اطراف نصفه شب شنبه شب.
آخر هفته با حالی بود. از5شنبهش که گفتم. جمعه هم ماجرایی داشت واسه خودش. مادر اینجا بود. از اوضاع آشپزخونه هیچ خوشش نیومد. گفته نگفته سر نخ نق رو داد دستم. من هم گفتم. حسش نیست همه نق هام رو توضیح بدم. رسیدم به اینکه جا کمه و من همیشه هرچی میخوام باید کلی بگردم بلکه پیدا کنم و این جاپیازی پدرم رو درآورده و همیشه از سوراخ هاش پیاز میزنه بیرون و دفعه پیش روی سرم چپه شد و هرچی پوست پیاز بود پاشید به من و چه و چه. مادرم گفت یک کمد کشودار حلش میکنه. گفتم خودم هم مدتهاست بهش فکر میکنم ولی به نظرم ولخرجی میاد. مادرم با این نظرم موافق نبود. عصری رفت بیرون با کارت من. زمانی که برگشت یکی از همون کمدها همراهش بود. حسابی ذوق کردم. یک کمد4کشوی پلاستیکی سبک که حسابی جا داره و هرچی قالب شیرینی و بستنی و دربازکن و قیچی و همزن و پیاز سیبزمینی و لیوان قهوه مخصوص من و خلاصه هرچی تا حالا واسه پیدا کردن و جاسازیشون دردسر داشتم رفت داخلش و هنوز کلی جا داره و ایول! با ورود این چیزه کلا اوضاع آشپزخونه فسقلی من به هم ریخت که تمام دیشب صرف تغییر دکور شد و الان اون فضا کلی با حالتر شده. آخ جون.
امروز مدرسه و خونه و مادر و چایی و اخبار ریز و درشت و پستهای فردا و 30 آذر و جمع کردن لیست پست های ماهانه محله تا اینجا و… همه چی آروم و درست داره پیش میره. البته کلاس زبان تیمتاکی نداشتیم و من نمیدونم واسه چی ولی در هر حال نداشتیم. اما همه چی آروم و امن پیش میره. باید تدوینم رو… این چند روز بازش نکردم. حدود50دقیقه ازش مونده باید بجنبم. همه چی درسته فقط… چیزی نیست فقط… طوری نیست فقط… من واسه چی اینهمه دلتنگم؟
میگن دردها شبها سنگینتر میشن. درست میگن. البته واسه دردهای جسم گفتن ولی این… بدجوری دلتنگیم شده. واسه چی؟ از چی؟ چی باید باشه و نیست؟ پیش از این ضعیفتر بود الان حتی لحظه های مثبت هم باز این حس نفله همراهمه و گاهی واقعا دردسر میشه چون نمیشه اثراتش رو مخفی کنم. الان دقیقا این لحظه که من باید خواب باشم این واسه چی باید باشه؟ من چه دردم شده؟
امشب تنها نیستم. فرقی نمیکنه الان فقط من بیدارم. داخل سنگر خودم. این اتاق عزیز و ساکت. همه چی درسته. فقط من واسه چی اینهمه دلتنگم؟ عجب خری هستم! واقعا که عجب! این خیلی… خدایا این… این چقدر مسخره هست! آخه این… آخ خدا! خدای من! خدایا تماشا کن ببین الان این… این این… آخ لعنتی آخه این… آخ خدایا این… اه لعنتی! گندش بزنن! گندت بزنن پریسا! اخ لعنتی! گندت بزنن! اه گندت بزنن!
باید بخوابم. فردا باید برم سر کار. خدایا جدی آخه من چه معامله ای کنم با این… این… اه لعنتی! اه لعنتی! لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی! آخ خدای من لعنتی!
خودم رو نمیفهمم. از خودم در رفتم. این چه داستان مضحک… نمیفهمم. خدایا من نمیفهمم! آخه چی شده؟ چی شدم؟ آخه واسه چی؟ واسه چی الان؟ واسه چی اینجا؟ اینجای جاده؟ من نمیفهمم. نمیفهمم! خدایا! کمکم کن!
چیزی به نصفه شب نمونده. حدود8دقیقه. بعدش وارد1شنبه میشیم. امروز سر کار خیلی خسته شدم. حسابی کار بود و انگار از تمام شنبه های کاری امسالم بیشتر بود و زمان کسر بود و… بیخیال گذشت تا شنبه آینده.
امشب داخل1جایی از اینترنت انگار زده بود که4شنبه تعطیله. خودم ندیدم بهم رسید. احتمالا شایعه باشه یا بد متوجه شدن. اما کاش واقعی بشه! آخ اگر تعطیل کنن من چه عشقی میکنم! خدایا بشه دیگه! بذار4شنبه رو تعطیل کنن. به خاطر یلدا یا هرچی.
دختر داییم کلی زنگ زد که بهم بگه همراه مادر و خاله ها یک شب پیش از یلدا برم خونش. برنداشتم. زنگ زد به گوشی مادرم. گفتم قربونت من کلاس آنلاین دارم. دروغ گفتم. کلاسی در کار نیست. زیاد خیلی زیاد اصرار میکرد دیگه حوصله اصرار نداشتم. هیچ کلاسی نیست فقط من دلم این رفتن رو نمیخواد. من دلم این جمع رو نمیخواد. من دیگه دلم هیچ جمعی رو نمیخواد. من فقط… خدایا من فقط… خاک بر اون سرت پریسا!
4دقیقه به پایان شنبه. با فحش دادن به خودم به جایی نمیرسم. پس چه مدلی به جایی میرسم؟ من در عمرم از جنون های مدل به مدل زیادی رد شدم. هر کدوم به یک رنگ بودن. از تمامشون هم رنگی به یادگار در روان روانیم جا موند که الان نتیجهش شده یک کلکسیون جنون های رنگارنگ که بهشون دچارم و خیالم نیست. خیلی بودن ولی این… این چه مدل جنون نکبتیه که اینجای جاده گرفتارش شدم؟ خدایا این دیگه چه مدل گیریه واسه من؟ آخه من الان چه غلطی کنم؟
1دقیقه به نیمه شب. لحظه خروج از یک روز و ورود به آینده. کاش فردا خیلی خیلی خوشگل باشه! دلم یک روز خیلی قشنگ میخواد و بعدش روزهای قشنگ دیگه ای که پشت هم قطار بشن و حالش رو ببرم و ببریم. ساعتم همین الان12نیمه شب رو اعلام کرد. بای بای شنبه. سلام1شنبه. چطوری؟ خوبی؟ واسه من خوبی؟ میشه لحظه هات رو خوشرنگ تحویلم بدی؟ من خیلی زیبایی ها و رنگهای شاد و قشنگ رو دوست دارم. رنگهای با حال روی لحظه های مثبت. حسابی میخوامش1شنبه. لطفا بهم بده. تو کلی لحظه داری. اوه زیادن خیلی زیاد. میشه که عالی سپری بشی. پس بشو. واسه من و همه قشنگ سپری بشو و بهم حال بده! ببین! منتظرم ها! الان هم دیر وقته واسه منه کارمند. باید خواه ناخواه بخوابم وگرنه صبح از خستگی گریه ام درمیاد. پس لحظه های الانت رو رنگ یک خواب خوش با حال واسم بزن. باقیش رو هم که فردا باشه رنگ خبرهای خوش و اتفاقهای با حال و غیرمنتظره های مثبت بزن. باشه؟ میخوام به سکوتت اعتماد کنم پس میذارم به حساب رضایتت. 4دقیقه از1شنبه گذشت. پیش به سوی خواب. شب به خیر.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 1
- 20
- 13
- 226
- 70
- 1,444
- 12,398
- 300,638
- 2,670,843
- 273,479
- 10
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02