از لابلای صفحات عصرنوشتهای من.

عصر3شنبه. خوابم نبرد. فایل انگلیسی گوش دادم. هری پاتر3. داستانش رو از حفظم و میخوام کلمات رو بفهمم.
مادرم نیست. ارتفاعات. آخجون فردا4شنبه. ایول از فردا مدرسه تعطیل تا شنبه.
حال عجیبی دارم. هیچ کجا جز تک نفره های خودم بهم حس مثبت نمیده. حتی تیمتاک که با2تا کلید بسته میشه. میرم بین بچه ها ولی خیلی بند نمیشم. میزنم بیرون.
نامجازها دیگه این اواخر چندان کمک نمیدن. به نظرم این مثبته. بد نیست یهخورده سبکتر نفس تازه کنم.
این روزها هرچی دستم رسیده خوردم. خوشم نمیاد این مدلی. امروز مواظبترم. البته شاید. بیخیال بابا.
منتظر هیچ چی نیستم. حس هیچ چی رو هم ندارم. ولی نه خستم نه غمگینم نه حرصی. فقط ترجیح میدم با خودم باشم. نمیدونم با این خودم باید چیکار کنم ولی بیشتر زمانها به هر کسی و هر جای دیگه ای ترجیحش میدم.
چند روز پیش بچه ها به من میگفتن چه آدم سخت نچسبی هستم که از خونه نمیرم بیرون. شاید درست میگن ولی هیچ زمانی قد این روزها نسبت به این سختی و نچسب بودنم بیخیال نبودم. نه ازش بدم میاد نه ازش خوشم میاد. فقط هست و هستم. دقیقا همین مدلی. همین مدلی که هستم. من هیچ زمانی از موندن داخل4دیواریم حوصلهم سر نمیره. درسته گاهی به شدت گردش و تفریح دلم میخواد ولی نه واسه خاطر اینکه دلم میخواد از خونه و بیکاری و تنهایی و هر چیز دیگه که بقیه تصورش رو دارن در برم. زمانهایی که خواهان گردشم فقط به این خاطره که خواهان گردشم. نه از خونه خسته میشم نه از سکوتش نه از تک پریدن های خودم داخل جهانه شخصیم. میدونم عقل عمومی همچین چیزی رو نمیپذیره. شاید هم درست باشه ولی در هر حال درست یا نادرست من اینم. نبودم ولی شدم. من مدتهاست دیگه هوای پریدن از پر هام پریده. هنوز عشق پروازم ولی حس پریدن از قفس دوست داشتنیم نیست. انگار زمانهایی که به پریدن فکر میکنم خودم رو جز خودم میبینم. کسی خارج از پریسا. کسی که میپره. پیش از اینها بهم توصیه های زیادی میشد. که با1مشاوری چیزی صحبت کنم. مشاور! هوممم! خب! بذار ببینم! بهش چی بگم؟ گندش بزنن من به مشاور اعتقاد ندارم. درضمن لازم نمیبینم برم بشینم رو به روی یک صحنه مسخره با یک بسته کلمات از پیش تعیین شده مزخرف که قراره تحویل بگیرم و ور بزنم. من اگر گیری حس کنم باید خودم رفعش کنم. اگر گیری حس کنم! نمیکنم. من با این حال و هوای غلطم مشکلی ندارم. زمانی داشتم ولی الان دیگه نه. ازش بدم نمیاد. داره خوشم هم میاد. این روزهای آخری یک جور عجیبی به سرعت دارم بیشتر و بیشتر با خودم قاطی میشم. حس میکنم سرعتش اینهمه نبود الان داره به شدت سریع پیش میره. خب بدک نیست من که معترض نیستم. راستی چی شدم؟
ولی دلم کلاس هنرهام رو هنوز میخواد. نوشتن هم خوبه. درس هم البته اگر یک خط مستقیم واسش باشه شاید واسه تفریح بد نیست ولی نه به شدت گذشته. هنوز دلم میخواد یک سر به ثبت احوال بزنم و هنوز دلم میخواد میشد با1دستور العمل بدون دردسر روی فرم میشدم. در برابر خوردن بی اراده نیستم واقعا میتونم کنترلش کنم ولی چه مدلی بگم! خسته شدم. از اینکه همیشه دلواپس اندازه خوردنم باشم و به محض رها کردن این دلواپسی بپرم بالا خسته شدم. و بیشتر این خستگی هم واسه اینه که میدونم این روند عمریه و تا زنده هستم باید مواظب باشم. خوشم نمیاد. من نمیخوام همیشه مواظب باشم. از مواظب شدن همیشگی و از اینکه میدونم این تمام عمرم باهامه خسته شدم. خسته شدم که همیشه ترازو دم دستم باشه. اگر یک مدت مشخص داشت مثلا اگر قرار بود5سال بعد این مورد رفع بشه خیالی نبود ولی همیشگی بودنش واقعا چیزی نیست که دلم بخوادش. دردسرهای من با خودم از این مدل هاست و اگر بخوام واسه کسی بگمش فقط بیشتر مایه خنده میشم و ثواب میبرم. اما من حوصله ثواب کردن ندارم. پس در موردشون حرف نمیزنم. ولی اینجا خیالی نیست بذار هر کسی میخواد بخنده من اینجا واسه خودم مینویسم فقط خودم.
مادرم اصرار داره به دنیای شعر و موسیقی و آواز که پیش از قصه زبان و آیلتس از علایقم بودن متصلم کنه. هنوز موفق نشده. دیروز بود که بهش گفتم مادر من این چیزها دیگه بهم عشق نمیدن. نگفتم من زیادی جدا موندم. از همه چیزهایی که زمانی میشناختم. دوست داشتم. میخواستم. مادرم نمیدونه. منه حالا رو نمیدونه. طفلک مادرم! خدایا کاش میشد بچه بهتری واسش میشدم! کاش میشد!
یکی از بچه ها داخل تیمتاک موارد جالبی واسم نوشت فرستاد که نمیشه نخندید. آخ ترکیدم. واییی خدااااا خخخخخخخ!
آخ آخ کلا هوای نوشتنم پرید با این چت. آقا به من چه خب راست میگیم دیگه! اوخ نمیشه چه مدلی خندم رو جمع کنم الان؟ خخخخخخخخخخخخخخخخخ!
موزیک غمگین. سینا سرلک. چه کنم. یکی از همدمهای شبهای بهار و تابستون هزار و چهارصد و یک من. و همین الان. بدجوری قشنگه این. خیلی قشنگه خیلی زیاد!
این روزها به نظرم بد نیست یک تلاشی کنم بلکه بشه خوده خوابگردم رو بیدار کنم. پیش از این چند دفعه زورش رو زدم ولی نشد. شاید این دفعه بشه. لحظه هایی، روزهایی، شبهایی، که بشه یهخورده عاقلتر باهاش با این خوده خوابگرد طرف بشم. ولی نه شب نه. شبها حریف های خطرناکی هستن. با جفتشون1جا نمیشه طرف بشم. همون روز و لحظه کافیه. چند شب پیش زد به سرم و نیت خیلی مسخره ای کردم و تقه زدم به پنجره اتاق حافظ. حافظ رسما دعوام کرد. فالم گفت تو، یعنی من، آدم لجباز، یک دنده، خودخواه، و دهتا چیز دیگه شبیه اینها هستم. ولی با تمام اینها آخرش گفت که آدم بدی نیستم. چندتا صفت مثبت هم بهم داد که خیلی دردم نیاد. بعدش هم گفت که این فکرهای مسخره چیه توی سرم؟ به خدا راست میگم صاف گفت این افکار و نیتهای مسخره رو از سرت بنداز بیرون سرت به کار خودت و زندگیت و داشته های خودت باشه تو همه چیز داری که خوشبخت باشی ولی آرامش نداری چون فکرت… به نظرم درست میگفت. تقصیر خودم بود. این چه نیتی بود کردم؟ آخه آدم با موقعیت و سن و اوضاع احوال و حس و هوای من همچین چیزی به سرش میاد؟ واقعا که!
بیخیال. حافظ خودیه. به کسی چیزی نمیگه. اگر خودم الان خودم رو لو ندم اون نمیگه. و من… خدایا توکل به خودت!
بسه دیگه خیلی نوشتم. دلم میخواد خیلی چیزهای دیگه هم بنویسم. واقعا در نظر داشتم بنویسمشون ولی خوشبختانه از تایمش گذشت و حسم پرید. شکر که پرید. واقعا نباید هر چیزی رو نوشت. حتی داخل فلش.
الان دیگه بد نیست بس کنم. اینو ویرایش کنم بزنم روی آنتن بعدش بجنبم بلکه با مهتاب این ماه به1جاهایی برسم. کوکو خدا به سیمپیچ هات برق بده تو واسه چی انتها نداری؟ عجب گیری کردم!
خب بذار ببینم! ساعت4و37دقیقه به ساعت سیستم من. باقیش باشه واسه بعد. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *