جهت رفع خستگی و الباقی ماجرا.

2شنبه ظهر.
امروز و دیروز بچه ها نبودن. دیروز غافلگیر شدم و از صبح تا زمان برگشتنم با تماشای زمان با ارزشی که شبیه کره جلوی آفتاب آب میشد حرص خوردم ولی امروز حواسم بود. سیستمم رو بردم مدرسه. مهتاب این ماه تموم شد فقط مونده چکشکاریهای آخرش. جهان آزاد5آبان هم همینطور فقط مونده اسکلتبندیش. هدینگ و مقدمه و برچسب و از این موارد.
دیشب بچه های محله به دادم رسیدن و با1اکانت پولی تونستم دیوارهای نت رو دور بزنم. رفتم1سری از منابع مطالعه واسه1هفته رو از همون مکانهای قدیمی آشنا برداشتم و زدم بیرون. امروز شنیدمشون. یکیش رو که کامل میفهمیدم اون یکی هم اگر وسطش به پاورقی های جهان آزاد گیر نمی دادم سرم میشد. دیروز عصر، دیشب، امروز صبح، با باز کردن جزوه هفتگیم حس عجیبی داشتم. انگار به یک مکان آشنا رفتم. مکانی که تا داخلش بودم گیرهاش خستم میکردن و الان فقط حس میکنم آشناست. به طرز بسیار تلخی آشناست. به شکل دردناکی آشناست. خدایا! ای خدا! آخ خدا! آخه واسه چی اجازه ندادی من امتحان بدم؟ هر لحظه از عمرم که این به خاطرم بیاد این بارون… خدایا! من شایستگیش رو داشتم. من شایستگی خیلی چیزها که بهم ندادی رو داشتم. عوضش فرمان دادی به تماشا. من تماشا کردم و تو دادیشون به اشخاص دیگه ای که در مقابل تماشاهای من مثل آب خوردن پرپر و تلفشون کردن! من تماشا میکردم. تو به من فرمان دادی به تماشا. من شایستگیش رو داشتم. شایستگی کسب تمام مواردی که تو بهم ندادی. تمام خواهندگی های من، که تو بخشیدیشون به نفرات اشتباهی تا خورد و داغونشون کنن! و من تماشا کردم. به فرمان تو. کاش دسته کم این تماشا رو واسه من حکم نمیزدی! خدایا به خاطر تمام داده هات شکرت. ولی این، تا عمر دارم فراموش نمیکنم. تا عمر دارم فراموش نمیکنم! این چه جهنمی بود اجازه دادی نازل بشه به سر من؟ تا عمر دارم فراموش نمیکنم!
بسه. دیگه بسه. دیگه بسه!
چه عالی شده که هر روز زودتر از بقیه میام خونه! آخجون دوست دارم! ولی آخ بازنشستگی! بازنشستگی میخوام! یعنی به اون روز میرسم؟ وایییییییی چه عشقی!
مادرم امروز میاد که بریم خرید. میگه باید بریم فروشگاه هایی که واسه خودم و خودت خرید میکنم رو بشناسی و از راه و چاهش سردربیاری. زمانهایی که مادرم اینجاست تقریبا زمان اینترنت گردی ندارم. امروز هم گفته به کار هات برس که میام تا بریم.
دیگه بستنی و دسر درست کردنم گیر نداره. آخ جون! ولی خیلی از آشپزی هام رو هنوز باید تکمیل کنم. دوباره مثل گذشته کوفته قلقلی هام عالی شدن. اوضاع ماکارونی و پاستام هم حرف نداره. تعریف از خودم نباشه حسابی20گرفتم. ولی باید خیلیهاشون رو دوباره تمرین کنم. کتلت پختنم خوبه البته اگر بحث قالب رو در نظر نگیریم خخخ. از نظر مزه در این هم20شدم. ووووییییییی قالب. گندش بزنن!
ناپرهیزی هام اوضاع وزنم رو نفله کردن. واقعا نباید این مدلی بی هوا برم. دلم میخواد حلوا بپزم. فقط یک دفعه درست کردم اون هم با نظارت مادرم. الان ترتیبش خاطرم نیست. کلی دستور آشپزی جمع کردم که سر مهلت امتحانشون کنم. مادرم همیشه میگه اینقدر به نت گیر نده و اوضاعت رو مرتب کن مثلا ناهار روزهایی که سر کار میری رو بپز ولی خخخخ هر دفعه خودش میاد شبیه کبوتر یک چیزی واسم میاره هر دفعه هم بهش معترض میشم میگه خب من مادرم خوردم دلم بود حالا این دفعه این باشه دفعه بعد خودت یک چیزی میپزی. خدا مادرها رو حفظ کنه. عوض نمیشن.
دیگه چی میخواستم بنویسم یادم رفت! ولش کن میخوام ولو بشم کتاب بخونم الانه که مادرم برسه. مادرم شبیه رودخونه می مونه. ابدا آرامش توی کارش نیست. به محض ورودش فقط باید حرکت کنی خخخ. خدایا خودت مواظبش باش من واقعا دلواپسش هستم. این روزها از همراه بودن من خوشحاله. هر زمان میره ویلا من همراهشم. فقط کارم یهخورده محدودیت ایجاد میکنه که مادرم باهاش مشکل نداره. خوشحالم که شاد میشه. این هفته هم احتمالا رفتنی باشیم. اگر هوا مهربون باشه. خدایا مادرم! کاری کن که دسته کم از طرف من همیشه خاطر جمع و خوشحال باشه! به باقی موارد اطرافش زورم نمیرسه. کاش تو کمک کنی!
بسه دیگه نمیخوام بنویسم. کتابه داره صدام میکنه و تختم واسه یک سکون شاید کوتاه مدت. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *