5شنبه شب. به نظرم بشه گفت جمعه. 6دقیقه پیش واردش شدیم.
اخبار ترسناکن. جنگ. داخل خاک من. بچه هایی که میمیرن. مادرهایی که بچه هاشون بهشون التماس میکنن زنده بمونن. سیلی که از خشم خروش میکنه و دستهای قطره هاش متقابلا خونی میشن. خدایا این چه جهنمیه بپا شده!
همچنان با سرفه هام گیر دارم. لعنتی! بهم توصیه های عجیب غریب میشه. هی! من این چیزها رو نمیخوام. اَییی! این خوردنیها رو ابدا نمیپسندم. فعلا ترجیح میدم سرفه کنم.
بدجوری دلم این شبها یک سری نبایدها رو میخواد ازم. آخه از دست من چی برمیاد! واسه چی این موجودیته خر نمیفهمه!
عدس کوچولو حسابی در خرابکاری کولاک کرده. خخخ. فسقلیه فسقلیه فسقلیه… خخخ.
مادرم رفته به ارتفاعات. من نرفتم. اگر میرفتم شنبه به سر کارم نمیرسیدم. به هیچ عنوان چرخوندن مدیر محل کارم رو نمیپسندم. مخصوصا بعد از اونهمه همراهی که باهامون و باهام داشته و هنوز داره. این ناکسیه. از ناکس بودن متنفرم.
تمرینهای یواشم به خاطر گرفتگی نفس هام سخت شدن. بی تحرکم، کاهش وزن نداشتم، گاهی بیمار میشم، ولی عجیبه که بد پیش نمیرم. دیگه کمتر خرابکاری میکنم. هرچند1کسی شاید برای تحریکم گفته از دست رفتی پریسا. چیزهای دیگه هم گفته و گفتن که من گوش ندادم. یکیش اینکه… ولش کن فعلا دلم نمیخواد حرفش رو بزنم شاید در اراجیف نویسی های بعدی.
ولی دلم میخواد پیشرفتهایی که به هیچ کسی نمیشه بگم رو اینجا بنویسم. بیخیال در هر حال و خوشبختانه یک سری چیز اینجا هست که فقط خودم ازش سر درمیارم و کسی جز خودم نمیفهمه چه مزخرفاتی نوشتم.
اینجا گاهی1چیزهایی خراب میشن و خب پیش میاد. خونه هست دیگه بعد از بالای15سال ساخت باید هم گاهی1چیزهاییش گیر داشته باشه. آخرین افتضاح کوچولویی که اینجا بهم چشمک میزنه دستگیره در حموم خونه هست که حتی با عوض کردن گیره هم درست نشد. سوراخهای پیچ و زبونه داغون شدن و خب به نظرم این در دیگه نفله شده کاش خرجش بالا نبود عوضش میکردم! خب چوبه دیگه به من چه مگه من جویدمش؟ مادرم مونده که این چه مدل خرابیه. گفتم چوبه آب خورده کهنه هم شده چه انتظاری داری! مادرم خخخخ بنده خدا مادرم. میگه از کابینت و دوش رسیده به دستگیره ها باز جای شکر داره. مادرم عزیز خطرناکیه. همیشه مطمئنم که گفته هاش از دونسته هاش خیلی کمترن. خدایا یعنی همه مادرها بیشتر از چیزی که میگن از بچه هاشون میدونن؟ خدا نکنه خخخ.
هنوز میترسم. یواشکی. بی صدا. مخصوصا شبها. گاهی اونقدر شدید میترسم که دلم میخواد فرار کنم توی بغل مادرم قایم بشم و نق بزنم که من میترسم از… نمیگم. فقط ساکتتر میشم و گاهی خواب میبینم. شبیه دیشب که مادرم اینجا بود و1دفعه هوار کشیدم. بنده خدا بدجوری ترسید. بعدش هرچی گفت چی دیدی نگفتم. صبحی هم پیش از رفتنش گفت چی دیدی گفتم هیچ چی بابا چرت و پرت. بعدش هم زدم زیر خنده. به سرم زده. هیچ خوشم نمیاد. خجالتآوره. گندش بزنن. بیخیال.
دیگه بهم از اون توصیه های مسخره2هفته پیش نشد. خدا رو شکر. امیدوارم اون داستان کزایی که نتیجهش یک پست رمزدار در اینجا شد واقعا دیگه تموم شده باشه! واقعا دیگه دلم ادامهش رو نمیخواد. این ماجرا بارها تموم شد به خیال من ولی… دلم خشم نمیخواد ترجیح میدم همینطوری آروم باقی بمونم. کاش دیگه بسته باشم این دفتر رو! و این وسط یک مثبت بزرگ واسه من. مادرم موافقمه. اون هفته کزایی در یک غافلگیری خوشآیند طرفم رو گرفت و در جواب اعتراضم گفت درسته. تو نمیتونی. صبوریت از این جنس نیست. دیگه نباید از این داستانها داشته باشیم. ایول! از بینشش سو استفاده کردم و سپردم به خودش که قربون دستت از حالا خودت دردسرهای این شکلی رو اگر بودن جمعش کن اصلا به من منتقل نشه لطفا. مادرم موافق بود. این رو دوست داشتم. حس میکنم پایان ظاهری این گفتمان مضحک یک جورهایی از برکت کمکهای مادرم باشه. سکوت مخالفین من عطر فعالیتهای مادر منو داره و من حسابی ممنونشم.
امروز دوباره خخخ نزدیک بود روی سرامیک کار دست خودم بدم و گردنم بشکنه. آخه یکی نیست به من بگه داخل آشپزخونه جای خریته؟ من هر جا دستم برسه خریت میکنم. ولی جدی فضای بازتر اتاق و قالی موجود در این فضای بازتر اثرات خریتهام رو تخفیف میده. در پس گرفتن این بخش از خودم بدجوری یواشم ولی متوقف نیستم. در پس گرفتن آشپزی نصفه نیمهم هم همینطور. حسش نیست فعلا باقی دیوارها رو ببینم که در ترمیم کدومشون پیشرفتی داشتم. واسه امشبم همین2تا کافیه.
امروز یکی از مشقهای گوش کنیم رو جمعش کردم. آخ جون. و این داستان25آبان و مهتاب27آبان! وووووووووییییییییی! فردا باید سفت بشینم شبیه امروز و یکیشون رو به1جایی برسونم. کاش بتونم!
داریم میریم طرف1نصفه شب. بد نیست دیگه بس کنم. دلم میخواد باز بنویسم. از خیلی چیزها. همین مدلی جفنگ بنویسم. پراکنده بنویسم. مدلی که فقط خودم سردربیارم بنویسم. نق بنویسم. از امشبها. امشبهای یواشکی خودم. از نبایدهایی که نباید بخوام. از… از خیلی چیزها. ولی بیخیال. باقیش باشه واسه دفعه های بعد. امشب سکوت و تیمتاک و من و دل و خیال و… آخجون فردا جمعه هست. هنوز1صبح دیگه دارم تا شنبه. ایول! نق شنبه هم بمونه واسه بعد. ساعت 12و42دقیقه شب به ساعت سیستم من. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 1
- 93
- 43
- 146
- 70
- 1,940
- 23,890
- 375,116
- 2,644,733
- 269,294
- 12
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02