عجب روزی بود!

5شنبه شب. عجب روزی بود!
بعد از داغون شدن کیبوردم و تعویضش که خوشبختانه به خیر گذشت، نوبت مدمم شد که کلا از لیست رفت بیرون و دیگه برنگشت. بچه ها گفتن گیر سخت افزاریه. دیگه طولش ندادم. بلند شدم رفتم دنبال1جدیدش. پیدا هم کردم. خریدم آوردم خونه. بعدش نوبت اتصال شد و من حسابی دلواپس نابلدیم بودم. باید یک کاری میکردم. دسته کم اتصال سخت افزاریش باید ازم بر میومد. مدم قبلی رو با دل و روده هاش برداشتم آوردم روی میز پشت سیستم و خخخ دست به کار شدم. هرچی اونجا لمس میکردم رو این طرف اجرا کردم. خدا کنه درست رفته باشم! یک تیکه سیم فسقلی هم اضافه آوردم که به هیچ کجا نخورد خخخ. زمانی که مدم اولیم رو گرفتم سال92بود اگر درست خاطرم باشه. من وصلش نکردم. واسم درستش کردن. از اون سال خیلی گذشته. خیلی چیزها عوض شد. خیلی چیزها داخل دست و ذهن من. انگار عقبنشینی بدی داشتم. امروز هم ترجیح میدادم منتظر بشم1کسی برسه واسم این سیمها رو درست کنه ولی… نمیشد. نمیتونستم. من باید… سیمها وصل شدن. به نظرم درست رفتم. الان مدم جدید رو داخل لیست میبینم ولی تعریفش واقعا کار من نیست حتی تئوریش رو هم بلد نیستم هرچند به نظرم نباید سخت باشه.
تا همینجا هم واسه من بدک نبود. کاش تعریفش رو هم بلد میشدم تا انجامش میدادم! الان هنوز با گوشی به نت وصلم ولی از سیمبازی های خودم خوشم اومد خخخ. کاش نت وصل باشه تا بتونم امشب یا فردا تعریف یک مدم جدید و اتصالش به نت رو هم بلد بشم! خیلی دلم این بلد شدنه رو میخواد. خیلی زیاد.
این وسط مادرم رسید و دم رفتن میگفت خدایی دنبال نامجازهای معمولت نرو دختر جان. گفتم نمیرم مادرم. به خدا نمیرم. میگه درصدش رو بالا میبری قلبت وایمیسته از دست میری. نبرش بالا. گفتم نمیبرم مادری. امروز تا دم در میگفت فقط مدم بخر دنبال چیز دیگه نرو. گفتم باور کن نمیرم مادری. بهت که دروغ نمیگم. فقط مدم میخرم میام خونه. فعلا به قدر کافی ذخیره دارم. میگفت واسه کنجکاوی هم نرو. بالاترش رو امتحان نکن. گفتم مطمئن باش مادری واسه خاطر هیچ چی نمیرم امتحانش هم نمیکنم. گفتم مطمئن باش. مطمئن نبود. گفتم به جون تو نمیرم مادری. فقط مدم میخرم زود میام خونه. اصلا بلند شو خودت هم بیا اگر راحتتری. نیومد. گفت نه خودت برو ولی دنبال چیز دیگه نرو. گفتم به جان تو فقط میرم دنبال مدم بعدش هم از لوازم کامپیوتری مستقیم میام خونه. نمیدونم عاقبت مطمئن شد یا نه. ولی من واقعا راست گفتم بهش. مادرم نمیدونه که دیگه لازم نیست دلواپس بالاتر رفتن درصد نامجازهای من باشه. این سقف واسه من بسته شده و دیگه اگر هم بخوام از این بالاتر نمیشه ببرمش.
هنوز یهخورده روی این کیبورد جدیده گیر میکنم ولی شکر خدا خیلی مواردش شبیه اونیه که داشتم. یواش یواش دستم راه می افته. همچنان با گوشی به نت وصلم. رفتم داخل تنظیمات سیستم که فضولی کنم بلکه سر دربیارم چه مدلی مدم جدید رو بهش معرفی کنم ولی هیچ مدلی نتونستم به جایی برسم. البته خیلی هم گیر ندادم بهش. ترسیدم خرابکاری کنم. ولی بیخیال. حالا که این دستگاه فسقلی زیر سقفمه انگار خاطرم جمعتره. کاش سریعتر وصل بشه! دلم اینترنت خونگی میخواد.
این هم از امروز من که هنوز هم تموم نشده و ادامهش قطعا آرومتر از چیزیه که گذشته. شاید هم موفقتر و با حالتر. ساعت8و21دقیقه5شنبه. بقیه اون طرف و تلویزیون و زندگی. من هم در سنگر همیشگی. اون بیرون همچنان سرده و بارونی. و من برخلاف امروز صبح نمیفهمم از چی الان دارم حالش رو میبرم. دلم میخواد بیشتر ببرم ولی بد نیست. شب، بارون، سرما، و آرامشی که داخل امنیت این دیوارها بغلم کرده و من بدجوری ازش خوشم میاد. خدایا! چیزه! میگم که! البته اول شکرت خیلی خیلی خیلی زیاد شکرت! بعدش هم چیزه! خب دعا که ناشکری نیستش که! چیزه! قربون خداییت دفتر دل من بازه خودت بخون. خدایا! توکل به خودت. کمکم کن! مواظبم باش! مواظبم باش که نبازم. که گم نشم. که انحراف به خاکی کار دستم نده. خدایا توکل به خودت! تو میدونی که من… خدایا! توکل به خودت. اینجا و همه جا!
دیگه بسه. بذار ببینم با این رفیق تازه واردم چی و چه مدلی نوشتم. چه شب سرد با حالی! تا بعد!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «عجب روزی بود!»

  1. مهشید می‌گوید:

    روی عنوان این یادداشت با خودم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. میخواستم یک عنوان متفاوت داشته باشد، شبیه خودش که با همۀ یادداشت های قبلی فرق دارد. رستاک دارد می خواند. از آدمی که آمد و رویا هایش را به دست گرفت، بوسید، به آغوش کشید و حالا، میخواهد برود!
    میخواهد قصه را تمام کند و تمامِ رویا هایی که با دست هایش ساخته بود هم، لابد همراه خودش محکوم به پایان خواهند شد.
    خدا برف فرستاده اما انگار از آسمان تا زمین، راه بسیار است و غصه سنگین، که این طور آب میشوند و می افتند!
    اوضاع اینترنت دوباره خوب نیست. انگار مردمِ خسته در خیابان ها باز هم قرار گذاشته اند. پاییز های تهرانِ عزیز را همیشه دوست داشته ام. چه کسی گفته که اصلا سرما بی رحم است؟ سرما، این مهربانِ خوش عطر که آمدنش گونه های سرخ می آورد و لبخند هایی با طعم شکلات داغ!
    دیروز اتفاق های خوب و عجیبِ بسیار افتاده است. کاش میتوانستم یکی از جلسات حافظ را برای خودم نگهدارم. برای زمانی که حال خوب گم میشود و پیدایش نمی کنم. اگر شبیه سینمایی خاطره پرداز روزی همچین چیزی را بشر ابداع کند، سال های پیری حتما به کلاس حافظ برمیگردم. همانجا که استاد شرح غزل ها را میگوید، آنجا که کنار میز من می ایستد و میگوید این بار من بخوانم، همان لحظه که تمام تلاشش این است که حتی گوشه ای از تصویرِ کمانِ شعرِ حافظ، برای من مبهم نباشد.
    بعد از حافظ ساعتم خالی بود. ساعتی که استاد حافظمان، کشف الاسرار درس می گفت. تصمیم گرفتم بروم و ساعت خالی ام را با واژه های شیرین و آشوبگر میبدی بگذرانم. وقتی اجازه گرفتم تا سر کلاسش بنشینم، جمله ای گفت که تا همیشه در خاطرم می ماند. جمله ای که مبالغه بسیار دارد اما شنیدنش از زبان اوی عزیز، همان شکلات داغیست که توی دست های سرد و باران خورده، معنای حقیقیِ شادی و لبخند است. خوب یادم هست. گفتم. « استاد؟ میشه سر این کلاس باشم؟ »
    قدری مکث کرد. انگار که داشت نگاهم می کرد. چند ثانیه که گذشت گفت.
    « چرا نمی تونی باشی؟ تو، سر هر کلاسی بری خیر و برکتش زیاد می شه مهشید. بیا دخترم. بیا بشین! »
    تشکر کردم و گفتم او، لطف فراوان به من دارد. با لبخندی که تا همیشه روی یک قاب کوچک از دیوار های ذهنم می ماند.
    استاد تاریخ زبان فارسی، کارگاهی برای روش درس خواندن گذاشته است. کارگاهی که یک شنبه ی سنگین را خسته کننده تر می کند. من ذبط می کنم چون چشم هایم را اصلا نمیتوانم باز نگهدارم! گفته ایم ساعتش را تغییر دهد و ای کاش بشود.
    تنها بدی دیروز این بود که هیچ اشتها نداشتم و اگر اصرار هم اتاقی ام نبود، آن چند قاشق غزا را هم برای ناهار نمی خوردم.
    اکنون به آدم ها فکر می کنم. آدم هایی که در عین نبودن هستند و آدم هایی که حتی در زمانی که کنار مان نشسته اند، نیستند.
    این سوال را که به راستی کدام حضور حقیقیست و کدام بودن همیشگی، زیاد از خودم پرسیده ام. سوالی که پاسخش سخت است و دور. اما روزی پیدا خواهد شد. غریبه شدن آدم ها را من هم دوست ندارم اما این یکی از بازی های سخت زندگی است. شاید میخواهد ببیند آدمی تا کجا تاب می آورد! نه؟
    میخواهی راستش را بگویم؟ حالا هر آدمی که بخواهد غریبه شود، بگذار بشود! نمی گویم خیالم نیست. برایم مهم نیست یا آسان است. دروغ نمی گویم! اما ویرانگر، دیگر نه. ویرانگر نیست. مهدی یراحی از پاییز میخواند. به حال و هوای من این آهنگ نمی خواند. پاییز اینجا اکنون مهربان شده است. عزیز است. پاییز اینجا مرا دوست دارد. دلم اکنون آهنگ قرص خواب رستاک را میخواهد یا آهنگی که دو، سه روز است توی راه دانشکده، شب قبل از این که بخوابم، صبح وقتی بیدار می شوم و زمانی که مینویسم، توی ذهنم تکرار می شود.
    https://dls.musicmedia.ir/ahang/Rastak%20Tanhaee%20%5B%20musicmedia.ir%20%5D128.mp3

    • پریسا می‌گوید:

      زندگی جاده ایست، که سرشار از نادیده ها، ناگفته ها، و نارسیده هاست. و رهگذران، همگی همسفران ما در این راهند. افرادی که میآیند، همگام می شوند، و، می روند. می روند و خاطرات، ترسیم ها، و رویاها را با خود به همراه می برند. همچون باد، که برگ های خسته پاییز را، آرام، سبک، مهربان، با دست های سرد خویش، به همراه، تا ناکجا می برد.
      آه از زمانی که حال خوب گم می شود! زمانی که شاید، خاطره ای در گذشته، آن درد دیرآشنای بی وصف را، با رنگی سفید، سیاه، یا مهآلود، بر لوح ضمیرمان، نقش می زند!
      گم می شویم در این جاده های پیچ در پیچ هزاران منظره. پر از نقش. پر از رنگ. و پر از عابرانِ خسته و تنهایی که هر کدام، جهانی از درد، از خاطره، و از رویا را، بر شانه های خاک گرفته، به همراه دارند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *