5شنبه صبح. مادرم راهی ارتفاعات و من موندم اینجا. آخ خدا رسما افقی شدم. هفته تاریک به مفهوم واقعی زیرم گرفت و از روم رد شد. دارم میمیرم. حتی حال نق نیست بدجوری نفله شدم خدایی.
اسرا کوچولوی کلاسم فردا پرواز داره به کربلا. بدجوری شوق داشت دیروز. خدایا این بچه دلش خیلی کوچیکه میشه به امامهایی که اونجا جمعن سفارشش رو کنی که جوابهاش رو بدن؟ خدایا مواظبش باش که بهش خوش بگذره و سلامت برگرده. دفعه اولشه که هواپیما سوار میشه. کاش عالی بگذرونه! هفته آینده که برگرده قد یک ماه توضیح داره واسم. خدایا مواظبش باش!
عدس حالا دیگه میگو شده. تا مشخص شدن جنسیتش خیلی نمونده. گفتن شاید دختر باشه. چه فرقی میکنه به هر حال یک موجود کرکی کوچولوهه. اوه خدا یک موجود کرکی کوچولو! با کرکهای روی سرش و چشمهای نیمه باز کوچولو و پستونک کوچولوش و انگشتهای خیس کوچولو و اوه وای واااای خدا! واسه چی من هر زمان روی این فسقلی متمرکز میشم گریه ام میگیره خخخ! وای خداجونم یک موجود ریز توی لباسهای کوچولو و جورابهای کوچولو و کلاه کوچولو و بلوز کوچولو با لبه آستینهای بلند و خیس کوچولو و… اوه خدا! اوه خدا کرکی معصوم کوچولو قد یک فرشته کوچولو که بوی بچه میده! هی! میگو کوچولو تو خیلی عزیزی! دنیای ما دنیای سنگ و آهنه ولی این وسط تو یکسری آدمها اطرافت رو گرفتن که واسشون حسابی می ارزی. من اطرافت نیستم ولی یواشکی حسابی توی دلم زمانهایی که کسی نمیبینه2دستی نازت میکنم. خیلی یواش. خیلی آهسته. من خیلی ظریفکاری بلد نیستم ولی بهت قول میدم خیلی مواظب باشم که وسط این یواشکیها اصلا دردت نیاد. کوچولوی عزیز! کوچولوی خیلی خیلی عزیز! همیشه شاد باش و در آرامش و امنیت باقی بمون. چون اگر جز این باشه از هر کسی که عامل این منفی واست بشه حسابی بدم میاد. و زمانی که من از1کسی واقعا و واقعا و واقعا بدم بیاد خیلی خیلی بد میشه. اینها رو توی گوش کوچولوت گفتم. به کسی نگی!
پدر مادر میگو هواییم کردن که امروز بزنم بیرون به مقصد کتابخونه. دلم میخواد ولی… آخ خدا! هفته تاریک! و اخبار ترسناک شلوغیهای اون بیرون. هی! تا عصر برمیگردم این2تا1دونه جاعودی دیدن که خیلی خوشگله و من خیلی دلم میخوادش و من خیلی عود دوست دارم و… وای خداجونم هفته تاریک! سردرد! این… این… اه گندش بزنن این… گندش بزنن!
دلم میخواد قصه کوتاه بنویسم. قصه تخته سنگی که یک سری موجود داخل یک جنگل میشناخت. بینشون یک پروانه بود و یک زنبور. تار عنکبوت هم بود. تاری که میدرخشید. میدرخشید! اما شبکه هاش از تارهای لبهداری درست شده بودن که میبرید. تخته سنگ به پروانه هشدار میداد که مواظب تارهای درخشان باشه. پروانه گفت حسابی مواظبه و دقیقا رفت وسطش و گرفتار شد. همراه زنبور. تخته سنگ از خدای جنگل خواست که بیداریش رو ازش بگیره تا دیگه ادامه ماجرا رو نبینه. خدای جنگل بهش گوش کرد و نکرد. پلکهایی بهش داد که روی هم بی افتن و دیگه تماشا نکنه. اما چیزی توی سینش میزد و صداش نمیذاشت بخوابه. تخته سنگ حواسش رو داد به صدای نسیمی که توی گوش شاخه ها پچپچ میکرد و رودی که میگذشت و آواز میخوند. اما زمستون شد. نسیم از صدا افتاد و جاش رو توفان وحشتناکی گرفت که زمین و آسمون رو به هم میدوخت. رود هم یخ زد و دیگه حال آواز نداشت. بعد یک شبی تخته سنگ از لای پرده های منجمد سکوت شب زمستون صدای آواز پروانه آشنا رو شنید. پلکهاش لرزیدن و باز شدن. پروانه زنده بود. زنده اما زخمی. اون تارهای درخشان حالا حسابی منجمد و برا شده بودن. تخته سنگ تمام زورش رو داد به سکوت سنگیش تا عاقبت بشکنه و با زمزمه ای که کسی از سنگ سراغ نداشت پروانه رو از خواب منجمد زخم و خون بکشه بیرون و از داخل تارهای تیغه ای خلاصش کنه. به نظرت تخته سنگ موفق شده؟ یعنی میتونه کمک کنه و باز درخشش پرهای پروانه رو ببینه؟ سنگها دل ندارن ولی این یکی حس میکنه همون چیزی که توی سینش میزد و نمیذاشت خوابش ببره حسابی میخواد که دسته کم این دفعه تارهای تیغه ای موفق نباشن. واسه زنبور نمیشه کاری کنه. آواز سنگیِ تخته سنگ بهش نمیرسه. زنبور لای تارهای تیغه ای خوابش برده. پروانه اما هنوز درد رو حس میکنه. احساس مثبته حتی احساس درد. گاهی کمک میکنه که خواب رفته ها بیدار بشن و آوازهای سنگی رو بشنون بلکه بتونن بال بزنن و دوباره بهار با خورشیدش بیاد و بتابه. تخته سنگ امیدواره که آوازِ سنگی موفق بشه. کاش بشه! ای کاش بشه! آخه میدونی؟ تخته سنگ هنوز پریدن پروانه ها رو دوست داره.
مادرم رفت. من هنوز اینجام. کتابخونه و جاعودی و اون رستوران جدید صدام میکنن ولی… من اینجام. درست همینجا. درست همینجا! وسط جهانی که فقط خودم میشناسمش و اهالی یواشکیش. لازم باشه تمام آخر هفته رو همینجا میشینم. درست همینجا. درست همینجا!
دیگه نمیخوام بنویسم. هی! چه حس خوشگلی! نمیخوام توضیحش بدم. مال خودمه خواهان اشتراکش نیستم. حتی اینجا. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 91
- 41
- 146
- 70
- 1,938
- 23,888
- 375,114
- 2,644,731
- 269,292
- 7
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02