نقطه مثبت جنون، کوتاه اما حسابی مثبت.

شنبه بعد از ظهر.
وای خداجون من بازنشستگی میخوااااااااااااااااااااام.
این فسقلی امروز دلش میخواست از داستانی که داره مینویسه واسم بگه. همکارم حوصله نداشت. من هم نداشتم ولی من ظاهرش نمیکنم. آخر زنگ جوجه گیرم آورد یهخورده گفت. تشویقش کردم. از هیجان نمیتونست بشینه. خدایا کاش واقعا عشقی به این ماجرا داشتم!
دیشب شب عجیبی بود. بعد از ظهرش دلم حسابی گرفته بود، بعدش بیشتر گرفت، بعدش مژه هام چندتا قطره مهمون داشتن، بعدش… شب حس و حالم کاملم متفاوت بود. انگار پروازم داده بودن بالا، بالا، بالاتر. حس میکردم در اون لحظه کوه آتیش هم حریفم نیست. قوی بودم سبک بودم. دیشب تنها نبودم. اطرافیان مونده بودن چی شدم. نپرسیدن. نگفتن. من هم توضیح ندادم. توضیح نداشتم. دنبال دلیل هم نبودم. دیشب از همه چیز بینیاز بودم. دلیل واسه حس هام، دلیل واسه تغییر حالتم، دلیل واسه قوی شدنم، دلیل واسه هیچ چی لازمم نبود. چیم شده بود؟ دیشب کابوس نداشتم. بی رویا نگذشت ولی کابوس ها دیشب ازم می ترسیدن. ترسشون رو حس کردم. اونها عقب کشیدن و من خوابم برد. بی کابوس تا صبح رفتم. صبح باقی حس دیشب رو برداشتم رفتم سر کار. کاش میشد برای همیشه نگهش دارم و تمام عمرم در حال دیشبم باشم! خب این شدنی نیست. نه برای من. من مجاز نیستم. به خیلی چیزها. هی! بیخیال. چه ایرادی داره! همین حالا هم من جام اصلا بد نیست. ایول!
این روزها سایه های آشنا زیاد میبینم. سایه هایی که یک زمانی تصور میکردم در جهانه گرد و خاکیه اون زمانم واقعیترین ها بودن. حالا دیگه همچین تصور مسخره ای ندارم. سایه ها میان و میرن. هم رو خیلی محترمانه نادیده میگیریم و از چند متری هم رد میشیم. من که ابدا به این رد شدن معترض نیستم. قطعا اونها هم همینطور.
خدایا باید کپشن بنویسم باید پست جمع کنم باید پست25بهمن رو تمومش کنم باید… هی! بذار2دقیقه ولو بشم. انجام میدم همه رو انجام میدم ولی بعد از این چند دقیقه. الان فقط سکون و آرامش اینجا رو عشقه. بقیه رو بعدا مینویسم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *