خودِ بیگانه.

اطراف ظهر4شنبه. در ارتفاعاتم. نرسیده به آسمون. ایول فعلا نت داره راه میاد کاش باز هم بیاد. چه سکوتیه اینجا! تنها نیستم. اطرافم صحبت و صداست ولی جوهر سکوت بیرون از این اتاق و در فضای اینجا جاریه. هوا معتدله. باد میاد. و من اینجا در مسیر باد نشستم و جات رو بدون هیچ کلامی، بدون حتی نفسی که نشان آه باشه، کنار خودم خالی میکنم.
به کسی نگی ولی خیلی دلم میخواد میشد اینجا باشی! همینجا در مسیر باد. توی بغل سکوتی که هوای آسمون و بوی خاک تزئینش کردن. روی سکو. داخل آلاچیق زیر درختهای به و سیب و گردو و بالای آلاچیق بزرگه وسط دیوارهای شیشه ای. بالای بالا! روی تاب چوبی. توی حیاط. کنار درخت ازگیل. وسط بوته های تمشک. روی صندلی های سنگی. پناه گرفته در سایه درختهای کاج و سروهای بلند. زیر آفتابی که شونه به شونه های باد روی فرش مواج هوای اینجا قدم میزنن و گرم صحبتن. همه جا. همه جا! درست کنار من! کاش اینجا بودی!
آخ! کاش اینجا بودی! کاش بودی!
حالم عجیبه این روزها. این شبها. این لحظه ها. زمانهایی که متفکر به شب خونگرفته و نفرینزده ای که هر لحظه روی ضربان قلبهامون بیشتر سنگینی میکنه متمرکز میشم. زمانهایی که همه چیز واسه بلند خندیدن هام فراهمه. حال عجیبی دارم این لحظه ها. لحظه هایی که رنگشون انگار متفاوتن. جنسشون. هواشون. چیزی ناشناس جاریه توی هواشون. لحظه های آبی. لحظه های بی صدای انگار ناگذر. با اون عطر ناشناس هواشون. آخ از هواشون! حالم عجیبه این لحظه ها. خیلی عجیب! کاش بودی!
این روزها، با خودم بیگانه میشم گاهی. انگار خودم میره و دور میشه ازم. حوصلهم رو نداره این خودم گاهی. حوصله نق زدن هام. گیج خوردن هام. ندونستن هام. بی حوصله میشه و میره دورتر ازم تکیه میده به حصار جاده و محو میشه در هوایی که من نمیفهممش. ازش هم که میپرسم حوصله نمیکنه تا توضیح بده واسم. شاید هم خودی نمیبیندم که بگه. فقط در سکوتی از جنس هوای لحظه های آبی محو میشه. تماشا میکنه. محو میشه. تماشا میکنه. محو میشه. محو میشه. محو!
حال عجیبی دارم این لحظه ها. حالی عجیب و ناشناس و انگار، ناگذر.
داخل کانال بسته نشستم. موزیک بی کلام. قشنگه. از جنس رویای آبی. دریا. آسمون. خوابهای قشنگ بیداری. شاید فقط از نظر من این مدلیه ولی جنس این موزیک الان واسم اینه. از جنس تماشاهای خوده بیگانه با من. کاش بفهممش! دلم میخواد به سکوت آبیش راهم بده این خوده ناشناسم. راهم نمیده. حوصله نداره. حوصله من و خامدستیهام رو نداره. جهانش رو دلم میخواد. موافق ورودم نیست. حال عجیبی داره این خوده بیگانه و ناشناسم. خیلی عجیب. از پنجره جهانش میبینم آشفتگیهای ساکتش رو. سکوتش رو. انتظارش رو. انتظار. کاش میفهمیدم تفسیر این انتظار شفاف رو، که شبیه یک ابر سفید آهسته میاد و گاهی بی صدا میباره! تر میکنه نفس های شمرده این خوده بیگانه رو. انتظاری از جنس بی انتهای انتظار!
خودی که پیش از این میشناختم این طوری نبود. تماشاگر نبود. با انتظار هم میونه نداشت. بی هوا پیش میرفت. میانبر میزد. حقه هم میزد. فریاد میکشید. جنگ میکرد. میتونست. نمیتونست. ولی در هر حال میرفت. اشتباه میکرد. حرکت میکرد. کج میرفت. لب پرتگاه ریسک میکرد. تقلب میکرد. دفاع میکرد. در میرفت. پر میشد از خشم و عربده و تخلیه اش میکرد. میجنگید. میطلبید. میجنگید!
این خوده بیگانه رو نمیشناسم با سکوتش. با تماشاش. با نم بی صدای بارونش. با انتظارش. انتظاری ناشناس از جنسی غریب. انتظاری که این خوده بیگانه میدونه هیچ پایانی واسش روی خاک خدا نیست. هیچ انتهایی. شاید حتی توی آسمون! این خوده ساکت و محو در تماشا و سکوت و انتظار رو نمیشناسم. حوصله نداره خودش رو توضیح بده واسم. فقط گاهی، در جواب اصرارهای خام من، لبخندی عاقل اندر سفیه تحویلم میده. لبخندی محو. گذرا. صبور. اما نه بیشتر. سعی کردم به حصارش نزدیک بشم. سعی کردم بفهممش. حتی سعی کردم کمکش کنم. جوابم اما هر بار، همون لبخند گذراست. چقدر دوری ازم ای خوده بیگانه با من! چه بی صدا شدی! چه رفاقتی بستی با انتظاری که همیشه متنفر بودی ازش! چه غریبن تماشاهای محوت. سکوتت. بارونت. چه تلخ خسته ای خوده بیگانه من!
صدام میکنن. از دنیای واقعیه واقعیتها احضار شدم. ظهر شده. ناهار. باید این برگه رو ببندم. طول دادنش فایده نداره. پس:
پایان.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *