5شنبه شب.
روز متفاوتی بود. دوستش داشتم.
با مادر همراه شدم واسه یک گشت کوچولو. رفتیم به اون بازاری که هفته پیش بهش نرسیدم. صبح حرکت کردیم. من خیلی حسش رو نداشتم. مادرم ملتفت شد و گفت دلت نمیخواد؟ گفتم چرا مادری بریم. حاضر شدم و داخل ماشین بغلدست مادر و برو که رفتی.
طولش ندم. کلی داخل بازار راه رفتیم، کلی چرخیدیم، کلی من به تشویق مادر ولخرجی کردم، بعدش رفتیم به یک بازار دیگه و مادر به تشویق من و البته اصرار شدید من یهخورده چیزمیز که لازم داشت ولی میخواست ازشون صرف نظر کنه خرید که البته کمتر از ولخرجی های خودم بود، بعدش دوباره برگشتیم بازار اولی و من باز ولخرجی کردم، و یکدفعه ملتفت شدیم که ساعت3شده و باید پروازی برمیگشتیم چون مادر از رانندگی در شب استرس میگیره. قرار بود یک ساعت زودتر حرکت کنیم که نفهمیدیم چی شد و البته تقصیر من بود چون باید ساعت رو نگه میداشتم و از دستم در رفت. این اتفاق از مدل بدجنسی های برند پریسا بود ولی خدایی این یکی عمدی نبود واقعا از دستم در رفت. مادر گفت کاش بهم میگفتی ساعت داره میره. به جون جفتمون قسم خوردم که واقعا نفهمیدم. گفتم میدونم این از مدل بدجنسی های منه ولی امروز واقعا از روی عمد انجامش ندادم واقعا نفهمیدم. بنده خدا مادرم که شکر خدا ازم باور کرد و خدا میدونه که بهش راست گفتم. مدتهاست که پلیدیهام رو کمتر بروز میدم و… من چقدر عوض شدم!
تا برسیم حسابی شب شد و طفلک مادرم حسابی بهش فشار اومد و من فقط میتونستم دلداری بدم. غفلت بدی کردم باید از2تا چیز آخری که لازم داشتم میگذشتم و حواسم رو بیشتر میدادم به ساعت که اذیت نشه. دفعه بعد مواظبتر میشم. خدا منو ببخشه!
خیلی غروب شده بود که شکر خدا سلامت رسیدیم خونه. الان مادر پیشم مونده و اون طرف مشغول گوشی و تلویزیونه و من اینجام. روز پرخرج و پرباری بود.
یک لیوان که دلم حسابی میخواستش خریدم، البته نه اونی که اون دفعه دیده بودم، این یکی دیگه هست، چسب تفنگی خودم داغون شده بود و امروز یک بزرگترش رو خریدم، هرچند فعلا کلاس هنر پر ولی اگر عمری باشه میخوام ادامهش بدم و باز گل و تاج درست کنم و این دستگاه رو لازم دارم، قهوه اصل و شکلات گیر آوردم و از خیرش نگذشتم، یک سری چیزمیز که لازمم بود رو جمع کردم ریختم توی کیف و الان سر جاشون داخل کمد هستن، و آخ جون من الان یک قهوه ساز دارم! به پیشرفتگی خیلی از دستگاه هایی که میشناختم شاید نباشه ولی هم خوشگله هم واسه من عالیه. دوستش دارم. سر آزمایشش کلی ماجرا داشتم و بیچاره مادرم که از دستم بیچاره شد ولی آزمایش موفقی بود و2تا قهوه بهم داد که گیجم کرد و الان منگم. سوار و پیاده کردن این رفیق جدیدم کلی داستان داشت که حسابی طول کشید و حسابی خوش گذشت.
روز جالبی بود.
الان از خستگی دلچسبی که داره زیاد میشه گیج میخورم و یک سر به تیمتاک زدم ولی کوتاه بود و خیلی اونجا نموندم و وای خدا با2تا لیوان قهوه یعنی امشب خوابم میبره؟ به نظرم میبره.
همه چیز حسابی مثبت گذشت فقط این… میشه نگم؟ بله که میشه. پس نمیگم.
چند لحظه بعد مادر صدام میکنه واسه شام. باید از خوردنش پرهیز کنم ولی نمیکنم. دلم میخواد بخوابم. ولو بشم روی تخت، کتاب بخونم و آهسته در اون فضای بخارآلود معطر رویایی شناور بشم. شنا کنم و شنا کنم و پشت ابر رویا غیبم بزنه. جاده رویا. راه ورود به قلمرو تعبیر. قلمرو تعبیر! توضیحش نمیدم. مال خودمه. قلمرو شخصی و عزیز من.
مادرم. شام. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 1
- 1
- 102
- 41
- 1,640
- 8,106
- 299,076
- 2,671,901
- 273,740
- 7
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02