یک آزمون سخت!

5شنبه بعد از ظهر.
خوش گذشت. یک کپشن فرستادم، بستنی لیوانی درست کردم، به شدت کثافتکاری کردم و حالش رو بردم، غذایی که دلم میخواست رو خوردم، موزیک گوش دادم، الان هم بقیه دارن از ارتفاعات برمیگردن و لازم نیست واسه ناهار منتظرشون بشم چون سیرم.
با خودم به مشکل مسخره ای خوردم. دارم از دنیای واقعی دورتر میشم. جهان شخصی خودم رو هر روز بیشتر از دیروز ترجیحش میدم. اطرافیانم رو دوست دارم ولی اونها از جنس واقعیت هایی هستن که نمیخوام داخل قلمرو شخصیم واردشون کنم. اشتباه نشه توهم نمیزنم ولی ترجیح میدم توی هوای خودم باشم. بلد نیستم توضیحش بدم. واقعیتش اصلا نباید توضیحش بدم. توضیح کاملش جزو موارد فلشیه. ولی دیروز واسه1کسی توضیحش دادم پس دیگه بیخیالش. خلاصه ترجیحم اینه که هرچی کمتر بین افراد اطرافم بشینم.
امروز… وای خداجان! به طرز وحشتناکی حس کردم روی لبه تیغ وایستادم. یکی از ترسناکترین پیشنهادهای تمام عمرم رو به1کسی دادم. واسه اثبات خیلی چیزها. جز خدا کسی اون لحظه نبود ببینه ولی الان که گذشته و تموم شده بذار اعتراف کنم که در اون لحظه تا جواب گفتارم برسه شبیه تشنجیها دستم از وحشت میلرزید. من سر حرفم باقی بودم اگر پذیرفته میشد واقعا انجامش میدادم ولی میدونستم که بعدش یک چیزهایی به طرز بسیار وحشتناکی میتونست سخت بشه و من باید… دروغ نگفتم. واقعا حاضر شدم انجامش بدم. ولی سخت میشد واسم. حکم هایی که بعدش میشد که صادر بشن واقعا میتونستن سنگین باشن و عمل کردن بهشون به شدت واسم میشد که سخت باشن. به نظرم شنونده خودش نمیدونست شاید هرگز هم ندونه در اون صورت چیها میشد که بشه و من از چیها اونهمه رعشه یواشکی گرفته بودم. خلاصه گذشت. لزومی در پذیرشش دیده نشد و گذشت. ولی به خدا من از دل گفتم. واقعا حاضر بودم انجامش بدم. اما یک جاهایی بدجوری سخت میشد. ماجرا که دفترش بسته شد تازه فهمیدم با وجود سرمای اطرافم کف دستهام و پیشونیم خیس بودن. من واقعا حاضر بودم انجامش بدم خیالی هم نبود چقدر سخت میشد. ولی این دلیل نمیشه که به همون اندازه شجاع باشم. بله ترسیده بودم. به شدتی که یک وحشی بی افسار با خصوصیات من میتونه از همچین چیزی و عواقبش بترسه ترسیده بودم. ترسیده بودم ولی واقعا حاضر بودم انجامش بدم. به خدا راست میگم. الان هم اگر لازم باشه حاضرم. من پریسام. یا حرفی رو نمیزنم یا پاش وایستادم. تا هر جا که شدنی باشه.
دلم میخواست1جایی هرچند نه کامل ولی یه کوچولو در موردش نق بزنم. الان زدم. اوه خدا! بذار ببینم در اون صورت الان. اوه خدا! به نظرم در گام اول بعد از اون ورود عجیب اگر وارد میشدم یک چیزهایی رو دیگه هرگز… اوه خدای من! میگم که! دیگه بسه! خخخ.
تیمتاک و تیتی و موزیک. یکی از بچه ها هم اینجا بود که الان رفت. صحبت میکرد و جواب میدادم. من با دنیای هر کسی تا جایی که بتونم راه میام. دنیاهایی که صاحب هاشون دوستشون دارن و گاهی دلشون میخواد داخلش مهمون داشته باشن. چه ایرادی داره! یک قهوه توی قلمرو شخصیشون باهاشون میخورم تا اونها هم حس بهتری داشته باشن. ولی فقط اندازه همون قهوه نه بیشتر. تا جایی که به خودم فشار نیاد. من خیلی خودخواهم خیلی. اول خودم.
ساعت2شد؟ اوه کی؟ چه سریع رفت! هر لحظه احتمالش میره که صدای زنگ در بلند بشه. هنوز که نشده. بد نیست دیگه ننویسم. بذار فکر کنم اینو بفرستم روی آنتن یا نه. شاید نه. شاید بهتر باشه پاکش کنم. یا بفرستمش به فلش. ولی واسه چی؟ من فقط کمی از خودم رو نوشتم. نه دروغی گفتم نه حرفی زدم که کسی رو آزار بده. واسه چی باید مخفیش کنم؟ شاید بفرستمش روی آنتن. واقعا الان نمیدونم.
تلگرام کامل قطع شد به هیچ چی هم جواب نمیده. بیخیال بذار نده عاقبت درست میشه. وایفای رفته به کما و با نت گوشی وصلم. کاش این یکی بیدار بمونه. تحمل دنیای بدون اینترنت رو فعلا ندارم. نه در این زمان.
ساعت2و5دقیقه بعد از ظهر5شنبه. خسته شدم. هی! واسه چی اینهمه شدید خستم؟ بیخیال حسش نیست. عجب روز سرد خوشگلی! تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *