نفسگیر اما موفق.

بعد از ظهر1شنبه.
چه روزهای عجیبی هستن این روزها! سخت اما شیرین. شیرینی های تلخ. به شدت تلخ. شبیه تأثیر الکل. تلخ از جنس آتیش. توصیفش سخته. حسش نیست.
عصر5شنبه بود به نظرم. از مدتها پیش تصمیمش رو داشتم ولی عمل بهش زیادی ترسناک بود. اون عصر یکدفعه زد به سرم. یا الان یا هرگز. این هرچی بیشتر طول بکشه سختتره. بلند شدم. بی توقف رفتم طرف اون کمد که جادوی سیاهش همیشه زجرم میداد. تمام این ماه ها تمام این سالها. بازش کردم. نیروی سیاه به شدت پرتم کرد عقب. ایندفعه برخلاف همیشه سفت وایستادم. عقب نکشیدم حتی1قدم. حتی1قدم! مادرم خونه بود. شاید لازم بود میذاشتم واسه زمانی که تنها بودم. این بهانه رو مچاله کردم و زدم کنار. آتیش هم میبارید من ایندفعه کوتاه بیا نبودم. شروع کردم. تلفن ثابت زنگ خورد. مادرم مشغول بود با پشت خط. و من مشغول بودم با سیاهی مطلق. اولین چیزی که دستم بهش رسید1دسته کتاب و جزوه بینایی بودن. ندیده میشناختمشون. زبان. کتابهایی که مجبور شده بودم بشینم و سر حوصله ورق ورق جداشون کنم تا بتونم اسکن دستی بگیرم بلکه جاهایی که جدول نداشت رو بخونم و جدولی ها رو هم حدس بزنم. خاطرات سیاه شبیه یک دسته ابلیس از جهنم حمله کردن. اون سالها. اون شبها. اون لحظه ها. خط به خط. صفحه به صفحه. تمرین به تمرین. نشدن ها. نفهمیدن ها. نپذیرفتن ها. کم محلی دیدن ها. تحقیر شدن ها فقط واسه اینکه یک فرد متفاوت و در نتیجه مزاحم در یک کلاس به حساب میومدم. جنگ ها. پیش رفتن ها. امتحان به امتحان. جلسه به جلسه. کلاس به کلاس. و عاقبت، بنبست. تحریم. استرداد هزینه. بطلان تایم امتحان. بطلان همه چیز.
صدای مادرم از جهنم کشیدم بیرون.
-داری اینجا چیکار میکنی واسه چی وسط این خرت و پرتها نشستی؟ اینها چیه؟
سعی کردم بخندم. سیل اشکهام قابل انکار نبودن.
-اینها؟ چیزی نیست اینها… کتابن.
مادرم حیرت نکرد. شاید هم کرد و من از شدت حجم اشک ندیدم.
-کتابن؟ کتاب چی؟
دیگه نتونستم. مادرم جواب خودش رو خودش داد.
-کتاب زبان. واسه چی کشیدیشون بیرون؟
درد داشت لهم میکرد. خیلی سنگین بود خیلی زیاد.
-واسه اینکه… اینها به درد من نمیخورن جا اشغال کردن این کمد باید…
واقعا نتونستم. مادرم ایستاده بود. درست مقابلم. انکار مسخره بود.
-داری گریه میکنی؟
داشتم گریه میکردم. اشک بود که مثل سیل میبارید و میبارید. فقط مونده بود صدام رو ول کنم. ولش کردم. اصلا واسه چی باید قورتش میدادم؟ بذار همه بدونن که من سوپر قهرمان نیستم. قوی بودن یا نقش قوی بودن به صورت دائم اگر باشه به بقیه این توهم اشتباه رو میده که تو در هر حال تکیه گاهی هستی که همیشه میتونی. و اگر دیگران این مدلی ببیننت باید تمام کوله ها رو تو ببری. بذار دسته کم سبکترها رو خودشون ببرن.
گریه میکردم. بی پروا و تلخ گریه میکردم. مادرم خم شد بغلم کرد. گفت برگرد درد مردم رو ببین دخترجان. ما سالمیم. تو اینجایی. من سلامت کنارت نشستم. ببین این روزها چیها داره میشه. ببین چقدر جوون زیر خاک رفتن. ببین چقدر پدر و مادرها دلواپس فردای بچه هاشون شب رو صبح میکنن. اگر رفته بودی این روزها نمیتونستی تحمل کنی. بسه بلند شو گریه نکن.
تلفن دوباره زنگ خورد. مادرم صورتش که از همجواری با اشکهای من خیس شده بود رو پاک کرده نکرده رفت تا جواب بده. بهم گفت بلند شو املت درست کن تو خونه باشی و من بپزم پاشو من میخوام استراحت کنم اینو تو بپز و رفت. هنوز داشتم گریه میکردم. شدید. تلخ. بلند. کتابها رو جمع کردم چیدم داخل کیسه نایلون و گذاشتم کنار. اون کمد هنوز خیلی چیزها داشت واسه زجر دادنم. باید حلش میکردم. باید! ولی املته باید درست میشد. رفتم آشپزخونه. این اشکها واسه چی تمومی نداشتن؟ پیش از رفتن زدم به در کمد. این دفعه خاطرات باید ازم میترسیدن.
-فردا صبح بعد از صبحانه من قطعا اینجام. مگه اینکه زنده نباشم.
و فردا صبح جمعه بعد از صبحانه من پشت در کمد بودم. دوباره بازش کردم و دوباره حمله. تا ظهر طول کشید. صبح تا ظهری قد یک زمستون یلدا.
یکی از سختترین آخر هفته هایی بود که بعد از مدتها سپری کردم. مادرم خواست کمک کنه گفتم نه مادری. این کار خودمه. تو نمیتونی. گفت پس اگر کاری بود صدام کن. میفهمیدمش. گفتم صدا میکنم. نگران نباش چیزی نیست امروز تمومش میکنم. و تموم شد. جنگ وحشتناکی بود. تمام زخمهای لعنتی از اون کلاسهای جهنمی و از خاطراتی پیش از اون کلاسها که هیچ ربطی به زبان نداشتن باز شدن و درد بود که ازشون فوران میزد. هرچی فشار بیشتر میشد من بلندتر آواز میخوندم. دم ظهر دیگه بیتوجه به حضور مادرم توی خونه با صدای بلند آوازی بی محتوا رو داد میزدم. مادرم چیزی نمیگفت. من آواز میخوندم. کمد تمیز میکردم و آواز میخوندم. در جعبه ها و کیفهای کوچولو و بسته های ریز و درشت رو باز میکردم و میبستم و آواز میخوندم. جاهای باز شده و خالی شده رو پر میکردم و آواز میخوندم. موارد غیرلازم رو برای پاکسازی کنار هم میذاشتم و آواز میخوندم. بلند و بلندتر آواز میخوندم و میخوندم و میخوندم.
بعد از ظهر حنجرهم خسته بود. شونه هام هم همینطور. تمام اعصابم خسته بود. اما من جنگ رو برده بودم.
این بار هم من برنده شدم. اون کمد الان حسابی تمیز و حسابی رو به راهه. خیلی چیزها دیگه اونجا نیستن. باقی موارد هم با نظمی جدید اون داخل آروم گرفتن. وسایل هنرم داخل چندتا بسته منتظرم هستن که تابستون بیاد و این بار با یک حمله حسابی این دوره های ناتموم رو به کمکشون ضربه کنم. من این جنگ رو بردم. باقی موارد رو هم میبرم. من پریسام. گاهی بیمار میشم. گاهی هم خوابم میبره. اما فقط چرت میزنم. و در مجموع بیدارم. بیدارتر هم میشم.
دیروز رفتم خرید. امروز هم باید برم. یک سری چیزمیز لازم دارم که تا حالا خسیسی میکردم. کارم بدون وجودشون راه می افتاد. پولش رو میذاشتم کنار برای… خب من از سالها پیش هر پول کوچولویی که دستم میومد میذاشتم کنار برای زمانی که… زمانی که لازم میشد و نشد. بیشترش صرف کلاس های زبان شدن و باقیش هم… هی! بیخیال. به جهنم. من هنوز اینجام. هنوز پریسام. و هنوز اونقدر کله خر هستم که یک امتحان و یک تغییر مکان به گل نشسته نتونه از میدون درم ببره. قطعا بعد از این باز هم پیش میاد لحظاتی که این حسرت بارونیم کنه. ولی فقط بارون. نه خواب. من بیدارم. بیدارتر از هر زمان دیگه ای در این سالها که گذشتن.
امروز سومین روزی بود که نتونسته بودم قهوه بخورم. معده داغونم به شدت داشت کار دستم میداد. قهوه رو بیخیال شدم و از هوسش به خودم میپیچیدم. امروز مادرم پیش از اینکه بخوابه دید خخخ گردنم کجه. پیش از اینکه با حدسیات بزرگتر دلواپس بشه واسش گفتم که چیزیم نیست مادری دلم بد قهوه میخواد و از اینکه نمیشه یک لیوان بخورم اذیت شدم. مادرم پیشنهاد کرد یک لیوان قهوه با یک قرص بخورم. گفتم ریسکش بالاست مادری نمیخوام باز شب از درد به قدم زدن بی افتم. مادرم گفت ببین یک کاری کن. اون قهوه فوری هایی که پیش از قهوه سازت میخوردی به گفته خودت قهوه خالص نیستن. بیا یکی از اونها بخور اگر درد نگرفت که چه بهتر اگر گرفت قرص بخور. دیدم بد نمیگه انجامش دادم. وای خدایا چه عشقی! مادرم رفت خوابید. من یک لیوان قهوه فوری درست کردم. داغ و خوشبو و تلخ. سکوت بعد از ظهر. آرامش خیال از شغل و درآمد و اطرافیان. لیوان قهوه و رفیق نامجازم درست کنار همدیگه. آروم زمزمه کردم:
-خدایا بهشت من چه کوچیکه! اینها رو هر کجای دنیا که میرفتم شاید میشد داشتم. باقی موارد هم… باقی موارد یعنی چی؟ یعنی خاطر جمعی از بابت خونوادم. یعنی یک سقف امن روی سرم که مال خودمه. یعنی شغلی که هرچند در موردش همیشه نق میزنم ولی مال منه و منبغ درآمدم. یعنی توانایی نه چندان بالا اما معقول برای خریدن مواردی که میخوامشون البته نه خیلی بزرگ هاش ولی زیادن. اینها همه رو که همینجا و همین حالا دارم. و خیلی چیزهای دیگه که من الان خاطرم نیست.
به خودم که اومدم قهوهم داشت سرد میشد و من رو به پنجره آشپزخونه تکیه به همون کابینت آشنا ایستاده بودم و مثل دیوانه ها لبخند میزدم. قهوهم هنوز واسه معده زخمیم داغ بود. سر کشیدمش.
-آخ سوختم! ولی بیخیال ارزشش رو داشت.
الان ساعت12دقیقه از2گذشته. مادرم هنوز خوابه. منتظرم بیدار که شد بریم خرید. من چندتا چیز لازم دارم که باید بخرم. گفت چایی درست نکن نمیدونم باید درست کنم یا نه. احتمالا امشب تنهام. مادرم باید زود بره که به شب نخوره. رانندگی در شب اذیتش میکنه.
امشب باید بالای سر ترجمه های هفته های آینده باشم. یک تست هم هست که باید انجامش بدم. امشب باید حسابی کار کنم. درضمن هری پاتر انگلیسی هم شاید چون صحنه هاش رو از حفظم دیگه کافی باشه بد نیست برم چندتا متن و مطلب جدید انگلیسی بخونم. راستی! دیگه لباسهای مدرسهم رو لازم نیست بذارم روی صندلی اتاقم میشه که آویزونشون کنم روی جالباسی بالای قفسه. بخند ولی حس خوبیه. زمزمه های ترسناک ورود مجدد کرونا داره همگیمون رو میترسونه ولی من یک بار ازش به سلامت گذشتم واسه چی باید بار دوم نتیجه گذر کردنم متفاوت باشه؟ بذار کرونا هم شانسش رو امتحان کنه. من باز هم ازش رد میشم. دسته کم تلاشم رو میکنم. مگه اینکه خدا چیز دیگه ای مصلحت ببینه.
خب بسه دیگه زیاد نوشتم. حس ویرایش هم نیست. ساعت2و19دقیقه بعد از ظهر1شنبه. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «نفسگیر اما موفق.»

  1. مینا می‌گوید:

    سلام کلی با این پستتون کیف کردم اونقدر که نتونستم مثل همیشه بیصدا بخونم و با یه آه و دعا برای بهبود شرایط صفحهرو ببندم.
    خیلی عالیه و دارین رو به جلو میرین.
    احساس میکنم امسال داره مارو به جاهای خوبی میبره. منم ۴ ماهه که مستقل شدم. و با این که بعضی وقتا تنهایی بدجور فشار میاره، ولی لذت استقلال نمیذاره درد تنهاییرو حس کنم.
    شاید هر کس شرایط منو ببینه نسبت بهم احساس ترحم داشته باشه، ولی از نظر خودم با وجود شغل و خونه ای که دارم، کلی خوشبختم. الان حسابی حالتونو میفهمم که اون همه دلبسته خونتون هستین. منم هروقت جاتیی میرم انگار که خونم یه موجودیت مستقل داشته باشه دلم براش تنگ میشه و لحظه شماری میکنم تا بیام و دیوارهای خونه کوچیکمو ناز کنم و بهش بگم که چه قدر برام مهمه. احساس میکنم خونم هم همچین حسی بهم داره و مدام با یه آبپاش نقره ای به روانم آرامش میپاشه.
    براتون بهترینهارو میخوام.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. امسال همون تاریکترین ساعات پیش از رسیدن صبحه. کاش صبح خیلی دیر نرسه! تبریک میگم هم واسه شغل هم واسه خونه. جفتشون حسابی می ارزن. برای افرادی شبیه ما یک جایی فقط برای خودمون با ارزشتر از چیزیه که بقیه تصورش میکنن. گوشه ای از جهان که برای خود ما و فقط خود ماست. تنهایی رفیق با معرفت منه. واقعا دوستش دارم. اگر مدتی ازش بگذره جدی دلم واسش تنگ میشه. تنهایی زمان خلوت من با خودم و هر چیزیه که دلم میخواد. دوستش دارم. خیلی زیاد. نظر دیگران رو بیخیال. بذار احساس ترحم هم کنن. ما فقط یک بار زنده ایم. شاید نسخه زندگی من از نظر خیلیها باطل و از نگاه خیلیها ترحم انگیز باشه ولی اصل اینه که من خودم ازش لذت ببرم. تا زمانی که ضرری به کسی نمیرسه موردی واسه نگرانی نیست. مردم توی هوای ترحم باشن و من در هوای لذت بردن از زندگیم و از خونم و از تنهاییم. پس از من میشنوی خیالت به نگاه بقیه نباشه. خونه عشقه. خدایی از دل میگم. خیلی دوستش دارم. واقعا حس میکنم اون هم منو دوست داره. من هیچ زمانی عاقل نمیشم. باکیم نیست بذار نشم ولی دنیای شخصی کوچیکم داخل این4دیواری عزیز منو همین مدلی که هستم بغلم میکنه. واقعا زمانی که از جایی برمیگردم مهربونیش رو به خودم احساس میکنم. آبپاش نقره ای تصویر قشنگیه. اینو نداشتم. ممنون. حالا قشنگتر هم شد. مواظب خودت، دلت، حال و هوات و همه خوشیهای قشنگی که بقیه نمیبینن ولی خودت میدونی که هستن باش. موفق باشی!

  2. وحید می‌گوید:

    آخ که از الان واسه ی این چهار دیواری خودم لحظه شماری می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *