صبح جمعه. از10گذشتیم. گندش بزنن که اینهمه سریع میره و باز فردا شنبه و… هی! بیخیال. فردا بچه های من1زنگ هنر دارن. اسرا هم نیست من فقط با یکیشون سر و کار دارم. و موارد دیگه.
دیروز بیرون نرفتم. دیشب مادرم از پشت خط گیر داده بود واسه چی گرفته ای. هرچی گفتم چیزیم نیست ول کن نبود. عاقبت ترکیدم. کاش اینهمه اصرار نمیکرد. گفتم شبیه های من زنده بودنشون مسخره هست. همین که واسه سر کار رفتن و برگشتن سلامتم بسه مگه نه؟ بعدش فقط لازمه توی خونه بخوابم. یک مدت درسم، بعدش کرونا، بعدش هم شلوغی های اون بیرون، بعدش هم یک چیزی پیش میاد که من در امنیت لعنتی بمونم تا زندگیم تموم بشه مگه نه؟ ولم کن حالم خوش نیست. میگفت خب میخواستی امروز بری بیرون چرا نرفتی؟ گفتم بله میرفتم که تو از دلواپسی بی افتی به معده درد و هزارتا درد دیگه؟ باز میگفت ولی گفتم ببین مادر من! ول کن! باشه؟
عادلانه نبود حرکتم. بله مادرم دلواپس بود و ترجیح میداد در امنیت خونه بمونم چون این روزها اون بیرون خبرهای خوشی نیست ولی واقعا نرفتن دیروزم واسه خاطر دلواپسی اون بنده خدا نبود. پس واسه چی گیر دادم بهش؟ شاید چون وقتی فهمید بچه ها میخوان از خونه بکشنم بیرون فقط گفت این روزها شلوغه و فراخوانها و از این چیزها. پس من دیشب چیم بود که… من میدونم چیم بود. ولی چه مدلی میشه اینو واسه کسی توضیحش بدم؟ گیر من اصلا خونه موندنم نبود. خدایا گاهی حس میکنم واقعا لازم دارم اینو واسه یک کسی توضیحش بدم وگرنه قفسه سینم میترکه. بیشتر شبها اینطوری میشم. ولی آخه چه مدلی میشه همچین چیزی رو توضیحش… اوه یا خدا نه! ترجیح میدم بمیرم. من نمیتونم توضیح بدم. خدایا نمیتونم واسه کسی توضیحش بدم. هیچ کسی. هیچ کسی! ولی این واسه چی باید باشه؟ من تمام عمرم دقیقا نقطه مقابلش رو از خودم تصور داشتم. مگه میشه یک نفر اینهمه با خودش بیگانه باشه؟ و گذشته از این، من واسه چی باید این… وای خدا! وای خدای من! این افتضاحه! زمانی که به خودم تردید کردم اول فقط خندیدم. بعدش تصور کردم از بس جدا از مردم عادی موندم خل شدم ولی همچنان مطمئن بودم این مسخره ترین تصوریه که میشه از خودم کنم. بعدش مشکوک شدم و گفتم بذار واسه تفریح هم شده دقیقتر تماشا کنم. بعدش مردد شدم. بعدش متنفر شدم. بعدش وحشت کردم. بعدش… دیگه ترتیبش رو خاطرم نیست. یعنی الان باید مطمئن بشم؟ واقعا چیزی که داره ته جمجمه لعنتیم رو میخارونه درسته؟ خدایا من الان چه غلطی کنم؟ تایم وحشت و حیرت و همه چیز الان سپری شده و فقط خشم باقی مونده. خشمی که شبهایی شبیه دیشب بالا میاد و… خدایا باورم نمیشه من44سالمه و تا حالا ابدا همچین باوری از خودم نداشتم! 44سال! میگیم10سالش پر. میشه34سال. باشه میگیم10سال دیگه هم پر. خب24سال. این مدته خیلی زیادیه واسه فهمیدنه همچین چیزی و من در تمام عمرم دقیقا داشتم با این لعنتی میجنگیدم به این تصور که ازش متنفرم. پس الان چی شده؟ اه چه فایده داره این مدلی جفنگ نوشتن من باید در موردش به یک کسی بگم! ولی واسه چی بگم؟ واسه اینکه عوض بشه و بشم؟ برای چی؟ من که باهاش گیر ندارم. گیرم فقط… دقیقا گیرم برعکسه. نمیتونم اقدامی کنم واسه… حس کسی رو دارم که میره داخل رستوران و به شدت دلش میخواد بگه آقا ببخشید من یک پرس بزرگ پوست برشته مرغ میخوام. فقط پوستش. تصور کن بعدش فضای اطرافش چه شکلی میشه! بین اونهمه غذای خوشمزه و مختلف که اطرافیانش دارن سفارش میدن و میخورن این یارو بگه من از این غذاها کیف نمیکنم من فقط پوست برشته مرغ میخوام بدون نون بدون برنج و پرسش بزرگ باشه لطفا گرسنمه! تو باشی حاضری همچین چیزی بگی؟ من باشم نمیگم. هی! بسه. حس میکنم به کله ام بیش از حد تحمل استخونهاش داره فشار میاد. الان روزه. تا شب مونده. بذار این از سرم بره بیرون. الان دیوانه میشم.
جدی سرم درد میکنه. البته علتش رو میدونم خطرناک نیست. این تاریکه دیوونه کلا به نظام موجودیتم گند میزنه. دکتر بهم قرص آهن و یک مشت آشغال دیگه تجویز کرد واسه کمخونیم. چند وقت هم به خاطر اینکه دست از سرم بردارن یک نصفه بسته قرص رو میخوردم. ولی این مزخرفه. خوشم نمیاد. دکتر و تجویزش رو ول کن این سردرد هم نهایتش فردا باید بره. ولی گندش بزنن درد میکنه.
این گوشی نفله داره جونش بالا میاد تا این کتابه رو تبدیل کنه. اینترنته لعنتی! باید یک تلنگر دیگه بزنم تا گوشیم بیدار بشه و باقی صفحات رو درست کنه.
لباسشویی از آشپزخونه داره صدام میزنه. باید برم لباسهام رو ازش تحویل بگیرم و پهن کنم وگرنه فردا باید یک فکری واسه پوشش سر کارم کنم. اینو بعد از برگشتنم میزنم روی آنتن. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 92
- 42
- 146
- 70
- 1,939
- 23,889
- 375,115
- 2,644,732
- 269,293
- 2
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02