1شنبه شب. خدایا پر از گفتنیهام طول میکشه همهرو بگم چه مدلی باید…
اول که حال اطرافم خوب نیست. اتفاقهای خیلی بدی افتاده و داره میافته که من شخصا درگیر هیچ کدومش نیستم ولی حس میکنم کل خاکم به خاطرش تب کرده و درد داره. دلهای دور و برم بدجوری گرفتست. و این وسط شاید من آدم پستی هستم که از دو روز پیش یعنی از دو شب پیش، گذشته از دردی که خودمون و خاکمون زیرش شونه خم کردیم، حال شخصیم متفاوته و الان…
دیشب یکی از عجیبترین رویاهامرو داشتم. بدجوری به واقعیت میزد. بدجوری عجیب بود. دیشب شب خیلی عجیبی بود.
در یک رویای بسیار عجیب و بسیار قشنگ و بسیار عمیق شناور شدم، از روی یک پل معلق باریک بسیار خطرناک گذشتم و البته خوشبختانه نمیدونستم چقدر خطر نزدیکه و مثل برق بیپروا از اون بالا پیش میرفتم و زمانی که رسیدم اون طرفش فهمیدم که این میتونست خیلی خیلی ساده در بره و سقوط قطعی بود و بعد از فهمیدنم نزدیک بود باز نفسم بگیره که شکر خدا نگرفت، حسابی ستارهبازی کردم و از فرشتهها کارت تبریک برگینوری گرفتم، و دم صبح…
مثل اکثر صبحها داخل تیمتاک بیدار شدم. تیتی2بودم و موزیک خودم داشت میخوند. موزیک من. موزیک آشنای عزیز من! و ساعت، خدایا7و10، 11، 15… خدایا دیرم شد!
بلند شدم. استاتوس خوابرو از روی اسمم برداشتم. تیمتاکرو بستم. سیستم خاموش. سکوت. باید میجنبیدم. ولی سکوت کامل نبود. شب رفته بود. صبح شده بود اما… ستارهها توی سرم آواز میخوندن. باید میجنبیدم. دیر میشد. ولی…
-من قهوه میخوام.
ستارهها توی سرم آواز میخوندن. مثل برق نیمهآماده شدم و قهوهساز به برق. ستارهها توی سرم آواز میخوندن. تا قهوه آماده بشه حاضر شدم. سرمرو تکون دادم. ستارهها توی سرم آواز میخوندن. موهامرو شونه میزدم. دستمرو کشیدم به موهام که جمعشون کنم. ستارهها توی سرم آواز میخوندن. دستم روی هوا متوقف موند. یواشتر شونه کشیدم. دیرم میشد. ستارهها توی سرم آواز میخوندن. خیالم به زمان نبود. موهامرو جمع کردم. قهوه خوردم. کامل آماده شدم. ساعت7و38دقیقه. آهسته بلند شدم. قدم زدم. رفتم جلو آینه. سالهاست طرفش نرفتم. حتی خاکشرو هم نمیگرفتم و مادرم میگرفت. من که نمیبینم. ستارهها توی سرم آواز میخوندن. جلو آینه وایستادم. من نمیدیدم ولی تصویرم اونجا بود. میدونستم که بود. به موهام آهسته دست کشیدم. ساعت7و40دقیقه. به صورتم. چشمهام. دماغم. شونههام. دستهام. بازوهام. انگشتهام. در حالی که زمان به سرعت میگذشت و منو جا میذاشت جلوی آینهای که نمیدیدمش ایستاده بودم و جسممرو لمس میکردم. جسمم. جسم من. جسمی که هیچ زمانی مدلی که دلم میخواست ترکهای نشد. تمام عمرم ازش بدم اومده بود. از نواختش از حالتش از همه چیزش بدم اومده بود. و این اواخر حس میکردم باید به خاطرش خجالت بکشم. چقدر من و این جسم جفتی از دست همدیگه عذاب کشیدیم! ساعت7و42دقیقه. همونجا جلو آینه مونده بودم. چشمهای بدون نگاهم روی تصویری بود که میدونستم اونجاست و نمیدیدمش. دوباره جسممرو لمس کردم. این جسم منه. مال خودم. مال خودم! ساعت7و44دقیقه. آروم روی میز آرایش به طرف آینه خم شدم. بیشتر. بیشتر. دستمرو گذاشتم کنارههای آینه. خم شدم. بیشتر. رسیدم به آینه. تصویری که نمیدیدمش هم از توی شیشه خم شده بود و رسیده بود به من. سرم یهخورده جلوتر، یه بوس به تصویر توی آینه، به پریسا دادم. اون هم یه بوس کوچولو شبیه مال خودم بهم داد. یه بوس کوچولو. ستارهها توی سرم کِل کشیدن. فرشتهها از داخل رویا ریختن بیرون و بهمون تبریکهای برقبرقی و اکلیلی دادن. به من و به پریسا. ساعت7و45دقیقه. باید میرفتم. باید میرفتم! از آینه کشیدم کنار. دستی واسه پریسای توی شیشه تکون دادم. جفتی واسه هم دست تکون دادیم. رفتم. خندیدم و رفتم.
امروز تا ظهر، تا خود ظهر خیلی مهربون بودم. امروز هوا و لحظهها و بابازمان و همه و همه میخندیدن. و ستارهها تمام روز توی سرم آواز میخوندن.
داریم میریم به طرف انتهای شب. پشت میز کوچیک متحرکم نشستم و آهسته و عمیق هوای مهربان شب زمستونرو نفس میکشم. پنجرههای بسته لبخند میزنن و بهم میگن که اون بیرون داره بارون میاد. آینه بزرگ سمت چپم روی میز سر جای همیشگیشه. پریسای توی شیشه هم داره شبیه من امروزشرو مینویسه. و کی میدونه! شاید نوشتههای اون از مال من هم شادتر و مثبتتر باشن!
امروز خبرهای خوش کوچولوی شخصی هم بهم رسید که نمیدونم چقدر واقعی میشن ولی من امید داشتن به تحققشونرو دوست دارم. چندتاشون هم ترسناک بودن ولی من خیالم بهشون نیست. تحقق خیلی موارد، نه تمامشون، دست خودمه. دست منی که اگر نخوام هیچ اتفاقی نمیافته. و من اتفاقهای پردردسر ترسناکرو نمیخوام. پس اونها محقق نمیشن.
نمیدونم فرداها این منظرهها چه رنگی میشن. نمیدونم جادهرو درست میرم یا نه. نمیدونم ماه آینده و سال آینده نگاهم به دیشب و امشب چه جوریه. چه اهمیتی داره؟ کی از فرداها آگاهه؟ کسی جز خدا آگاه نیست. به قول خودم، لحظهرو عشقه. امشب و من و بارون پشت شیشه و پنجرههایی که شفافیتشونرو هرچند نمیبینم اما میشناسمشون و ستارهها که همچنان آروم و ملایم توی سرم آواز میخونن و فرشتهها که هنوز بوس امروز صبحم روی آینهرو اکلیلبارون میکنن و پریسای توی شیشه که شبرو بیصدا میخنده و یک باغ رویای رنگیه قشنگ که حتی اگر محقق نشن زیبا هستن و حسابی عزیز. چه شلوغه! چه جمع شادی! دیگه حس نوشتن نیست. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 1
- 1
- 102
- 41
- 1,640
- 8,106
- 299,076
- 2,671,901
- 273,740
- 39
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام پریسا
اطرافمون ! آخ ک نمیدونم چی بگم
ولی خب این دلیل نمیشه که خودتو پست ببینی چون وسط تمام ماجراها و قبلش حضور داشتی و داری اینحرفت درست نیست
حتی واسه بقیه ای که عذاب میکشن از این چیزای قشنگ ممکنه پیش بیاد
کاش میشد بابازمان زودتر و تندتر ما رو از این جا میگذروند
کاش یه چیزی بود بهش میگفتیم ما رو به بعد این روزا برسونه و میرسوند و وقتی به خودمون میاومدیم نه از غم خبری بود
نه از گریه و اتفاقات ریز و درشتش
سعی کن بیشتر از این اتفاقات خوب برای خودت رقم بزنی
مراقب خودت باش ایام بکامت
سلام ابراهیم. نمیدونم چی بگم. چیزهایی که میبینم و میشنوم خیلی خیلی دردناکن. هیچ زمانی در تمام عمرم اینهمه حس درد و عجز در تغییر چیزهایی که اتفاق می افتن نداشتم. واقعا اذیتم میکنه. من و همه اطرافم رو. این روزها شادی کردن خیلی سخته ابراهیم. و شاید مسخره باشه ولی در مورد من بهم حس گناه میده. اگر لبخند بزنم یا فقط بخوام موزیک شاد گوش کنم انگار اون پیرمرد دستفروش رو جلو چشم هام میبینم که با نگاه اشکآلودش سرزنشم میکنه و… به نظرم دارم دیوانه میشم ابراهیم. دنیای شخصیم معمولی میگذره با بالا پایین و تلخ و شیرینهای معمولش ولی این شب تلخ چنان بد داره آزارم میده که هیچ زمانی واقعا هیچ زمانی تجربهش نکردم. سعی میکنم نخونم. نبینم. نشنوم. ولی میدونم که اون شب لعنتی اینجاست. همینجا در اطراف من و در اطراف همه. دلم میخواد ازش فرار کنم ولی هیچ راه فراری نیست. اون همه جا هست. توی هوایی که نفس میکشم. روی خاکی که قدم میذارم. در تمام لحظه های سیاه و سفید زندگی شخصیم. و خدا همچنان صبور به تماشا ایستاده و کاش دستم به شونه هاش میرسید تا اونقدر تکونش بدم و التماسش کنم تا یه کاری کنه. دلم نمیخواد اینو بگم ولی حس میکنم ما بعد از رسیدن صبح خیلی بیشتر از این گریه خواهیم کرد. اینها رو اون دفعه گفتم. روی مزار بابا شریف. ابراهیم! برای هم دعا کنیم. جز این هیچ چی از دستمون برنمیاد. خدایا کاش چیزی بود که ازم بربیاد! هرچی که باشه! کاش میتونستم! شاید اون زمان کمتر درد داشت این تماشای سیاه که اگر همین حالا هم تموم بشه به نظرم تا زنده هستم از خاطرم نمیره. نباید اینها رو بگم ابراهیم. نه به تویی که درد میکشی. ولی دست خودم نیست تا به کسی میرسم که این تلخی رو میفهمه نمیتونم خودم رو نگه دارم. برای هم دعا کنیم و همه با هم خدا رو صدا بزنیم بلکه صدامون به عرشش برسه و… مواظب خودت باش ابراهیم. به خدا دلواپستم. دلواپس تو و تمام اونهایی که میشناسم و نمیشناسمشون. مواظب خودت باش ابراهیم. به امید صبح.