فقط محض گفتار و نوشتار.

4شنبه شب. آخجون تعطیلات! نمیفهمم چه حسیه که اینهمه منتظرش میشم بعدش شب4شنبه دلم میگیره. از چی میگیره! خیلی نمیفهمم شاید واسه اینه که شبهای تعطیل بیشتر مهلت دارم به خودم بپردازم و به1سری چیزها متمرکز بشم.
این روزها روزهای بی توصیفی واسم هستن. یک جورهایی در خودم گم شدم انگار. نمیدونم کجام. نمیدونم کجا باید باشم. گاهی کارهایی میکنم که بعدش به شدت عذاب وجدان میگیرم که اینو نباید انجامش بدم ولی میدم. بعدش دلیلهای انجامش رو ورق میزنم. واقعا توجیه نیستن واقعا دلیلن دلیلهایی که واقعی هستن. من واسه انجامشون توجیه لازم ندارم چون نه مشتاق انجامشون هستم نه متنفرم. فقط به دلیلهایی که واقعی هستن انجامشون میدم ولی… یعنی خدا نظرش در این موارد چیه؟ نکنه که من… خدایا! کاش زبونت رو میفهمیدم!
گاهی هم میترسم. وحشت میکنم از انتهای این… گاهی هم از خودم حرصی میشم که ببین تو هم در هر حال با این… آخ خدای من! خدایا آخه واسه چی این… اه بسه دیگه!
بهم یه پیشنهاد بسیار وسوسه انگیز و بسیار خطرناک شد. یه تجربه به ظاهر شیرین که تا حالا امتحانش نکردم ولی از نتایجش خیلی شنیدم. اگر پیش از این بود قطعا آزمایش میکردم ولی الان… به نظرم… قطعا… من هیچ مدلی به هیچ دلیلی با هیچ توجیهی نباید طرفش برم. این واقعا درست نیست. نه واسه من. نباید انجامش بدم. نمیدم. گاهی در گوشه های وجودم میچرخم تا ببینم حسرتی از این محدودیت و نظایرش اون گوشه ها مخفی شده یا نه. در مورد این یکی امروز ظهر یهخورده بود ولی این لحظه نیست. هیچ چی نیست. فقط میدونم که این نباید به دست من انجام بشه. حتی واسه یک دفعه. حتی به نیت امتحان. زمان این مدل امتحان کردنهای من دیگه گذشته. دسته کم الان دیگه زمانش نیست. فرداها رو کسی ندیده شاید زمانی دوباره زمان کله خری های این مدلی واسه من برسه ولی نه الان. و من ترجیح میدم… واقعا ترجیحم چیه! اینکه باز برگردم عقب؟ به نظرم… نه. نه!
امشب تنهام. اطرافم گاهی از دستم در میره. واقعا نمیتونم آشفتگی های اطرافم رو کنترل کنم. اونها روی روانم پخش میشن و شبیه یه دسته سوسک لعنتی همه جا رو به کثافت میکشن. گاهی میتونم جمعشون کنم ولی گاهی شبیه امروز واقعا حس میکنم دیگه نمیتونم و میکشم عقب تا اون سوسکها هر غلطی میخوان کنن و درست زمانی که در خونم بسته میشه و من با خودم تنها می مونم حس میکنم از اون موجودات چسبناک که روی تارهای اعصابم میلولیدن و مال خودم نبودن پاک میشم. بدجنس و خودخواهم ولی…
-این گیر من نیست. بذار بقیه خودشون باهاش کلکل کنن. من سعیم رو کردم ولی از دستم خارجه. حالا اونها بیرون از حصارهای من و تنهایی هام هستن.
اینو میگم و با یک نفس عمیق برمیگردم به دنیای شخصی خودم. بسیار بدجنسانه و شاد از آرامش بازگشتم. کاریش نمیشه کنم. من طبیعتم این مدلیه. خودم و آرامش خودم رو خیلی میخوام. آخه خدایی چی از دستم برمیاد زمانی که صاحب اون سوسکها خودشون واسه رفعشون عملا تلاشی نمیکنن و اصلا انگار گوش واسه شنیدن توصیه های من ندارن! گاهی افراد انگار کمک نمیخوان فقط میخوان شلوغ کنن و خشم داشته باشن و دور خودشون بچرخن و نخهای پریشونی رو هرچی بیشتر به هم بریزن و گره بزنن و داخلش گیر کنن و… شاید تخلیه بشن یا نشن. خب چیکار میشه کنم واقعا به من واسه حل گیرها و به خودشون واسه خلاصی کمک نمیکنن دست من نیستش که!
کمتر از1ساعت دیگه باید1پست بروز کنم. یکی هم بسیار ناگهانی واسه جمعه روی سرم آوار شده که امشب نفسش نیست فردا درستش میکنم.
مهتاب این ماه دلم میخواست بیشتر میشد ولی حسش نیست الان هم بدک نشده.
بازبینی ترجمه هام انگار یهخورده سریعتر شدن هرچند خخخ میگم واسه چی آدمها یعنی بعضی آدمها دهنشون رو بدون نظارت عقل باز و بسته میکنن؟ حس نق نیست ولشون کن بذار بگن ولی کاش از این فکهای بی نظارت کمتر داشتیم دنیا بدون اونها قشنگتر میشد.
دلم میخواد ولو بشم. میترسم خوابم ببره و از پست جا بمونم. کاش10بشه تا بتونم انجامش بدم و زیر پتو کتابم رو بخونم تا خوابم ببره!
دلم میخواد یه سر به سایت اون شرکت ترجمه بزنم ببینم واسه استخدامم به عنوان یک مترجم آزمایشی… اوه خدا! اوه نه! وای خداجون نه نه من الان هنوز… اوه خدایا!
دلم میخواد فردا… نه پس گرفتم هیچ کجا دلم نمیخواد برم همینجا رو عشقه ولی دلم یه اتفاق قشنگ رو همچنان میخواد. جدی سر زدن به اون سایته که ایرادی نداره حالا انگار اونها منتظرن تا منو دیدن با تور ماهیگیری بگیرن استخدامم کنن خب برم یه سر بزنم فقط تماشا کنم خودم هم بخوام احتمال پذیرفته شدنم یه درصد هم نیست الان واسه چی نمیرم فقط ببینم اونجارو؟ چیه میترسم وسوسه بشم؟ اوه خدا! آره شاید. آره میترسم وسوسه بشم که بیشتر و بیشتر دنبال ترجمه کردن باشم. اوه خدایا! من باید به اون سایت سر بزنم من باید به اون سازمان نمیدونم چیچی که آدرسش رو گرفتم حضوری سر بزنم من باید… باید به این سایت سر بزنم. فقط محض تماشا! امشب البته فقط باید منتظر باشم تا حدود40دقیقه دیگه یه پست بروز کنم و بیخیال همه چی ولو بشم روی تخت پتوی آشنای خودم رو بکشم روی سرم و کتابم رو بزنم بخونه و بخوابم.
حموم لازمم. فردا. فردا میرم امشب واقعا دلم نمیخواد بلند شم. وان میخوام. خدایا آخ که اگر داشتم! بیخیال فعلا که نیست. بدون وان هم من اینجا داخل این چهارتا دیوار و با تنهایی های خودم و سکوت اینجا و این سیستم با معرفت و الباقی ماجرا خوشبختم. ولی وان. خدایا وان. وای خداجونم من وان میخوام!
شایعه شده بهمن ماه کلاسها مجازی میشن. البته از جای معتبر نشنیدم فقط صحبتش بین مردم بود. خدایا کاش اینطوری نشه من واقعا تعطیلات میخوام ولی این تعطیلات نیست این بلاتکلیفیه محضه تازه بچه های من اون مدلی درس بلد نمیشن خدایا کاش حضوری بمونیم!
میگم، دیگه بسه حال ندارم بیشتر بنویسم. من نمیفهمم واسه چی همه چیز روی من برعکس جواب میده! قهوه همه رو بیدار میکنه منو میخوابونه. یه شیر قهوه درست کردم خوردم الان انگار تریاک داخلش بود حس میکنم از خستگی تمام مفصلهام دارن با طناب نامرئی بسته میشن. آخه واسه چی من برعکس آفریده شدم؟ بیخیال حسش نیست. دیگه بسه بعدا دوباره مینویسم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *