آب و آتیش.

اطراف ظهر شنبه.
یک روز دیگه هم گذشت.
آخر هفته هم تموم شد. یکی از اون بی ریخت‌هاش بود ولی گذشت. فقط دلم می‌خواست برگردم خونه. اینجا همینجا. آخر شب دیگه تحملم تموم شده بود. معترض شدم به طولانی بودن شب. شکر خدا تموم شد.
مادرم در لحظه آخر حکمش رو عوض کرد. نامجازها همراهم بودن. البته اصلیش نبود یک بدل با خودم بردم که خیلی سخت نگذره. مادرم دلش نیومد خیلی سخت بگذره بهم. به یک دلواپس که بعد از اون تجربه نکبت هفته پیش جریان نامجاز رفتن هام رو پیوسته ازم میپرسه توضیحش دادم. طرف آه کشید.
-میدونی پریسا؟ به راه بردن تو ساده نیست. مادرت واسه این کار زیاد مهربونه. تو لازم داری یک کسی بالای سرت باشه که دلش بیاد. حسابی دلش بیاد تا حسابی بیدارت کنه.
شبیه خروسی که قلمروش تهدید شده باشه پرهام رو باد کردم.
-بالای سرم باشه؟ خیلی گذشته از زمانی که هیچ کسی بتونه همچین غلطی کنه جناب محترم جلف داغون! فهمیدی؟
صدای پشت خطم دوباره آه کشید.
-آروم باش پریسا. متأسفانه درست میگی. اون یک کسی من نیستم. نمیتونم وگرنه قطعا میکردم. و همون طور که گفتی کسی رو هم با این توانایی نمیشناسم. کاش اینهمه درست نمی گفتی!
کوتاه‌بیا نبودم.
-پس حالا که می دونی دیگه کوتاه کن و چرت نگو وگرنه خودم کوتاهش می کنم. فرقی هم نمی کنه تو باشی یا هر کسی که میشناسی یا نمیشناسی.
آه سومی بلندتر بود.
-باشه پریسا. باشه. من ادامه نمیدم ولی به خاطر خدا…
حوصلهم سر رفت.
-میدونم. مواظبم. دیگه بسه.
به اون بازار نرسیدم. دیر میشد. فقط میخواستم برگردم خونه. زمانی که رسیدم انگار دوباره متولد شدم. به نظرم به وضعیت مسخره ای خوردم. این میتونه دردسر بشه واسم. اگر این سرپایینی پایینتر بره و ببردم…
ساعت3دقیقه مونده به2بعد از ظهر شنبه. پست فردا رو بستم تموم شد. خدا رو شکر. حالا نوبت25آذره. بعدش هم27آذر. بعدش هم30آذر. خدایا من باید اون تدوین رو پیش ببرم! کاش صبح تا ظهرم باز بود! الان من چه غلطی کنم؟ خدایا زمان زمان زمان میخوام زمااااااااان میخوام!
بدجوری دلم واسه مروارید و برگ های کریستال و سیم های نازک و رنگی تنگ شده. یعنی میشه تابستون ادامه بدمش؟ درس، کرونا، مدرسه، شلوغی، نا امنی، خدایا تابستون تمامش بره من بتونم دوباره برم کلاس و این دوره کوفتی رو ادامهش بدم! خدایا بدجوری دلم میخوادش! خیلی میخوامش خیلی میخوامش خیلی! خیلی زیاد!
بحث شروع مجدد کلاس های زبان تیمتاکه. اگر شروع بشه امروز. نمیدونم میشه یا نه. به نظرم باید بخوامش.
یک آشنایی از اون طرف جوب ایمیل واسم زده. بعد از2سال که گفته بود این ایمیله رو میفرسته. حوصله باز کردن و جواب دادن ندارم. خیلی طولش داد خیلی. مادرم اصرار داشت جواب بدم. عاقبت تحملم ته کشید و گفتم چی میخواد! چی میخوایید! واسه من بسه. نمیتونم. نمیخوام! بسه دیگه نمیخوام! کاش مادرم یادش بره! واقعا نمیخوام!
هر لحظه امکان داره مادرم برسه. باید چایی درست کنم. و میز چایی بدون نامجازها! لعنتی! باید درصدش رو ببرم پایین. سخته. گاهی اذیت میشم. باید انجامش بدم. گاهی اعصابم خورد میشه. باید انجامش بدم. گاهی ذهنم اتصالی میکنه از بس گیر نامجازهام. سخته خیلی سخت. باید انجامش بدم. باید انجامش بدم. باید. باید! لعنتی! لعنتی! لعنتی!
4دقیقه از2گذشت. اگر پیش از ثبت این مادرم برسه بعد از چایی دیگه حس ثبت ندارم پس میرم ثبتش کنم. دیگه نمیخوام بنویسم. ویرایش هم نمیخوام کنم. بذار همینطوری بره. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *