98بسته شد. پس واسه چی الان انگار تازه اول ماجراست! واسه چی به این شدت گریهم گرفته! واسه چی دیشب که همه اطرافم خوابشون برد اونهمه شدید و اونهمه تلخ باریدم! واسه چی الان هم اینهمه سنگین بغض کردم! واسه چی انگار قراره دوباره جواب منفی اون مکاتبات بهم برسه! واسه چی انگار قراره دوباره منتظر استرداد هزینه باشم! واسه چی انگار قراره دوباره ساعت9صبح27اسفندماه ساعت مچیه بیچارم‌رو تا حد شکستن و خورد شدن توی مشتم فشار بدم! من چه مرگم شده! برای من تمام این ها گذشته. پس من الان دقیقا چه مرگم شده! آخ خدا! نفس! یا خدا تنها نیستم کاش نگیره! این… برمیگردم.
خب اینجام. این لعنتی چیه که بهار401بهم کادو داده؟ واسه چی این تنگی نفس ول کنم نیست! کمتر شده ولی هنوز هست و هیچ ازش خوشم نمیاد. کاش کامل بره!
باید یک چیزهایی‌رو بلد بشم. اینکه حرف خودم توی دلم جا بگیره. اینکه خاکی های خدا هرچی نزدیک و هرچی صمیمی باشن تمام خودم‌رو نباید ببینن. اینکه گاهی جای نق زدن سکوت کنم تا برسم اینجا. باید سکوت‌رو بلد بشم. باید بلد بشم گاهی همه خاکی های جهان ببینن و بشنون که من خوبم. حرف ندارم. معمولی ام. در حالی که ابدا خوب نیستم. شبیه دیشب. نزدیکی ها دلیل نمیشن که تمامت‌رو همه بدونن. اصلا واسه چی باید بدونن مگه از دستشون کاری واسه عوض کردن این مسیر برمیاد؟ منفی یا مثبت، واقعیت ظاهرا اینه که به نظرم مثبت نبودن های من یک جاهایی واقعا دردسر درست می کنه. تصور اینهمهش‌رو نداشتم. هیچ موافق نیستم دیگه شاهد همچین چیزی باشم. ولی خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا!
اگر من98امتحان داده بودم باز هم الان باطل میشد. آیلتس باید هر2سال تمدید بشه مگه اینکه پیش از پایان مهلتش رفته باشم. اگر من98امتحان داده بودم… خب واقعیتش اصلا دیگه نمیتونم تصور کنم اگر امتحان داده بودم الان زندگیم چه مدلی بود. هی! من امتحان ندادم. با این وضعیت دیگه هم هیچ امیدی به امتحان دادنم نیست. الان زندگیم این مدلیه. فردا باید برم سر کار. و منتظر تعطیلات آخر هفته بعدی باشم. منتظر تابستون. منتظر موارد کوچولو و بزرگی که دلم میخواد برسن. چه فرقی میکنه که اگر امتحان داده بودم الان چی می شد! بیخیال. چند روز دیگه گیج می زنم بعدش دوباره درست میشم. این ها با این حکمشون کل کابوس98رو دوباره زدن توی سر من و این دفعه توی سر بقیه. تمام اون هایی که چشم هاشون تاریک نیست. آخ خدایا! جاش درد می کرد هنوز. باور کن. هی! بسه دیگه!
بذار برم ببینم لینک پست امشب اومده که بزنمش بره و خاطر جمع بشم یا نه. کاش اومده باشه. خب نق هام‌رو اینجا زدم. الان دیگه حس نوشتنم تموم شد. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پریسا
    نشدن ها و درای بسته همیشه بزرگترین عذاب واس همه اس
    تا حالا مال من تو و بقیه اونایی که چشماشون تاریک
    حالا هرروز یه در بسته میشه چه برای امثال ما چه برای بیناها
    و چقدر تلخه این ماجرا

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. این شبها عجیب در صبوری خدا موندم. مگه میشه! چه جوری شدنیه خدا با اینهمه مهربونیش… بیخیال. تلخه. خیلی تلخ. خیلی! هر دفعه حس میکنم باید منتظر ضربه بعدی باشیم که صفشون تمومی نداره. هنوز نمیفهمم واسه چی این قصه اینهمه واسم دردناکه. واسه من که سه سال پیش این دفتر رو کهنه کردم. چی بگم ابراهیم. آخرش به سکوت میرسم. این شبها هر بار آخرش به سکوت میرسم. سکوت میکنم.

  2. ابراهیم می‌گوید:

    البته اینم یادم رفت
    نمیدونم چرا دیگه وقتی میشنوم فلان چیز برای من درش بستست دیگه هیچ تعجب یا حیرت نمیکنم
    نمیدونم این خوبه یا بد
    ولی انگار یه جورایی تسلیم این درای بسته که گاهی هیچجوره نمیشه بازشون کرد یعنی حداقل تا رسیدن صبحی که میگیم و اگه عمری باشه شدم

    • پریسا می‌گوید:

      میفهمم. گاهی درد از رو میره و حس بیخیال میشه. ما به بی حسی رسیدیم ابراهیم. اونقدر گذشت و گذشتیم که دیگه حس نداریم. حتی حس حیرت کردن و باریدن. ابراهیم! کاش یک کسی بود بهمون بگه کی تموم میشه! بد خستم. خیلی بد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *