صبح جمعه. همچنان در ارتفاعات. امروز باید برگردیم.
اطرافم پر از اخبار پریشانیهاست. کاش سریعتر به پایان این قصه پریشان برسیم! واقعا پریشانیم همگی از اینهمه درد. خدایا این یک دفعه رو دیگه بیخیال صبوریت بشو! باور کن دیگه تحملش بدجوری سخته! امروز باید برگردیم.
امشب باید واسه اتصال به یک تونل امن اینترنتی تلاش کنم. از اینجا شاید سخت باشه چون نت گوشیم تنها راه موجوده و خط تلفنم زمانی که واسه تماس و راهنمایی گرفتن ازش استفاده میکنم نمیتونه به نت وصل باشه. امروز باید برگردیم.
فردا باید برم سر کار. کاش میشد نمیرفتم! بچه ها فردا نیستن. جشن عصای سفید. باید سیستمم رو فردا ببرم تا1سری گیرهام رو اونجا رفع کنم. این کیبورد فسقلی هرچند کار باهاش چندان آسون نیست ولی ناممکن هم نیست. دلم میخواست یک کیبورد جدید میخریدم واسه مبادا. الان کلی قیمتش رفته بالا. ترجیح میدم تا میشه عقبش بندازم. خیلیها بهم میگن خسیسم و زیادی حسابگری میکنم و زندگی رو به خودم سخت گرفتم. دیگه حسش نیست واسه اون خیلیها توضیح بدم که واقعا اونهمه سخت نمیگذره بهم. که خیلی از مواردی که این خیلیها اسمش رو میذارن آرزو واسه من آرزو به حساب نمیان فقط هوس و نیازهای معمولی هستن که برآورده نشدنشون چندان دردسر نمیشه پس ترجیح میدم پول صرفشون نکنم. که من نمیتونم به قول این خیلیها حسابگر نباشم چون کسی پشت سرم نیست تا بهای بد خرجیهام رو بپردازه اگر گرفتاری مادی پیدا کنم. که من نمیتونم و نمیخوام واسه خاطر خریدن یک کیبورد پیشرفته و چندتا شیشه ادکلن اضافی و یک کاناپه جدید و یک کوله خوشرنگ نو و یک چمدون جادار و جمع و جور و محکم که سالهاست به شدت دلم میخوادش و یک دست لباس چرم خوشدوخت و یک نت بوک کوچیک و خوشقیافه و بسیاری موارد شبیه اینها که دلم میخوادشون هزینه کنم و بعدش از کسی، مثلا از برادرم، برای هزینه های واجبم پول تقاضا کنم. که من از این تقاضا کردن متنفرم. من از هر مدل تقاضا کردن متنفرم! که من فقط خودمم. فقط خودم. فقط خودم! من باید مدیر هزینه های زندگیم باشم. فقط خودم. من باید گیرهای مادیم رو مدیریت و رفع کنم. فقط خودم. همیشه فقط خودم. همه جا فقط خودم. من همیشه و همه جا در نهایت فقط خودمم. فقط خودمم که باید با گیرهام رو در رو بشم. کسی نیست. هیچ کمکی نیست. فقط خودمم. فقط خودم! همیشه همینطور بوده و شاید من در گذشته کمتر میفهمیدم اما این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای دارم حسش میکنم. حتی زمانی که اونهمه سفت و سخت بهم گفته میشد برو ما پشت سرتیم فقط خودم بودم و من اونقدر احمق و خوشخیال بودم که اینقدر عمیق واقعیتی که امروز درک کردم رو نمیفهمیدم. الان میفهمم. من خودمم. فقط خودم. در تمام تنگناها در تمام گذارها در تمام بنبست های مادی و غیر مادی فقط خودمم. فقط خودم. فقط خودم! اینها رو دیگه حسش نیست واسه اون خیلیها توضیح بدم. خسیس بودن و حسابگر بودنم رو از طرفشون با سکوتی گاهی همراه لبخندی بدون صدا میپذیرم و میگذرم.
مهر داره آهسته قدم میزنه و میگذره. مهر پارسال من در هوای رفتن بودم. گفته میشد ما پشت سرتیم ولی زمانی که اون اختلاف حساب مسخره که نتیجه خطای دید بیناهای اطرافم بود مشخص شد هیچ کسی پشت سرم نبود. من نرفتم. فقط از چپ و راست احوالپرسی دریافت میکردم. یعنی مادرم دریافت میکرد و میرسوند به من. که فلانی حالش خوبه؟ سرحاله؟ اوضاعش خوبه؟ رو به راهه؟ دفعه آخر گفتم من هم خوبم هم سرحالم هم اوضاعم رو به راهه بهشون بگو دست از این پرسیدن بردارن خودت هم دست از دلواپسی حال من بردار دیگه بسه بس کنید همگیتون بس کنید!
واسه چی امروز اینهمه فکرم بیش فعالیش گرفته؟ خیلی چیزها توی سرم چرخ میزنن که نمیشه بگمشون حتی اینجا. خیلی مواردی که در رفعشون فقط خودمم و این روزها به شدت وحشتناکی دارن بهم فشار میارن و واسه حلشون هیچ غلطی… برمیاد. از دستم… باید بربیاد. خدایا باید بربیاد. اگر جز این باشه سال دیگه این زمان شاید جز یک تخت داخل یک تیمارستان یا یک قبر گوشه خاک خدا گیرم نیومده باشه. باید حلشون کنم. فقط خودم. فقط خودم!
اینجا دیگه شاید چندان امن نیست. رفت و آمدهاش دارن زیاد میشن. ملت میان اینجا رو میخونن و به من میخندن. از خندیدنشون باکیم نیست فقط یک چیزهایی رو دلم نمیخواد هر کسی بدونه. حال نمیکنم ببینن که گاهی ضعیف میشم. اونقدر ضعیف میشم که صدای ترک خوردن هام از لابلای کلامم اینجا راحت شنیده میشه. خودیها چندان خیالی نیست ولی… خودی؟ خخخخ. کو؟ خودیها در زندگی من شبیه خطهای روی نقشه هستن. فقط روی کاغذن. در عالم واقع خودی ای وجود نداره. زمانِ گفتن ها و شنیدن های معمول و معمولی زیادن ولی آخ از جایی که واقعا گیر میکنم. چهارتا خخخخخخ و هههههه تحویل همدیگه میدیم و میریم سر کار خودمون. اونها به داستانهای خودشون و من به وسط جنگ های شخصی خودم. بهشون معترض نیستم. به شبه خودی هایی که وقتی به هر طریقی از این بینشم مطلع میشن اخم میکنن که واسه چی اینجوری فکر میکنی ما خودی های تو هستیم. ما متفاوتیم. ما شبیه بقیه نیستیم. ما خودی هستیم واسه چی تصور میکنی نیستیم و چه و چه. اونقدر طولش میدن که بگم بابا خب باشه تو خودی هستی تو متفاوتی قهر نکن. واقعا معترض نیستم. این چیزها رو نمیشه به کسی گناه گرفت. اونها نمیتونن. واقعا نمیتونن. خودی بودن در زمانهای گرفت و گیرها سخته. از هیچ کسی چنین انتظاری ندارم. ولی دسته کم اینجا دلم میخواد بگم که خودی نبودن اطرافم رو میفهمم و به هیچ دلیلی حال میکنم اینجا بگمش. هیچ خودی ای نیست. گرفتار که باشم خودی بی خودی. من خودمم. فقط خودم!
ذهنم روی فردا و پریشونی های اطرافم و فرداهایی که پیشبینیهای خطرناکی در موردشون میشنوم و پیدا کردن اون بنده خدا که باید واسه شغل دوم بهش گیر بدم و مشق های گوش کنی که باید انجامشون بدم و پستی که امشب باید سر زمانش بره و درس هایی که باید واسه دوباره شروع کردنشون اقدام کنم در گردشه. ذهنم عجیب نوسان داره بین تمام مواردی که اون بالا ازشون گفتم و بسیاری مواردی که اینجا نگفتم و هیچ کجا نمیگم. مادرم خیلی نامحسوس ولی خیلی سفت به تنگی نفس ها و سرفه هام معترضه و به افزایش حضور نامجازها در روزمرگی هام واکنش منفی نشون میده. نمیخواد خیلی مشخص گیر بده بهم. من و مادرم نتیجه برخوردهای نظرات متفاوتمون به همدیگه رو زیاد دیدیم. جفتمون دیگه میدونیم باید چه مدلی با همدیگه پیش بریم. مادرم حالا دیگه خوب میتونه از جاده هایی وارد بشه که نتیجه عکس از طرفم نگیره. این مدل زمانها به خودم فحش میدم. کاش بچه بهتری واسش بودم! واقعا اذیت میشم زمانی که میبینم اینهمه مواظب پیش میره و اینهمه میخواد که من درست پیش برم. خدایا کاش اینهمه از طرفم اذیت نمیشد!
کاش امشب اون تونل امن واسم فعال بشه! کاش این بنده خدا رو پیدا کنم و اون هم واسه پیدا کردن شغل خونگیه کمکم کنه! کاش درسم رو سریعتر نظم بدم! این سرفه ها واقعا اعصاب خورد کنن کاش دیگه بس باشه! ذهنم همچنان شبیه عقربه ای که آهنربا نزدیکش باشه میچرخه. مادرم رفته توی حیاط. باید بجنبم. امروز باید برگردیم.
اصلاح مقدمه پست امشب رو باید انجامش بدم. نت گوشی اینجا بد نیست ولی ورود به محله واسه زمانبندی یک پست زیادی یواشه ترجیح میدم عصر توی خونه با کیبورد بزرگه انجامش بدم. ذهنم عمود می ایسته. امروز باید برگردیم.
ساعت9و22دقیقه به ساعت سیستم من. بد نیست به جای نق زدن اینجا به1کار درست درمون برسم که امشب یهخورده اوضاع سبکتر باشه. دیرم میشه. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 24
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02