این بالا،

5شنبه صبح. در ارتفاعات.
تازه رسیدم. آخخخخخخخ خستمممممم. فیلتر شکن اینجا جواب نمیده. تلگرامم وصل نمیشه. خب نشه. عاقبت خبرها میرسن. میتونم بیام اینجا. برم محله. و تیمتاک. در نتیجه میتونم پست فردا رو جمعش کنم. آخ جون! دلواپس بودم واسش!
سیستمم اینجا یکدفعه زده بود به سرش ازم پسورد میخواست. شکر خدا به خیر گذشت. ویندوز این رفیقم باید عوض بشه. میگن هر6ماه1بار باید عوضش کنیم و من از98به این طرف دستش نزدم. همین روزهاست که1کاری دستم بده. کاش تعمیری نباشه! بچه های محله تقریبا همگی بلدن عوضش کنن جز خودم که تا چند وقت پیش درس داشتم و به خاطر کلاسهام ترس برم داشته بود و الان هم باید واقعا انجامش بدم و از ترس دردسرهای بعد التعویض عقبش میندازم و انجامش نمیدم. خدایا باید انجامش بدم ولی این نفله تمام برنامه هام رو به هم میریزه و خدا میدونه کدومشون با ادا و دردسر بالا بیان و وووواااییی خدا! فعلا با ری استارت حل شد. اما جدی من باید تعویض ویندوز رو بلد بشم. نباید سخت باشه باید بلدش بشم.
یکی از زنگ هام رو هنوز نتونستم بزنم. اون طرف خط گرفتاره و گیرش نیاوردم. خب البته یک دفعه گیرش آوردم پشت فرمون بود قرار شد یک ساعت بعد زنگ بزنم که یادم رفت. خب چیکار کنم یادم رفت!
اینجا نشستم. وسط حال و هوای آشنا و سرمای آشنا و بوی آشنا و همه چیز آشنای آشناش. جدی من بالای5سال اینجا نمی اومدم.
داخل راه بد نگذشت. عقب ماشین و حس و حال و هوای یواشکی خودم و حالا مقصد بین ابرها. و تویی که نیستی ولی هستی. درست اینجا. همینجا بغلدست من. تا آخر ابدیت هم من عاقل نمیشم.
یادم به1داستان افتاد که خیلی پیش شنیده بودمش. قشنگ بود ولی نمیفهمم واسه چی الان یکدفعه حس توضیح دادنش پرید. بیخیال حسش نیست دلم نمیخواد.
دیشب خیلی بد از جا در رفتم و هرچی که مطمئن بودم هرگز تا آخر عمرم حتی توی بیهوشی هم افشا نمیکنم رو ظرف5دقیقه از اعماق خودآگاه و ناخودآگاهم بالا آوردم و زمانی که تمامش رو گفتم نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم. به جهنم گفتم دیگه. به خدا هر چیزی اندازه داره از اندازهش که گذشت من دیگه معرفتم نمیاد از من قویتر و جوانمردتر قطعا میتونن. اصلا که چی؟ حس شخصی خودم بود. نه از هوای کسی کش رفتم نه راز کسی رو فروختم. حس و خشم و تفکر و یقین خودم بود. گفتم که گفتم! اصلا واقعیتش الان به نظرم میاد خریت کردم با اون سکوت مسخره نکبتم. باید زودتر به حرف میومدم هرچند… فایده نداشت. نداشت! هیچ چی عوض نمیشد جز اینکه من یک سری تجربه مزخرف رو تکرار میکردم و دردش… نه! نمیتونستم. دیگه این دفعه نمیتونستم تحمل کنم. سکوت کردم. از ترس. دیگه تحمل درد کشیدن رو نداشتم. باقی دلیلها توجیهن. از ترسم سکوت کردم. گناهم بزرگه میدونم. ولی درد… خدایا نمیتونستم تحمل کنم خدایا نمیتونستم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. سکوتم رو نگه داشتم و نتیجه آتیش وحشتناکی شد که شعله کشید و شعله کشید و شعله کشید و خودم و چندتای دیگه رو قورت داد و هنوز داره شعله میکشه و هنوز خودم و اون چندتای دیگه وسطش داریم خاکستر میشیم. چندتا از اون چندتای دیگه بدجوری عزیز بودن. خدایا! یعنی من باید حرف میزدم زمانی که هیچ دلیلی واسه اثبات مواردی که دیشب هوارشون زدم نداشتم؟ شاید هم داشتم ولی من بد انتقالم و توضیحاتم… خدایا! آخ خدایا! خب باشه. باشه شجاع نبودم. ترس بود. ترس از درد. نتونستم. سکوت کردم و گفتم خدایا اشتباهی باشم! اشتباهی نبودم. شعله ها سرکش و ویرانگر رفتن آسمون و الان… خدایا الان من باید چیکار کنم؟ ازم انتظار میره که مثل سگ منفجر بشم و راه شعله کشیدنهای دوباره و دوباره رو ببندم. ازم برمیاد. از تو چه پنهون اصلا هم از انجامش بدم نمیاد ولی… خدایا کاش میفهمیدم راه درست کدوم طرفه! آیا در مرام تو این درسته؟ یعنی واقعا باید همچین کاری کنم؟ اگر مرتکبش بشم گناهش رو به حسابم نمینویسی؟ واقعا نمیدونم. واقعا نمیدونم! خدایا جدی نمیدونم! کاش میدونستم!
کم و بیش به زبان ناخنک میزنم ولی خیلی کمه. باید بیشتر بشه خیلی بیشتر.
دیگه بسه دارم زیاد طولش میدم. گشنم هم شده. دلم ناخنک زدن به خوراکی میخواد. برم1چیزی گیر بیارم از اون مواردی که اینجا زیاد پیدا میشن. ولی من خوردنم اصلا روی نظم نیست باید دوباره درستش کنم.
یک ترجمه مونده روی دستم که حسابی خطرناکه. خدایا باید از حالا شروعش کنم. لیست آخر ماه رو هم هنوز کاریش نکردم و پست فردا… اوه خدا پست فردا! وای دیر میشه! من رفتم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *