اینجا، من، درست همین لحظه.

صبح جمعه.
چند ساعت دیگه باید برگردیم پایین. به دنیای واقعیتهای سنگی شهر و روزمرگی های هفته ای که از فردا شروع میشه.
عاقبت زنگم رو زدم. راهنما بهم آدرسی و نقطه ای برای شروع داد. باید یکی از روزها بعد از مدرسه یا5شنبه آخر هفته بلند شم بزنم بیرون. من شخصا5شنبه رو ترجیح میدم. به خیلی دلایل. کاش اون نقطه شروع باز باشه! بین خودمون بمونه. یهخورده میترسم. گیریم که شروع کردم. واقعا از پسش برمیام؟ هی! برمیام. شاید اولش سخت باشه ولی من از پسش برمیام. من از پسش برمیام! خدایا کمکم کن.
اینجا تنها نیستم. بقیه مشغولن. شبیه خود من. ولی من مشغولیت خودم رو ترجیح میدم. حتی نارضایتی های خودم رو هم ترجیح میدم. مال اون ها رو برای خودم دوست ندارم.
مادرم امروز صبح نصیحتم میکرد. میخواد یک چیزهایی رو عوض کنم. خدایا آخه من راه عوض کردنش رو بلد نیستم کاش پیداش کنم!
فردا دیگه بچه ها پیداشون میشه. سرما خوردگی ها به مرحله ای رسیده که بلند میشن و میان مدرسه. دیگه سیستم نمیبرم. خوشبختانه زمانی که بچه ها هستن اونقدر واسه نوشتن تکلیف شب واسشون و یادداشت صفحات درسی واسه دفتر کلاس آخر ساعت و مواردی از این قبیل زمان صرف میکنم که دیگه جا واسه دفتر رفتن در زنگهای تفریح باقی نیست. به خاطرش خوشحالم. واقعا دلم ورود مجدد به اون جمع رو نمیخواد. همکارهام بد نیستن فقط من دیگه نمیخوام برگردم. به هیچ عنوان هیاهوی محل کار با موضوعات مورد علاقه اون جمع رو نمیپسندم.
ساعت11و35دقیقه صبح. خدا بخواد امشب خونه هستم. احتمال اینکه هفته آینده آخر هفته رو در خونه سپری کنم زیاده. کاش این احتمال درست باشه و بتونم5شنبه برم به اون آدرس که شاید نقطه شروع باشه!
حس نق زدن نیست. دیشب هم گذشت. خیالم نیست. خیالم خسته شده. بی حس و بیخیال فقط تماشا میکنه. همه چیز رو. حتی خود منو.
اخبار پریشانی های این روزها انگار تمام اعصابم رو فلج کردن. اگر آگاه باشم یک جور اذیت میکنن اگر هم بی اطلاع بمونم مدل اذیتشون متفاوته ولی در هر حال اذیت میکنن. خدایا کی تموم میشه؟ آخه این واسه چی پیش اومد؟ اینکه دیگه گیر من نیست گیر یک مملکته با تمام مردمش. این چه افتضاحیه که درست شده؟ واسه چی هی داره بدتر میشه؟ از این بدتر هم میشه و من واقعا دلم نمیخوادش. این تماشا واقعا سخته. دلم اینهمه درد مردم رو نمیخواد. دلم اینهمه جنگ رو نمیخواد. آخه خدایا کل این خاک با هرچی و هر کسی که توشه پریشونه یعنی تو هیچ چی هیچ چی نمیخوایی بگی؟
اینجا ظاهرا یک مشکلی پیش اومده. من داشتم زنگم رو میزدم نمیدونم چی بوده ولی میدونم یک چیزی بوده خخخ. عادیه دفعه اول نیست که پیش میاد ولی در هر حال مشکله. طفلکها! خدای من خخخ! الان واسه چی من میخندم؟ این واقعا زشته. خنده دار هم نیست خندیدن من از مشکلات این مدلی اطرافم زشتتره من نباید بخندم ولی خخخخخ. وای خداجونم خخخخخخخخ. اوه وای خدا خخخخخخ. هی بسه الان خندیدنم معلوم میشه خب درست نیست آخه این خخخخخخخخ وای خخخخخخ واییییییی خدا خخخخخخخخخخخخخخخخخ! از دست این خخخ این خخخخخ واییی واییییی وای این خخخخخخخخ!
ظاهرا اوضاع خودم از تمام اطرافم بهتره. دسته کم میخندم. گاهی هم نمیخندم ولی الان رو عشقه. الان که هنوز میشه خندید.
آخ جون تقریبا مشقهای گوش کنی این هفته رو ضربه کردم البته جز پست4شنبه. اون هم حل میشه الان واقعا حسش نیست.
باید برم مشکل پیش اومده رو پیدا و حلش کنم ولی حس این هم نیست. بذار باشه خودش درست میشه. من دلم میخواد الان خونه باشم و… و چی؟ چندتا نفس عمیق بکشم و چندتا ردیف خیال دلچسب شدنی یا نشدنی ببافم و به فکر درست کردن بستنی قالبی و دسر بیسکویت باشم و هی این دفعه چه موادی بزنم؟ وووییی دیگه موز و کرم شکلات رو جفتی داخل بستنی قاطی نمیکنم این چنان شیرین شد که خفه شدم. ایندفعه قهوه رو امتحان کنم؟ تلخ نمیشه؟ آخه من قهوه فوری دارم و… هی! ایول قهوه اون مدلی هم دارم! الان یادم اومد! آخ جون! امروز عصر نشد یکی از این بعد از ظهرها میرم سراغش. ایول!
ساعت5دقیقه مونده به12. بذار بس کنم باقیش باشه بعدا الان هر لحظه ممکنه احضار بشم واسه ناهار و بعدش حرکت و از این موارد. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *