1شنبه شب.
سیستمم سر جاش نشسته. کیبورد اکسترنالم رو گرفتم دستم راه افتادم توی خونه و در حال حرکت مینویسم. این مدلش رو تا حالا تجربه نکرده بودم. نمیدونم چه دردیم شده. قدم میزنم. میرم همه جا. آب میخورم. راه میرم. لباس های خشک شده رو جمع میکنم. پشت میز ناهارخوری میشینم. باز بلند میشم. میرم دم پنجره. سرما و صداها اذیتم میکنن و برمیگردم در امنیت سکوت داخل. و کیبوردم همچنان همراهمه و پیوسته ثانیه ها رو مینویسم. آخر کار باید حسابی ویرایشش کنم چون خیلی مواقع صدای سیستمم رو که از اون یکی اتاق میاد اصلا نمیشنوم که بدونم چی مینویسم. کیبورده کوچیک هم نیست. میذارمش روی میز. روی کابینت. روی اوپن. همه جا. و همچنان در حرکتم. نمیتونم بی حرکت بمونم. این مدلش رو تا به حال تجربه نکرده بودم. سخته ولی نمیتونم نکنم.
یک بمب خطرناک از جنس نامجازها از ناکجا رسیده بهم. نه اشتباه نشه قرار نیست جایی رو منفجر کنم. فقط جویدنیه. یا میشه مکیدش. خیلی چیزها ازش شنیدم ولی تا حالا امتحان نکردم. اینجا کسی نیست. امتحان جدیدها همیشه جذبم میکنن. از زمانی که خودم رو شناختم جذبم میکردن. ولی این…
پریسای سیاه به شدت میخوادش. اون میخوادش. من میخوامش. میخوامش!
عقل میگه این رو از هر طرف ببینی خطرناکه. پریسای سیاه میگه گور پدرت. خطر همیشه بخشی از این جاده بوده. بجنب! فقط بذارش زیر زبون مزخرفت و میکش بزن. تا خوده صبح میری مرخصی. مگه اینو دلت نمیخواد؟ منطق میگه این درست نیست. خدا عقل و ادراک رو نداده که ازش مرخصی بگیری. فرار کمک نمیکنه. به دردسرهای بعدی و ریسکش هم نمی ارزه. سیاه میگه گور پدرت. خفه شو! هر چیزی به تجربه کردنش می ارزه. مخصوصا این یکی. عقل میگه نکن. نتیجه میتونه سنگین باشه. سیاه میگه به جهنم. تو چی از دست میدی؟ چی داری که از دست بدی؟ بجنب! وجدان میگه این ممنوعه. مجاز نیست. توجیه میگه مزخرفه. این توی لیست موارد ممنوعه نیست. منطق میگه نیست چون تا حالا مطرح نشده. اگر مطرح میشد قطعا الان توی لیست بود. وسوسه میگه حالا که نشده. هر زمان شد بعدش حرفش رو میزنیم. وجدان میگه ممنوع ممنوعه. انکار فایده نداره. تو میدونی ممنوعه ها چه مدل مواردی هستن. وسوسه میگه بگو نمیدونستم. چون مطرح نشده بود نمیدونستم. سیاه میگه بییخیال. اسمش توی لیست نیست. توجیه میگه کسی نمیفهمه. فقط اون زبونت رو سفت نگه دار تا هیچ زمانی هیچ کسی ندونه. اینجا کسی نیست. تجربه میگه این شدنی نیست. مشخص نمیشه چه جوری ولی دستت لو میره. حتی اگر خودت نگی. سیاه میگه جفنگه. هیچ کسی نمیفهمه. وسوسه میگه فقط بگو خسته بودم خوابم برد. اینجا کسی نیست. توجیه میگه امشب مال خودته. تو حق داری مرخصی بخوایی. خیلی خسته ای. چه ایرادی داره گاهی خاکی بزنی؟ کسی هم که نمیفهمه. وجدان میگه هرچند احتمالش نزدیک صفره ولی گیریم که کسی نفهمید. خودت چی؟ خودت که میدونی. تو ممنوعه ها رو میدونی. امشب گذراست. فردا صبح یادته که عمدا از خط تعهدت گذشتی. آگاهی میگه خاکی ها به جاهای مثبتی نمیرن. تجربه میگه تو پایان خاکیها رو دیدی. لازم نیست همیشه خودت رفته باشیشون. همین تماشای آخریت. دیدی خاکی رفتن چه معامله ای با رهسپارش کرد! اونقدر بد بود که هنوز داری واسش گریه میکنی. خودت هم تجربه این پایان رو دلت میخواد؟ وسوسه میگه فقط بگو خوابم برد. کسی نمیفهمه. تو حق داری یک شب بعد از مدتها خودت باشی. فقط واسه خستگی در کردن. اینطوری کسی خائن نمیشه. آگاهی میگه مواظب باش! تجربه میگه تو دیدی که تجدید نظری در کار نیست. تحملش رو داری؟ وسوسه میگه کسی نمیفهمه. فقط سکوت کن. کسی اینجا نیست. وجدان میگه خیانت خیانته. قانون های این مدلی تبصره ندارن. سیاه میگه جفنگه. اطرافت رو ببین! همه درگیر خودشون هستن. تویی که اینجا وسط وهم خودت گیر کردی. عمرت گذشته. باز داری اشتباه میری. زمانی میاد که از این هم پشیمون میشی و میگی کاش سر این بینش های مسخرهم دسته کم خودم به خودم اینهمه تلخ نمیگرفتم و از مواردی که میشد استفاده میکردم و حالش رو میبردم. ولی اون زمان دیر شده. مثل الان که از خیلی چیزها واست گذشته. و تو اون زمان مثل سگ پشیمون میشی ولی دیگه فایده نداره. وسوسه میگه تو فقط یک بار زنده ای. لحظه هات رو سر چی تلف میکنی؟ داری اشتباه میری. کسی حواسش بهت نیست. توجیه میگه هیچ کسی نیست. هیچ کسی حواسش بهت نیست. بیچاره بیمار نفهم هیچ کسی نمیبیندت خودت رو دریاب. وجدان میگه تمام اینها فردا صبح واست پوچ میشن و فقط در خاطرت می مونه که تو از خط ممنوعه عمدا گذشتی. توجیه میگه فراموشت میشه. وسوسه میگه تو در فشاری. من از خاطرت پاکش میکنم. وجدان میگه من همیشه یادت میارم. هر لحظه ای که به مرام و معرفت فکر کنی، هر لحظه ای که سلام کنی، هر لحظه ای که به خودت متمرکز بشی، هر لحظه ای که به هر دلیلی به اون قلمرو امن یواشکی نزدیک بشی، هر لحظه ای که از انجماد در بری و به اون منطقه خاص پناهنده بشی، هر لحظه ای که مدعی صداقت حتی توی اعماق وجودت باشی، هر لحظه ای که وسط دعاها و آرزوها و حتی توی آه های یواشکیت از خدا بهشتت رو بخوایی، در تمام اون لحظه ها من امشب رو به خاطرت میارم و اجازه نمیدم که فراموش کنی تو عمدا و کاملا آگاهانه یک مرز ممنوع رو شکستی و واست توضیح میدم که این خیانت بود که کردی.
شب سنگین میشه. سردمه. به خودم می لرزم. بسته کوچیک و خنک سر انگشت هام رو نوازش میکنه. برش میدارم. اراده میگه بلند شو. الان!
از جام بلند میشم. آب میخورم. بسته توی مشتم گرم میشه. کیبوردم رو برمیدارم. با یک دست و نصفی سخته ولی همچنان دارم مینویسم. آهسته راه می افتم. هنوز دستگیره در حموم رو تعمیرش نکردم. بازش میکنم. هیچ زمانی در حال نوشتن داخل حموم نرفتم. به دیوار تکیه میدم. بسته رو بازش میکنم. عطرش رو دوست دارم. رگهای مغزم اون محتوا رو صدا میکنن. آهسته تکیه از دیوار برمیدارم. دو قدم پیش میرم. محتوای عطرآگین توی مشتم رو کمی بالاتر میارم. دستم جلوتر از خودم روی هواست. مشتم رو آهسته روی توالت فرنگی باز میکنم. یک صدای تلپ کوچیک. نفس بلند میکشم. شاید آه. آروم به دیوار تکیه میدم. دکمه سیفون رو میزنم. صدای فش خفیفی که روون و پیوسته میاد. کاغذ هنوز توی مشتمه. سطل زباله کنار حموم. دستم عطری شده. کیبوردم رو توی بغلم کمی فشار میدم. چشم هام رو میبندم. آهسته از حموم میام بیرون. سیاه عربده میزنه. خاک بر سرت. مثل سگ پشیمون میشی! همین الانش هم داره از ذهن بیمار و مجنون و احمقت و خوده روانیه ترسوی مسخرهت حالت به هم میخوره. منطق میگه تلخ بود اما درست. عقل میگه موافقم. وجدان میگه مهم نیست. امشب گذراست. تو ممنوعه ها رو میشناسی. به تعهدت، به مرامت، به اصل ممنوعیت و شرایطش معتقدی و همه رو پذیرفتی. خیانت رو طبق این اصل میشناسی. آدم به اعتقادش خیانت نمیکنه. از من باور کن. کار درستی کردی. حتی اگر زمانی پشیمون بشی میدونی که امشب به اصلی که بهش عمل کردی معتقد بودی. سیاه عربده میزنه و به من و جهان و همه چیز هستی فحش میده. تجربه میگه خطر از سرت گذشت. عقل میگه موافقم. منطق میگه من هم همینطور. سیاه میگه گور پدرتون. احمقهای لعنتی! اراده میگه تو راهش رو بلدی. لازم نیست کسی بهت بگه. خودت میدونی که بلدی. عقل میگه موافقم. سیاه میگه عوضیها!
نفس عمیق میکشم. اشک خشم داغ و ملتهب روی گونه هام رو خیس میکنه. اراده میگه پاکش کن. دستم رو بالا میبرم. پاکش میکنم. نزدیک بود کیبوردم رو یادم بره و بندازمش. اگر می افتاد چیزی ازش باقی نمی موند. این کیبورد حسابی داغونه. با نوارچسب سر همش کردم. سیاه میگه به جهنم! یکی دیگه داری. بندازش. صدای نفله شدنش حالت رو جا میاره. شبیه گذشته ها. خیلی زمانه که چیزی نشکستم. کیبوردم رو امنتر بغل میکنم. لبخند میزنم. میذارمش روی میز. آب میخورم. برش میدارم. وارد اتاق میشم. سیستمم اینجاست. روی تخت میشینم. رفیق نامجازم روی میزه. برش میدارم. چرخی در ارتفاع هرچند کم میزنم. باید یک جایگزین واسه این پیدا کنم. روزهای پیش از این رفیق نامجاز نفس کشیدن ساده تر بود. اراده میگه باید یهخورده قویتر بشم. عقل میگه موافقم. سیاه میگه تو نمیتونی. تجربه میگه تو از بدترش گذشتی. فقط محرک لازم داری. عقل میگه پیداش میکنیم. منطق میگه فقط زاویه دیدت رو تنظیم کنی حله. سیاه میگه غلطهای زیادی. اراده میگه فعلا کار دم دستتری واسه انجام هست. چندتا نفس عمیق میکشم. از دیشب که خدا رو صدا نزدم انگار یک قرن تاریک گذشته. صداش میزنم. اول از دل، بعدش به زبون. یواش. زمزمه وار. بعدش بلندتر. بعدش بلند.
-خدایا دیشب حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. تو که دیدی. واسه تمام مزخرفاتی که گفتم معذرت میخوام. من یک خاکی ضعیف بیشتر نیستم. اذیت میشم از فشارهایی که گاهی حس میکنم انتها ندارن. و تو در عوض تمام ضعف های همگی ما مهربونی. باهام قهر نکن. مثل همیشه خدای مهربون خودم باش. هستی مگه نه؟
قطره های شفاف به صف گونه هام رو خیس میکنن. ملتهب نیستن. فقط بارونن. بارونی با بوی آشنای نسیم و اذان و صبح زود. نفس هام هقهق میشن. کوتاه ولی پشت سر هم. صدایی از جنس بارون توی سرم ضربان میگیره و منعکس میشه.
-خدا هست. هست. هست!
هنوز دلم گرفته. هنوز به شدت خستم. هنوز میبارم. اما دستی از جنس آرامش، شاید دست خدا، آهسته زخم های ملتهب خستگی هام رو نوازش میکنه. و میشنوم که کسی آهسته نجوا میکنه.
-حتی وسط تاریکترین شبها هم خدا یک ستاره واسه اونی که از دل صداش کنه میفرسته. نگران نباش. خدا حواسش هست.
این جمله چقدر آشناست. کی بود که میگفتش؟ صدای خودم آهسته توی سرم میخنده.
-ای حواس پرت! بشمار ببین چند هزار دفعه این رو به چند نفر گفتی!
لبخند میزنم. نمیتونم بشمارم. از دستم در رفته. این بار بلند و به زبون تکرارش میکنم.
-خدا حواسش هست. به همه چیز. به همهمون. و به من!
پیروزیم رو بعد از اون شب تاریک در ارتفاعات یک بار دیگه حس میکنم. نفس عمیق میکشم. چقدر خستم! صداهای بیرون به پنجره های بسته میخورن و دفع و خفیف گوشم رو قلقلک میدن. لبخند میزنم. خیلی خستم. شب آهسته پلک های داغم رو با سر انگشت ناز میکنه. من میخندم.
ساعت2دقیقه به10شب1شنبه، 6آذرماه1401. امشب مشق گوش کنی فوری ندارم. تختم و قصه و کتاب و شب و خدا رو چه دیدی شاید یک رویای قشنگ که فردا تعبیر هم داشت. کی میدونه! کی میدونه جز خدایی که همیشه هست! سرم رو به شونه های بخشندهاش تکیه میدم. پلک هام میرن که بسته بشن. بیدارم اما شناور. میز کوچیک و بالش بزرگی که همیشه کیبوردم رو روش میذارم هر2هستن. سکوت هست. شب هست. سقف امنم هست. تختم. سیستمم. کتاب. قصه. شغلم. درآمد ثابتم. خونوادهام با ماجراهاشون. خخخ. کاریش نمیشه کرد. اونها عوض نمیشن. فردا و فرداهایی که کسی نمیدونه شاید بهتر باشن. همه هستن. و خدایی که همینجاست. درست همینجا! به پلک هام اجازه میدم که بسته بشن. ساعت10و3دقیقه. لبهام آهسته میجنبن. صدای خودم، صدای پریسا رو میشنوم که آهسته زمزمه میکنه. خدایا توکل به خودت!
ساعت همچنان10و3دقیقه. شب به خیر!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 11
- 5
- 102
- 41
- 1,650
- 8,116
- 299,086
- 2,671,911
- 273,744
- 17
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02